خاطرات رنگین 4
سلام
بعدازظهر بهاریتون دلپذیر
دکور رستوران فیروزهای و طلایی بود. هوایش سنگین و رسمی. پنجره نداشت. زیبا نفس عمیقی کشید و به اطراف نگاه کرد. رستوران هتل کودکیهایشان پنجرههای بزرگی داشت. همیشه کنار پنجره مینشستند. مگر وقتهایی که برای بازی بعدی عجله داشتند و سر اولین میز جا میگرفتند.
هومن از پشت سرش پرسید: دوست داری کجا بشینی؟
زیبا به طرفش چرخید و نگاهش کرد. بغض غیرمنتظرهای را فرو داد و نجوا کرد: فرقی نمیکنه.
هومن به میز چهار نفرهای در گوشهای دنج اشاره کرد و پرسید: اونجا چطوره؟
زیبا نفس عمیقی کشید و بدون جواب به طرف میز رفت. آرام نشست و به دیوارکوب طلایی روبرویش نگاه کرد.
هومن روبرویش ننشست. مثل آن وقتها کنارش در ضلع دیگر میز جا گرفت. اینطوری راحتتر میتوانستند سر در گوش هم بگذارند و با خوشی پچ پچ کنند.
پیشخدمت جلو آمد و منو را با احترام جلویشان گذاشت. هومن آن را باز کرد و طوری که هر دو نفر به راحتی ببینند نگه داشت.
_: بقیه غذاهاش هم خوبه ولی من استیکشو پیشنهاد میکنم.
زیبا چشم از منو گرفت و نگاهی به او انداخت. هومن نگاهش را با لبخند پاسخ گفت و پرسید: چیه؟
زیبا سری به نفی تکان داد و رو به منو گفت: همون استیک با سس آناناس. نوشابه هم... سفید با لیمو.
_: نایس... سالاد؟ ماست؟ ترشی؟
سری به نفی تکان داد. هومن با لبخند نگاهش کرد. بچگیهایش که اینطوری سر تکان میداد موهای فرفریاش توی هوا تاب میخوردند. دلش میخواست بپرسد: موهات هنوز بلنده؟ هنوز هم فر داره؟
اما نمیشد. نفس عمیقی کشید و برای بار هزارم خودش را ملامت کرد که او را پس زده است.
کمی بعد پیشخدمت برای زیبا نوشابه و لیموترش؛ و برای هومن آب و سالاد آورد. روی کاهوها با هویج و گوجه طرح گل زیبایی زده بودند. یک سبد نان هم گذاشت.
هومن بطر آب را باز کرد و گفت: نوشابه اذیتم میکنه پیر شدیم رفت!
+: جمع نبند.
هومن قاه قاه خندید. یادش رفته بود کنار این دختر چقدر خوش میگذرد.
زیبا لقمهای از نان سنگک جدا کرد و در حالی که نگاهش میکرد، پرسید: نون تستای صبحونه رو یادته؟ لبخند مهربون عباسی...
_: سرپیشخدمت هم با بقیه فرق میکرد. اصلاً اونجا همه چی یه جور دیگه بود. قبول داری؟
زیبا با لبخند تأیید کرد و هومن ادامه داد: نون تستا رو که اصلاً نگو. هنوز بوش زیر دماغمه. نمیدونم حالش اون حال نیست یا نون تستا دیگه اون مزه رو نمیدن.
+: نمیدونم. آیا پرسنل همه عوض شدن؟
_: احتمالاً... تو که جوونی ولی از اون زمان صد سال گذشته.
زیبا خندید و با کفش ورزشی ضربهای به ساق پای او زد.
هومن هم خندید. سالاد را وسط گذاشت و بعد از این که سس زد، دو تایی از دو طرف ظرف شروع به خوردن کردند.
_: یه چیزی بگم زیبا؟ مونده رو دلم...
زیبا خندید و پرسید: چیه؟ یه کینهی قدیمی؟ بگو! آبسه کرد دیگه!
_: نه کینه نیست. قدیمی هم نیست. فقط پای سن و سال و جنسیت که میاد وسط گفتنش سخت میشه.
+: باز سن و سال منو وسط نکش.
هومن خندید و گفت: نه... اگه واقعاً پیر بودیم که مشکلی نبود.
+: حالا اگه گفت... هی منو حرص بده. یادته آخر اون فیلم رو هیچوقت برام تعریف نکردی؟ همون که رو پلههای طبقه سوم روبروی آسانسور نصفشو برام گفتی...
هومن خندید و سر به تأیید تکان داد. پلهها با موکتهای سبز پرز بلند، نردههایی با دیوارههای پوشیده شده با فیبر و تخته، احتمالاً برای جلوگیری از سقوط بچههایی مثل آنها که مدام روی آنها سر میخوردند.
دلش میخواست دست زیبا را که روی میز بود بگیرد و محکم فشار بدهد. نفس عمیقی کشید. توی چشمهای او نگاه کرد و گفت: باشه میگم. فارغ از سن و جنسیت... دلم برات تنگ شده بود رفیق قدیمی. خیلی از دیدنت خوشحالم.
خندهی زیبا آرام آرام از صورتش پر کشید. مثل یک سرخی که جایش را به سفیدی داد. انتظارش را نداشت. مطمئن بود که الان هومن یک شوخی دیگر میکند. چشم از او نگرفت.
هومن بود که با خجالت خندید و رو گرداند. تکهای کاهو سر چنگال زد و گفت: بیخیال... میدونم تو هم دلت برام تنگ شده بود. ولی گفتنش زشته گناهه بده... آخه نارفیق.... ما روزای قشنگی باهم داشتیم. چی میشه اگه آدم اینو بگه؟ چرا حتماً باید روش یه برچسب بخوره؟
زیبا با بغض نگاهش کرد. دلش میخواست حرف بزند اما نمیتوانست.
غذایشان رسید و مجبور نشد دیگر جواب بدهد. مدتی در سکوت مشغول بودند تا این که هومن پرسید: پروازت چه ساعتیه؟
+: نه شب.
_: وسیله هم جایی داری یا فقط همین کولی؟
+: نه هیچی نیاوردم. مامانم داشت از نگرانی غش میکرد. هی میگفت اینو ببر اونو ببر. گفتم مامان بیابون که نمیرم. اگه لازم شد فرضاً یه لباس میخرم.
_: یادمه مامانت همه چی داشت! هرکدوم یه چمدون بزرگ داشتین. حتی بچهها!
+: اونا که بیشتر! دیگه پوشک و پتو و شیر خشک و همه چی...
_: بیا بعد از ناهار بریم خونمون. مامانم خوشحال میشه.
+: نه بابا زشته نمیام. خیلی هم وقت ندارم. ساعت چهاره، هشت باید فرودگاه باشم.
_: خونمون نزدیکه. به پرواز میرسونمت.
+: آخه یه وقت مامانت نباشه یا کار داشته باشه...
_: بذار حساب کنم میریم تو ماشین بهش زنگ میزنم.
از جا برخاست و به طرف صندوق رفت. زیبا هم برخاست. نگاهی به بطری نوشابه انداخت و در دل به خودش غر زد: باز زدی زیر رژیم.
روبرویش روی ستون آینه بود. لباس و شالش را مرتب کرد. دستی به پهلوهای بیرون زدهاش کشید و نالید: چاق!
_: به رفیق من توهین کردی نکردی ها! عصبی بشم خون جلو چشامو میگیره.
از رسیدن ناگهانی و لحن لاتی هومن خندهاش گرفت. بین خنده گفت: ولی خیلی چاقم.
_: ما به این هیکل میگیم تو پر. چیز بدی هم نیست. ماشین این طرفه. کجا میری؟
+: جهت یابیم عالی! مطمئن بودم از این طرف امدیم.
_: یادته تو راه حرم گم شدی؟
+: وای چقدر گریه کردم! مامانت پیدام کرد. یه عروسک هم برام خرید بلکه آروم بشم. ولی من تا به مامان خودم برسم گریه کردم. چه بچهی لوسی بودم!
_: منم دم هتل وایساده بودم منتظر بودم برگردین. نفسم رفت تا اومدین. همش فکر میکردم از اون دزدای سیاه پوش تو فیلما بردنت.
زیبا خندید و سوار ماشین شد. هومن هم پشت فرمان جا گرفت و گفت: به کسی نگی ولی منم وقتی دیدمت گریه کردم. احتمالاً از خوشحالی بود. نمیدونم. ولی دویدم رفتم تو رستوران قدیمیه تو زیرزمین که کسی نبینه یه پسر بزرگ دوازده ساله داره گریه میکنه.
زیبا با لبخندی پر مهر نگاهش کرد. دلش میخواست برای دلجویی از او صورتش را نوازش کند. دست کشیدن روی ته ریش او چه حسی داشت؟ برای این که اشتباهاً این کار را نکند، دستهایش را محکم درهم قفل کرد.
هومن گوشیاش را نشانش داد. شمارهی خانه را گرفت و روی بلندگو گذاشت. مادرش جواب داد.
_: سلام مامان جان خوبین؟
=: سلام عزیزم. خوبم. تو خوبی؟ چه خبر؟
_: منم عالی! چه میکنین؟
=: مشکوک میزنی هومن!
_: میخواستم یه مهمون عزیز بیارم خونه. دو سه ساعتی میمونه، شام هم نمیخواد باید بره. نیفتی تو تعارف و تدارک. پذیرایی هم هرچی میخوای بگو میگیرم.
=: پذیرایی همه چی هست. نمیخواد. چرا شام نمیمونه؟
هومن نگاهی خندان به زیبا انداخت و گفت: برای این که الان ناهار خورده ساعت هشت هم باید فرودگاه باشه. من تقریباً به زور دارم میارمش خونه.
=: چرا نمیگی کیه؟
_: سورپریزه مامان جان. اگر به ترافیک نخوریم نیم ساعت دیگه خونهایم. فعلاً خداحافظ.
کمی بعد زیبا در حالی که مغازهها را نگاه میکرد گفت: یه جا نگه دار یه هدیه بگیرم.
هومن با ناز گفت: تو خودت هدیهای خانوم!
زیبا غشغش خندید و گفت: هومن مسخره بازی کنی نمیام!
هومن هم خندید. جلوی چند مغازه نگه داشت و پرسید: حالا چی میخوای بخری؟ جای پارک هم اینجا نیست. تو پیاده شو من میرم یه کم بالاتر.
+: میرم تو این ظرف فروشی.
هومن بعد از پارک کردن ماشین به دنبال زیبا رفت. او را دید که یک دیس سرامیک صورتی به دست داشت. کنار دیس یک گل رز طلایی برجسته بود. زیبا دستی روی گل کشید و تبسم کرد. غرق خیال خودش بود. هومن را ندید. هومن اما عکسی ذهنی از لبخند رضایت او گرفت.
زیبا به طرف فروشنده چرخید و گفت: همین خوبه. لطفاً کادوش کنین.
هومن پیش رفت تا حساب کند اما زیبا اجازه نداد. نزدیک بود که کارشان به زد و خورد بکشد. بالاخره هم زیبا حساب کرد و باهم بیرون آمدند.
هومن پشت فرمان نشست و حرصی گفت: از بچگیت غد بودی!
زیبا دستی روی کادوپیچی زیبای فروشنده کشید و گفت: آخه خودم میخواستم کادو بدم.
هومن در حالی که از پارک خارج میشد و حواسش به ماشینهای عبوری بود، غرید: خودم خودم.
زیبا با لبخند نگاهش کرد. دلش برای این مرد ضعف میرفت و دیگر از مبارزه کردن خسته شده بود.
هومن یک دفعه نگاهش کرد و با تشر پرسید: به چی میخندی؟ آبرومونو بردی با لجبازیت.
+: هومن... دلم برات تنگ شده بود.
هومن یک دفعه گاز و ترمز را رها کرد. به کلی خلع سلاح شده بود. چند نفر اطرافش شروع به بوق زدن کردند. به خود آمد و در حالی که دوباره کنترل ماشین را به دست میگرفت، غرغر کرد: اگه تونستی به کشتنمون بدی!
سلام شاذه جان عزیزم، دلتنگت بودم دوست خوبم. ان شاء الله همیشه سلامت باشی.
چرا این وبلاگ از نظرات من خوشش نمیاد؟ قبلی رو نفرستاد