خاطرات رنگین 5
سلام عزیزانم
جمعه شبتون بخیر
امروز روز پرکاری داشتم. نشد بیشتر بنویسم.
زیبا ناگهان فرصت انتقام یافت. با لحن شوخی پرسید: چرا هول کردی حالا؟ به قول خودت فارغ از سن و جنسیت!
هومن چپ چپ نگاهش کرد و گفت: خودتی!
+: خودشیفته! الان عاشق قد و بالای رعنات شده باشم یا چشم و ابروی شهلات؟ بر و بازو و سیکس پک هم که نداری شکر خدا.
_: بیشتر از این نمیتونستی منو بکوبی نه؟
+: نه. فکر کنم دیگه حسابم صاف شد.
_: فکر میکردم با نجات جونت صاف شده.
+: اون که فقط مال همون روز بود که بدجور بهم خندیدی. این یکی مال اذیتایی بود که همیشه ساری و جاری بود.
_: so sorry!
کمی بعد به کوچهی پردرختی رسیدند.
+: وای چقدر اینجا خوشگله!
_: چشماتون قشنگه.
+: میگن چشماتون قشنگ میبینه!
_: حالا هر دو. پیاده شو.
جلوی یک آپارتمان با نمای سفید و در و پنجرههای قرمز با شیشههای رفلکسی ایستاد. زیبا با لذت به ساختمان چشم دوخت و پرسید: خونتون اینجاست؟ چه شاده!
_: بفرمائید.
به آسانسور که رسیدند هومن نگاهی کرد و گفت: اگر دلت بخواد شش طبقه رو پیاده بری،بهت حق میدم و همراهت میام. ولی این یکی اگر خدا بخواد درسته.
زیبا با لبخند گفت: با تو نمیترسم.
هومن تبسمی کرد و جوابی نداد. باهم بالا رفتند. هومن در واحد را باز کرد و بلند گفت: سلام سلام. مهمون داریم چه مهمونی!
مادرش روسری روی سرش را مرتب کرد و با هیجان به استقبال آمد. پدرش هم همان نزدیکی ایستاده بود. با دیدن زیبا هر دو متعجب شدند. رسم هومن نبود که اینطور علنی و پرهیجان دختر به خانه بیاورد.
هر دو با تردید بهم و بعد دوباره به دختر زیبایی که در آستانهی در ایستاده بود نگاه کردند. زیبا با خجالت سر به زیر انداخت و زمزمه کرد: سلام. من زیبائم.
هومن خندید و گفت: زیباجان غریبی نکن. بیا تو. زیبا همون دوست من که باهم هتل رو میذاشتیم رو سرمون!
گونههای زیبا رنگ گرفت و سرخ سرخ شد. دل هومن برایش زیر و رو شد. یادش رفته بود که وقتی خجالت میکشید چطور رنگ عوض میکرد و شبیه یک گل سرخ بهاری میشد.
مامان با خوشحالی جلو آمد و زیبا را در آغوش گرفت. بابا با خنده و خوشرویی به او خوشامد گفت. هومن اما آرام در ورودی را بست و همان جا ایستاد تا خودش را باز یابد.
زیبا هدیهاش را به مامان داد و کلی تعارف و تشکر دریافت کرد. با خوشحالی وارد شدند. در حالی که روی مبلها مینشستند، بابا پرسید: زیبا یادته یه بار ما سوئیت طبقه سه رو داشتیم شما دو تا دائم تو بالکن بزرگش بازی میکردین؟
+: وای من عاشق سوئیتهای طبقه سه بودم. بالکنش خیلی هیجان انگیز بود. هومن یادته؟
به طرف هومن که هنوز رو به در ایستاده بود چرخید.
مادرش پرسید: هومن چرا خشکت زده؟
هومن برگشت. لبخندی روی صورتش نشاند و با کمی خجالت گفت: ام... هیچی. چایی بریزم؟
و برای این که بیشتر مورد توجه نباشد به آشپزخانه رفت.
مامان گفت: تو یخچال شربت آماده کردم. اول اونو بیار. من ببینم دختر گلم چی برام خریده!
با خوشحالی هدیه را باز کرد و کلی تشکر کرد.
هومن با دهان تلخ شدهای در یخچال را باز کرد. پارچ شربت را روی میز گذاشت. لیوانها را آماده کرد و با خود حساب کرد شانزده سال از آن روز که به اعتراف او خندیده بود گذشته بود. هزار بار به خود گفته بود که اشتباه کرده بود و امروز و این لحظه مهر تأییدی بر این احساسش بود. زیبا با خانوادهاش هم خیلی جفت و جور و خوب بود.
شربت اشتباهاً روی میز ریخت. لب برچید و تمیزش کرد. لیوانها را پر کرد و توی سینی چید.
به هال که برگشت زیبا داشت به شوخی پدرش میخندید در حالی که مادرش هم از فرط دلتنگی دست او را گرفته بود.
شربت را دور گرداند و روی مبل تکی روبروی آنها نشست.
مامان گفت: خرابکاری نبود که تو این هتل شما دو تا نکرده باشین. یه بار روی این چرمای بالای تخت با خودکار نقاشی کردین. وای من چقدر خجالت کشیدم. زنه امد و کلی خمیردندون زد و تمیز کرد یه کم کمرنگ شد. ولی کامل پاک نشد!
بابا گفت: یه بارم زیبا سر شب گوشهی نمازخونه خوابش برد. وای چقدر گشتیم تا پیداش کردیم. هومن هم نمیدونست کجاست.
_: قهر بودم. دعوامون شده بود.
+: رفتم تو نمازخونه قایم شدم، اینقدر گریه کردم تا خوابم برد.
مامان با خنده پرسید: سر چی دعواتون شده بود؟
+: اصلاً یادم نیست.
هومن هم شانه بالا انداخت و گفت: منم یادم نمیاد. فقط یادمه آخراش که پیدا نمیشد، فکر میکردم اگه به خاطر دعوامون، تنهایی از هتل زده باشه بیرون خودم میکشمش. خوشگل بود همیشه میترسیدم دزد ببردش!
بابا پرسید: اون وقت میخواستی بکشیش؟
مامان گفت: نه بابا... یه چیزی میگه... جونش براش در میرفت. تمام سال اسم زیبا از دهنش نمیفتاد تا دوباره باهم بریم مشهد و صبح تا شب باهم هتل رو زیر و رو کنن.
دو ساعت مثل برق و باد گذشت. اینقدر خوش گذشت که مامان و بابا دلشان نیامد خداحافظی کنند. آماده شدند که تا فرودگاه او را بدرقه کنند.
توی فرودگاه مادر هومن شمارهی زیبا را گرفت و شمارهی خودش را به او داد. در آخرین لحظات به گرمی باهم خداحافظی کردند و زیبا به سالن ترانزیت رفت.
وقتی صبح سوار هواپیما شده بود، باور نمیکرد که شب با این همه حس خوب برگردد. روی صندلی هواپیما جا گرفت. کمربندش را بست و گوشیاش را برای آخرین بار چک کرد که خاموشش کند. یک پیام از یک شمارهی ناشناس داشت: سفر بخیر.
سلام شاذه جان، متشکرم از پست زیبا. واقعا آدم قصه هاتو با لبخند میخونه.
سلامت باشی دوست نازنینم