خاطرات رنگین 6
سلام به روی ماهتون
شبتون پر از رویاهای رنگی
لبخند به نرمی توی دلش خزید. قبل از این که بتواند جواب بدهد، مهماندار تأکید کرد که گوشیش را خاموش کند.
گوشی خاموش را توی جیبش گذاشت و چشمهایش را بست. خوابش نمیبرد. لحظههای روزش را مزه مزه کرد. صبح زود بین هیجانات خودش و سفارشهای تمام نشدنی پدر و مادرش راهی شده بود؛ توی هواپیما جای خوبی کنار پنجره نصیبش شد و توانست تا مقصد از منظره لذت ببرد.
با تاکسی فرودگاه تا ادارهی مورد نظر رفته بود. هرچند که کمی دیر رسید و نگران شد و کارش با مقداری دوندگی انجام شد ولی بالاخره توانست نفس راحتی بکشد و از اداره بیرون بیاید.
چند تا اداره و مؤسسه را رد کرده بود تا بالاخره به آن پاساژ قدیمی و رنگ و رو پریده رسیده بود. فکر کرد شاید فست فودی آنجا باشد و بتواند ناهار بخورد که گرفتار آسانسور شد.
مدتی که حبس بود، تاریکترین و سختترین لحظههای سفرش بود اما بعد از آن... انگار بهار آمد و شکوفهها در دلش دمیدند. کنار هومن و خانوادهاش خوش گذشته بود. کلی خاطره زنده شد و کلی خاطرهی قشنگ و تازه به جا ماند.
هنوز غرق فکر بود که هواپیما به زمین نشست. باورش نمیشد اینقدر زود رسیده باشد! حتی کمربندش را هم باز نکرده بود.
مامان و بابا توی فرودگاه به استقبالش آمده بودند. چون وسیلهای نداشت باهم به طرف ماشین رفتند. درست بعد از سلام و علیک، سؤالهایشان شروع شد.
=: راحت رسیدی؟ هواپیما خیلی تکون نداشت؟
=: کارت انجام شد؟ اداره رو پیدا کردی؟
=: ناهار خوردی؟ غذاش خوب بود؟
=: پرواز صبح چطور بود؟ اذیت نشدی؟
سوالهایشان رگباری بر سرش میریخت. به زحمت میتوانست بین حرفهایشان فرصتی برای پاسخ دهی پیدا کند.
یاد آن دفعه که به خواهش هومن با خانوادهشان به کوهستان پارک شادی رفته بود افتاد. هومن یک ساعت زبان ریخته و التماس کرده بود تا پدر و مادر زیبا راضی شوند و اجازه دهند که همراهشان برود. از آن طرف باید طوری میرفتند که زینت و هادی متوجه نشوند و بهانه نگیرند. بهرحال با کلی تلاش موفق شدند و رفتند. وقتی برگشتند با همین حالت سؤال و جوابها روبرو شد.
لبخندی زد و در حالی که با آرامش سؤالهایشان را جواب میداد به آن روز پارک و آن همه تفریح دونفره فکر کرد. پدر و مادر هومن برعکس پدر و مادر زیبا اصلاً نگران نبودند و از همان دم پارک راهشان را از آنها جدا کردند تا بچهها هر طور که میخواهند تفریح کنند. آن زمان زیبا سیزده ساله و هومن هفده ساله بود. تمام پارک را زیر پا گذاشته بودند و ساعتها بعد خسته و کوفته و خندان به محل قرارشان با مامان و بابا رسیدند. باهم شام خوردند و به هتل برگشتند.
اینقدر غرق افکار خودش و البته جواب سؤالها بود که وقتی به خانه رسیدند تازه متوجه شد که هیچ حرفی از ملاقاتش با هومن و خانوادهاش نزده است. از قسمت آسانسور فاکتور گرفت. نمیخواست مامان نگران شود و یک عالمه نصیحتش کند. گفت هومن را توی پاساژ دیده است و بعد به دعوت او به خانهشان رفته است.
مامان با تعجب پرسید: به همین راحتی رفتی خونشون؟!
+: نه خب... جلوی روم زنگ زد به مامانش پرسید هستین خونه یا نه، میخوام مهمون بیارم. گوشی هم روی بلندگو بود. مامانش گفت که خونهان. منم رفتم. دلم براشون تنگ شده بود.
=: همیشه برام عجیب بود چطوری اینقدر باهاشون جوری! من هیچوقت نتونستم با مادرش رابطه برقرار کنم. غیر از وقتهایی که دنبال تو میگشتم و دم اتاقشون میرفتم که ببینم اونجا هستی یا نه.
بابا گفت: ولی من از پدرش خوشم میاد. مرد فهمیده و خوبیه.
زیبا خوابآلوده گفت: مامان باباش خیلی مهربونن.
مامان گفت: برو بگیر بخواب. الان وایساده خوابت میبره.
+: یه دوش بگیرم بعد.
ساعتی بعد بالاخره به رختخواب رسید. یادش آمد که گوشیش را از اول پرواز روشن نکرده است. خوابآلوده روشنش کرد و در جواب پیام ناشناس نوشت: اینجا کرمان. شب بخیر.
چند لحظه بعد خوابش برد. صبح که بیدار شد گوشی را برداشت. به اینترنت خانه وصل شد. نیمه خواب تلگرام را باز کرد.
_: Hello! Rise & shine! :D
به دیوار بالای تختش تکیه داد و به پیام هومن خندید. اسمش را نوشت و در دفتر تلفن ذخیره کرد.
مشغول تماشای عکسهای پروفایلش بود که پیام بعدی رسید: الو؟ how are u? سین میکنی تحویل نمیگیری.
+: loading.... هنوز بیدار نشدم.
_: اوووه! من دو ساعته سر کارم. امدم نشستم چایی بخورم و مخ تو رو کار بگیرم. حالام چاییم تموم شد باید برم. فعلاً...
+: بسلامت.
از جا برخاست و آماده شد. ساعت کارش از 9 صبح بود و هنوز کمی فرصت داشت. صبحانه خورد و به شرکت رفت. گزارش سفرش را به مدیر تحویل داد و با یک ماگ چای به اتاقش برگشت. بعد از سلام و علیک گرمی با همکارها پشت میزش کنار پنجره نشست. دفتر کار دلپذیری بود. یک گلدان پتوس پربرگ از دیوار تا روی میله پرده بالا رفته بود. پردهی حریر سفید با قاب برگ سبز منظرهی الهام بخشی ساخته بود.
زیبا نقشهها را روی میز پهن کرد. امروز میخواست طرح شادی بزند. طرحی پر از رنگهای زنده. فرشی که به باغ بهاری بماند. با خوشی مشغول کار شد. رنگها زیر دستش جان میگرفتند. سبز و سرخ و آبی روی کاغذ روان میشدند.
تا عصر طرحش را کامل کرد و با کامپیوتر برای نظرسنجی مدیران فرستاد. یک عکس هم با گوشی گرفت و برای هومن فرستاد.
نوشت: طرح امروزم. وقتی اینطور روان و راحت زیر دستم جاری میشه خیلی کیف داره. برعکس بعضی از روزها که تا عصر میشینم و هرچی میکشم به دلم نمیچسبه.
هومن عکس را باز کرد. انگار نقش قالی جان داشت و حس شادی را القا میکرد. لبخندی به آن همه رنگ زد و نوشت: این یکی ولی خیلی دلچسبه! بهت گفته بودم عاشق قالی هستم؟ اگر امکان مالی و مکانی رو داشتم هر ماه یه قالی میخریدم. الان اما فقط وقتی حوصله ندارم میرم قالی فروشی و فرش تماشا میکنم. اصلاً این فرشا رو که برام ورق میزنن روحم تازه میشه!
+: چه جالب! منم خیلی دوست دارم. ولی نمیرم. یعنی چون قصد خرید ندارم روم نمیشه. ولی هرکدوم از دخترای فامیل بخوان جهاز بخرن، خودمو کارشناس معرفی میکنم و به زور همراهشون میرم J
_: خانم کارشناس دلم میخواد یه بار در حال طرح زدن ببینمت. باید منظرهی تماشاییای باشه.
زیبا یک آیکون بزرگ خنده گذاشت و نوشت: مطمئن نیستم اون قدرا تماشایی باشم.
_: هستی.
+: هستی کیه؟
این بار هومن بود که یک آیکون بزرگ خنده گذاشت و نوشت: حالمو خوب کردی دختر. باید برم یه کم کار دارم.
+: با هستی؟
_: آره :D
زیبا خندید و نوشت: خوش بگذره.
سلام شاذه جان
امیدوارم حالت خوب باشه و خودت و خانواده سالم و شاد باشید
داستان جالبیه
خوشم میاد که شخصیت های داستان کمی سنشون بالاتر هست و اینکه خاطرات بچگی حین داستان بهشون پرداخته میشه
اینجوری یه حس آشنایی با شخصیت ها تو خواننده شکل میگیره
منتظر بقیه قسمت ها هستم
موفق باشی
پ.ن: راستی کتاب های قبلیت رواز کجا میتونم پیدا کنم؟