خاطرات رنگین 7
سلام سلام
نیمه شبتون بخیر
هستی که نه... ولی یک هلیا در زندگی هومن بود که باید تکلیفش را مشخص میکرد. نه که باهم دوست صمیمی باشند یا رابطهی عاشقانهای داشته باشند؛ اینطورها نبود. آشناییشان از آنجا شکل گرفت که در بین گروه دوستانشان همه زوج بودند و این دو تک... تقریباً به اجبار کنار هم قرار گرفتند. گروه از زمان دانشگاه شروع به تشکیل شدن کرد و در طول سالها آمدن و رفتن اعضاء، بالاخره از حدود چهار سال پیش فیکس شده بود. پنج زوج بودند به علاوه هومن و هلیا. گردشها و تفریحات و مهمانیهای مشترک داشتند.
یکی دو سالی بود که گاهی هلیا را به کافی شاپ یا رستوران دعوت میکرد. زیاد نبود. در حد ماهی یک بار یا کمتر. حوصلهاش از مجردی سر رفته بود. سعی داشت کمی بیشتر هلیا را بشناسد تا اگر پسندید از او خواستگاری کند. ولی روابطشان پیش نمیرفت. هلیا خیلی گارد داشت. از خودش و خانوادهاش نمیگفت و ترجیح میداد در حد همان دوست ساده باقی بمانند. این گاهی هومن را اذیت میکرد، هرچند که بیشتر وقتها اهمیت نمیداد. همان که ساعتی کنار هم گپ میزدند کافی بود.
ولی حالا احساس میکرد وضعیتش عوض شده است. هرچند به ظاهر اتفاقی نیفتاده بود ولی دلش نمیخواست اگر با زیبا به جایی رسید یک دفعه سر و کلهی هلیا پیدا شود و ادعایی داشته باشد.
به او پیام داد که همدیگر را در کافیشاپ ببینند. خوبی هلیا این بود که همیشه بیکار و آمادهی هر گشت و گذاری بود. این بار هم بلافاصله اعلام موافقت کرد و نوشت: باشه عشقم. ساعت شش خوبه؟
دلش نمیخواست عشق هلیا باشد. هرچند که میدانست که این کلمات لفظ عادی صحبت کردن اوست و منظور چندانی پشت آنها نیست.
نوشت: خوبه.
پوفی کرد و گوشی را کناری گذاشت. اصلاً دلش نمیخواست او را ببیند. ذهنش ارور میداد. دوست داشت دوباره زیبا را ببیند. بعد از این همه سال که پیدا شده بود، یک دل سیر او را ندیده بود و هنوز تشنه بود.
به کارش ادامه داد. کابل کشی آن روزش را تمام کرد. مشغول جمع کردن خرده ریزههایش بود که هلیا زنگ زد.
آهی کشید. دلش نمیخواست جواب بدهد. ولی مجبور بود. هلیا مثل همیشه بدون سلام و علیک گفت: الو کجایی عشقم؟ من ماشین دارم. بیام دنبالت؟
_: بیا. امروز ماشین نیاوردم. تو یه شرکت سمت پونک هستم.
=: خوبه. بهت نزدیکم. میام.
بعد هم بدون خداحافظی قطع کرد. هومن وسایلش را جمع کرد. بعد هم به سرویس بهداشتی رفت. موهایش کمی بلند و بهم ریخته شده بودند. ته ریش و نگاه خستهاش هم ظاهرش را شلخته کرده بود. توی آینه دستی به موهایش کشید و از خودش پرسید: آخه چی میخوای بهش بگی؟ مگه قولی داده بودی که حالا میخوای زیرش بزنی یا چیزی رو تموم کنی؟ تو که تعهدی بهش نداری. تازه به فرض تمومش کنی. اگر زیبا قبولت نکنه چی؟
روی نیمکتی نزدیک در خروجی نشست. اصلاً دلش نمیخواست برود. حوصله نداشت. به خودش غر زد: کاریه که اول و آخر میخوای بکنی. پس همین الان تمومش کن. تو اگه قرار بود با هلیا به جایی برسی تو این چند سال رسیده بودی. چند ساله که میشناسیس و هیچوقت احساس تعلق خاطری بهش نداشتی. دختر خوبیه درست. قیافه تحصیلات خانواده... همه چی خوب. نوش جان صاحبش. تکهی تو نیست. تا الان هم اشتباهی امدی.
هنوز درگیر بود که هلیا رسید و زنگ زد که تا سر خیابان برود. این طرف یک طرفه بود و نمیتوانست وارد شود. از در بیرون رفت. هنوز کلافه بود که دوباره گوشیش زنگ زد. فکر کرد باز هلیا است و حرف دیگری دارد ولی زیبا بود.
قدمهایش را کندتر کرد و جواب داد: سلام زیباجان.
+: سلام. جانت بی بلا. خوبی؟
_: خوبم. تو خوبی؟
+: عالی! نقش قالیم حسابی پسندیده شد خوشحالم شکر خدا.
_: خدا رو شکر.
+: غرض از مزاحمت... تو گفتی تو کار سخت افزاری؟ من یه کارت گرافیک خوب بخوام به کجا باید سفارش بدم؟ یعنی آشنایی شرکتی جایی سراغ داری؟
با وجود آن که دلش نمیخواست به ماشین هلیا رسید و سوار شد. دستی به جای سلام برایش تکان داد و از زیبا پرسید: چه مشخصاتی داشته باشه؟
+: الان دو گیگ دارم فکر کنم چهار خوب باشه برام. رندرینگ... برای شفافیت نقشهها... قیمتش هم البته مناسب باشه، الان وضع جیبم اصلاً خوب نیست ولی گیر دادم به این. گفتم شاید تو بتونی ارزونتر پیدا کنی.
هومن به یاد خاطراتش لبخندی پرمهر زد و گفت: گیر بدی هم که دیگه ول کن نیستی.
+: نه دیگه میخوام. آخه چند وقت تو فکرش بودم. بعد امروز بعد از هزار سال یه طرح خوب زدم، هی فکر کردم اگر کارتم بهتر بود چییی میشد. تو خودت دیدیش. نه نیار دیگه. خسیس نباش. اگه آشنا داری معرفی کن.
هومن با لبخند گوش داد و گفت: قبول. یه کارت گرافیک خوب حق این استعداده.
+: میخری برام؟
_: میخرم.
+: هورااااا! مرسییی! شماره کارتتم بده. زیرآبی بری و خودت حساب کنی و تخفیفای نجومی بهم بدی هم نداریم.
_: حالا یه جوری حساب میکنیم.
+: این یه جوریای تو رو من میشناسم هومن. اذیت کنی باید کارت رو بذاری تو کامپیوتر خودت!
_: باشه حالا پیدا کردم بهت زنگ میزنم. فعلاً خداحافظ.
+: خداحافظ.
گوشی را توی جیبش گذاشت و به سیل ماشینهای پیش رویشان چشم دوخت. هلیا آرام پرسید: باید تبریک بگم یا هنوز زوده؟
_: یه آشنای قدیمی بود.
=: فکر میکردم همه دور و بریاتو میشناسم.
_: برعکس تو که اطلاعات رو قطره چکونی میدی و من هنوز مطمئن نیستم بدونم که چند تا خواهر برادر داری.
=: خوشم نمیاد زار و زندگیمو بریزم رو دایره.
_: هوم. آدمای درونگرا اینطوری هستن. از این نظر گاهی با آدمای برونگرا به مشکل میخورن.
=: تو خودت هم اونقدرا برونگرا نیستی. خیلی از زندگیت نمیگی. تو جمع هم آرومی.
_: ولی تو همه دور و بریامو میشناسی.
=: چون سعی کردی بهم معرفیشون کنی. یه جور تلاش برای آشنایی بیشتر.
_: بنظرم خیلی هم موفقیت آمیز نبوده.
=: اون دختره کیه؟
_: گفتم که. یه آشنای قدیمی.
=: و به خاطر اون الان اینجاییم؟
هومن نفس عمیقی کشید و گفت: نه. در واقع به خاطر اون نیست. بنظرم رابطهی ما... داره یه جورایی فرسایشی میشه. از اولش یه جور کنار هم قرار گرفتن ساده بود و بعد هم پیشرفت بهتری نکرد.
=: بنظر من رابطهی ما اشکالی نداره. من کنار تو آرومم. خوشحالم. تو هم تا حالا خوب بودی. حالا انگار یه دفعه دلتو زدم.
بدون این که منتظر جواب بماند نزدیک کافی شاپ پارک کرد و پیاده شد. هومن هم غرق فکر به دنبالش رفت. باهم وارد شدند.
پشت اولین میز نشستند. هلیا قهوه و هومن چای سفارش داد.
بعد از کمی فکر گفت: اینطوری نیست که بگم دلمو زدی. نه. من برای این رابطه خیلی تلاش کردم. سعی کردم بیشتر آشنا بشیم ولی تو برات سخته که جلو بیای.
=: اون دختره جلو میاد؟ خوب پا میده؟
هومن اخم کرد و گفت: بحث ما اون نیست. در مورد خودمون دارم حرف میزنم.
=: تا پیداش نشده بود که حرفی نبود.
_: ببین... من با اون دختر هیچ قول و قراری نذاشتم. چه بخواد با من باشه چه نخواد... من میخوام این رابطهی فرسایشی رو تموم کنم. من دارم آسیب میبینم.
=: یهویی؟
هومن آهی کشید و به نقطهای نامعلوم چشم دوخت. یهویی؟ شاید. تا وقتی که زیبا را ندیده بود فکر میکرد تلاشش برای حفظ رابطه با هلیا طبیعی است. ولی وقتی کنار زیبا اینقدر خوش و راحت بود احساس کرد از یک کلبهی تاریک به قصر رسیده است. کنار زیبا آفتاب میتابید و زندگی رنگی بود. اما کنار هلیا باید چهارچوبهای او را میپذیرفت چون از نظر منطقی هلیا عیب و ایرادی نداشت.
_: نمیدونم. فقط امدم بگم دیگه نمیتونم. امیدوارم کنار من آسیبی ندیده باشی و از رفتنم اذیت نشی.
=: این حرف آخرته؟
_: بله. متأسفم.
=: نیستی.
_: هستم. به خاطر روزهایی که برای هردومون بینتیجه گذشت.
=: ولی من... نمیتونم هومن... من فکر میکردم...
هومن غرق فکر شاخه نباتی توی فنجان بلور چای چرخاند و گفت: میتونی. باید بتونی. تو حقت بهتر از منه.
=: تو خوبی.
_: ولی کافی نیستم.
=: برای من هستی.
هومن چند لحظه جواب نداد. چایش را آرام نوشید و گفت: معذرت میخوام. برات بهترینها رو آرزو میکنم. خداحافظ.
بعد هم حساب میز را کرد و بیرون رفت. نمیتوانست بماند. انگار کنار هلیا توی قفس بود. بیرون هوای پردود را نفس کشید و لبخند زد.
سلام سلام😍
وای چقدر دلم برای مشهد و سفرهای خونوادگیه بچگیها تنگ شد🥰
داستانش خیلی قشنگ و نازه🤩
فقط هلیا خیلی طفلکی نشد یهو؟؟؟ گناه داشت بنظرم😁این شکلی شد قشنگ🤪