ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

خاطرات رنگین 8

چهارشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۹، ۰۲:۵۸ ب.ظ

سلام عزیزانم 

بعدازظهر بهاریتون دلپذیر باشه ان‌شاءالله

 

 

 

خاطراتش مثل فیلم پیش چشمش جان گرفتند. لابی بزرگ هتل، پشت یکی از میزهای وسطی، یک دختر نوجوان پانزده شانزده ساله، یکی دو سال بچه‌تر از خودش... یک گیم دستی آبی براق دستش بود و بازی می‌کرد. این طرفتر زیبای سیزده ساله دلخور لب برچیده و به ستون تکیه داده بود.

هومن نگاهی شیفته به بازی دختر انداخت، بعد رو به زیبا کرد و گفت: خب حالا نبردنت، مگه چی میشه؟

زیبا نگاهی به یادداشت مچاله‌ای که توی دستش بود انداخت و گفت: همش تقصیر توئه. من کفش میخوام.

یادداشت را متصدی رسپشن به او داده بود. مامان نوشته بود: زیبا پیدات نکردیم. ما رفتیم زیست خاور. شاید بعدش بریم کوه سنگی. تو شامتو بخور.

هومن دستش را بالای سر او به ستون تکیه داد. دلش می‌خواست آن لبهای برچیده را که مثل نوک جوجه جلو آمده بودند، بین انگشتهایش بگیرد و فشار بدهد. ولی متأسفانه دیگر بزرگ شده بودند و اگر به زیبا دست میزد، حتماً لگد محکمی از او میخورد.

برای این که حواس خودش را پرت کند، نگاهی به میزی که دو سه متر با آنها فاصله داشت انداخت و زمزمه کرد: چند میدی برم گیمشو بگیرم بازی کنم؟

+: دختره اگر اینقدر احمقه که گیمشو بده تو... برو ازش بگیر.

_: از خداشم باشه. اصلاً دور این لابی نگاه کن از من خوش‌تیپتر وجود داره؟

+: تو جوجه‌ای. بنظرم اون دو تا پسره پشت اون میز کنار نمازخونه انتخابای خیلی بهتری هستن.

_: یه انتخاب بهتری نشونت بدم! دختره عاشقم میشه. صبر کن و ببین.

 

صدای هلیا یک دفعه او را به زمان حال برگرداند. اصلاً خوشش نیامد.

=: تو انتخاب خوبی نبودی هومن. سعی کردم عاشقت بشم... اما نشد. ولی دوست خوبی بودی.

سر برداشت و به او چشم دوخت. آرام گفت: تو هم دوست خوبی بودی. موفق باشی.

هلیا که رفت، هومن به کافی شاپ برگشت. یک شیک قهوه سفارش داد و دوباره غرق خاطراتش شد.

آن شب توی هتل، به اتاقشان رفته و با یک دیوان حافظ برگشته بود. پیروزمندانه آن را نشان زیبا داده و به طرف میز دختر نوجوان رفته بود. زیبا اما پوزخندی زد. این طرفتر روی مبلها رو به میز دختر نشست و دستهایش را دو طرفش روی پشتیها دراز کرد.

هومن کنار میز دختر ایستاد و دلبرانه پرسید: اجازه میدین اینجا بشینم؟ دوست دارین یه فال حافظ براتون بگیرم؟

دختر گیمش را کنار گذاشت و پرسید: مگه با اون دختره نبودی؟

_: اون خواهرمه. نیت بفرمائین فال بگیرم.

شعر خوانده بود و با گیم دستی بازی کرده بود و برای دختر بستنی سفارش داده بود. حتی اسمش را به خاطر نمی‌آورد. قیافه‌ی درهم زیبا واضحترین تصویر آن شب بود. مانتو شلوار و مقنعه‌ی سرمه‌ای به تن داشت. کفشهای ورزشی‌اش کهنه بود. تنها رنگ لباسش یک شال گردن راه راه رنگی بود که روی مقنعه دور گردنش گره زده بود. تیپ مسخره‌ای بود ولی جان هومن برای همین تیپ مسخره می‌رفت. ته ذهنش از این که خودش داشت تفریح می‌کرد و مادر زیبا او را نیافته بود که به خرید ببرد، عذاب وجدان داشت. بالاخره هم طاقت نیاورد. گیم را جلوی دختر ناشناس انداخت و گفت: ببخشید من باید برم بیرون.

دختر هاج و واج نگاهش کرد. جمله روی زبانش نصفه مانده بود و هومن اصلاً نفهمیده بود که او داشت حرف میزد. دیوان حافظش را برداشت و با عجله از دو سه پله بالا رفت. آن سال اتاقشان توی راهروی طبقه‌ی همکف بود. بوی خاص و آشنای راهروی تاریک را به مشام کشید و پشت در اتاقشان ایستاد. یک کارت مقوایی به دستگیره‌ی گرد برنزی آویزان بود که نوشته بود لطفاً مزاحم نشوید. لبخندی زد و چند ضربه به در کوبید.

وارد که شد مامان دوباره سر جایش نشست و بافتنی‌اش را برداشت. بابا هم روزنامه می‌خواند. دیوان حافظ را روی عسلی مربع بین مبلها گذاشت و پرسید: بابا میشه یه کم پول بدی برم زیست خاور؟

مامان گفت: من می‌خوام فردا بعد از حرم برم. باهم میریم.

_: نه می‌خوام زیبا رو برسونم. مامان باباش رفتن، جا مونده. ناراحته.

=: خب میشه فردا اجازشو بگیریم با ما بیاد.

هومن متفکرانه گفت: نمیذارن.

بابا دست توی جیبش برد و دسته‌ای اسکناس بیرون کشید. پرسید: کافیه؟

هومن پولها را روی هوا زد و با خوشحالی تشکر کرد. پروازکنان خودش را به زیبا رساند و از پشت مبلش گفت: زیبا پاشو.

زیبا سرش را روی پشتی به عقب برد و سربالا نگاهش کرد. بی‌حوصله پرسید: پاشم چکار کنم؟ من کفش می‌خوام. شلوار جین هم می‌خوام.

اسکناسها را نشانش داد و گفت: از بابا پول گرفتم. می‌رسونمت زیست خاور.

زیبا یک دفعه از جا پرید: وای هومن مرسی!

هومن برای برق شادی این چشمهای رنگین هر کاری می‌کرد.

تاکسی هتل را گرفتند و به زیست خاور رفتند. همه‌ی طبقه‌ها را زیر و رو کردند تا پدر و مادر زیبا را پیدا کنند. بالاخره دم خروجی به آنها رسیدند.

مادر زیبا گفت: دیر رسیدین. ما داریم میریم کوه سنگی.

+: من کفش می‌خوام.

=: امشب دیگه نمیشه. من قول دادم بچه‌ها رو ببرم کوه سنگی.

+: پول بدین. با هومن میرم می‌خرم برمی‌گردیم هتل.

=: لازم نیست. میری یه مزخرفی می‌خری به درد نمی‌خوره. بیا بریم کوه سنگی. هومن هم اگر خواست بیاد.

تعارفش خیلی آبکی بود. طوری که هومن آرام گفت: نه مزاحمتون نمیشم. خداحافظ.

بعد هم رو گردانده و به داخل پاساژ رفت. مغازه‌ها را با چهره‌ای درهم رد کرد. کاش کفش و شلوار احتیاجی به پرو نداشت و الان برای زیبا می‌خرید. ولی نمیشد. بالاخره حوصله‌اش سر رفت. لب پله‌ها نشست و سرش را به نرده‌ی سنگی تراش خورده تکیه داد.

روبرویش یک مغازه‌ی بزرگ کفش و لباس بود. نگاهش روی شلوار جین توی ویترین نشست. هیچ ایده‌ای درباره‌ی اندازه‌ی لباس زیبا نداشت ولی می‌دانست کفش 38 می‌پوشد. از جا برخاست و توی مغازه رفت. یک کفش ورزشی طلایی خوشرنگ چشمش را گرفت. تا حالا کفش ورزشی طلایی ندیده بود. آن را برداشت و زیر و بالا کرد. شماره‌اش 240 بود.

زن فروشنده گفت: از اون مردونه نداریم.

هومن پوزخندی زد و فکر کرد: من کفش طلایی می‌خوام چکار؟

_: مردونه نمی‌خوام. سایز 38 می‌خوام. از این شماره‌ها سر درنمیارم.

=: کره‌ای اصله. اون سایز 37 میشه. الان 38 رو میدم.

_: اگر اندازه نبود تعویض می‌کنین؟

=: فقط تعویض می‌کنیم، پس نمی‌گیریم.

به ویترین شیشه‌ای تکیه داد و زمزمه کرد: باشه.

زن جعبه‌ی کفش را جلویش گذاشت. این یکی را هم کمی بررسی کرد و پرسید: قیمتش چقدره؟

زن قیمتش را گفت و پشت به او مشغول تا کردن چند لباس شد.

هومن آهی کشید. کاش میشد شلوار هم بخرد. اسکناسهایش را در آورد و شمرد. نه اندازه را می‌دانست و نه پولش به شلوار می‌رسید. کفش طلایی گرانتر از انتظارش بود. کمی چانه زد و بالاخره کفش را خرید.

پایین توی زیرزمین یک پیتزا سفارش داد و خورد. بعد هم به هتل برگشت. همین که وارد شد، دختری که گیم داشت را دید که با خانواده‌اش از رستوران هتل خارج شد. جلو آمد و پرسید: کجا رفتی یه دفعه؟ میای بریم باهم سریال ببینیم؟

نگاهی دور هتل گرداند. نه زیبا را دید و نه خانواده‌اش. احتمال این که برگشته باشند کم بود. رو به دختر گفت: باشه.

روی مبلهای جلوی تلویزیون کنار دختر نشست. دختر گیمش را به او داد و خودش محو تلویزیون شد. هومن پاکت کفش را بین دو پایش نگه داشت و مشغول بازی شد.

صدای شکستن چیزی او از خاطرات بیرون کشید. نگاهی به لیوان خالیش انداخت. سالم بود. زیر لب شکر کرد و از جا برخاست. حساب کرد و بیرون رفت.

تا خانه خیلی راه بود ولی دلش می‌خواست پیاده‌روی کند. صدای پیام گوشیش را شنید. هلیا یک پیام بلند و بالا داده و با او خداحافظی کرده بود. لبهایش را بهم فشرد. نمی‌دانست چه بگوید. دوباره عذرخواهی و خداحافظی کرد.

باز یاد دختر گیمر افتاد. آن شب با از راه رسیدن زیبا بازی را روی پای او انداخته و تا دم در هتل پرواز کرده بود. با چشم‌غره‌ی مادر زیبا، عقب‌نشینی کرد، اما سعی کرد با چشم و ابرو به زیبا بفهماند کارش دارد. اما زیبا اینقدر پکر و گرفته بود که توجهی به او نکرد. برعکس دختر گیمر که باز جلو آمد و سعی کرد سر صحبت را باز کند. ولی هومن اخمی کرد و گفت: ول کن بابا خسته‌ام.

دو سه پله‌ی راهروی اتاقهای طبقه‌ی همکف را بالا رفت. دیوارکوبهای استیل کم نور را نگاه کرد و خواب‌آلوده فکر کرد که فردا با زیبا آشتی می‌کند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۲/۲۰
Shazze Negarin

نظرات  (۳)

سلام، شاذه جان باعرض معذرت، آخر پست قبل نوشتی هومن حساب میزرا کرد و از کافی شاپ بیرون رفت، اول این پست هنوز تو کافی شاپه و غرق در خاطرات! الان دوباره خوندم، فهمیدم بیرون بود. لابد هلیا هم پشت سرش بلند شده رفته بیرون😄

پاسخ:
سلام صدف جان 💓
بله برگشت
هلیا که رفت، هومن به کافی شاپ برگشت. یک شیک قهوه سفارش داد و دوباره غرق خاطراتش شد.

یعنی ممکن ه هلیا همون دختر تو هتل باشه؟

 دست شما درد نکنه خیلی عالی پیش میره

پاسخ:
اصلا نمیدونم 😂
خیلی ممنونم عزیزم 🥰

عیدی دو تا پست😁

پاسخ:
😂یه کم نوشتم ولی خسته‌ی خونه تکونی بودم، اینا همش باهم دعوا کردن🤣 ان‌شاءالله فردا صبح یه کم آرومتر بهشون سر بزنم و یکی دو پست دوستانه بنویسم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی