ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

خاطرات رنگین 9

پنجشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۳۰ ب.ظ

سلاااام 

عیدتون مبارک :)

یه پست کوتاه عیدی تقدیم به شما :*

 

پ.ن: سکوت جونم مرسی :*

 

 

بعد هم رو گردانده و به داخل پاساژ رفت. مغازه‌ها را با چهره‌ای درهم رد کرد. کاش کفش و شلوار احتیاجی به پرو نداشت و الان برای زیبا می‌خرید. ولی نمیشد. بالاخره حوصله‌اش سر رفت. لب پله‌ها نشست و سرش را به نرده‌ی سنگی تراش خورده تکیه داد.

روبرویش یک مغازه‌ی بزرگ کفش و لباس بود. نگاهش روی شلوار جین توی ویترین نشست. هیچ ایده‌ای درباره‌ی اندازه‌ی لباس زیبا نداشت ولی می‌دانست کفش 38 می‌پوشد. از جا برخاست و توی مغازه رفت. یک کفش ورزشی طلایی خوشرنگ چشمش را گرفت. تا حالا کفش ورزشی طلایی ندیده بود. آن را برداشت و زیر و بالا کرد. شماره‌اش 240 بود.

زن فروشنده گفت: از اون مردونه نداریم.

هومن پوزخندی زد و فکر کرد: من کفش طلایی می‌خوام چکار؟

_: مردونه نمی‌خوام. سایز 38 می‌خوام. از این شماره‌ها سر درنمیارم.

=: کره‌ای اصله. اون سایز 37 میشه. الان 38 رو میدم.

_: اگر اندازه نبود تعویض می‌کنین؟

=: فقط تعویض می‌کنیم، پس نمی‌گیریم.

به ویترین شیشه‌ای تکیه داد و زمزمه کرد: باشه.

زن جعبه‌ی کفش را جلویش گذاشت. این یکی را هم کمی بررسی کرد و پرسید: قیمتش چقدره؟

زن قیمتش را گفت و پشت به او مشغول تا کردن چند لباس شد.

هومن آهی کشید. کاش میشد شلوار هم بخرد. اسکناسهایش را در آورد و شمرد. نه اندازه را می‌دانست و نه پولش به شلوار می‌رسید. کفش طلایی گرانتر از انتظارش بود. کمی چانه زد و بالاخره کفش را خرید.

پایین توی زیرزمین یک پیتزا سفارش داد و خورد. بعد هم به هتل برگشت. همین که وارد شد، دختری که گیم داشت را دید که با خانواده‌اش از رستوران هتل خارج شد. جلو آمد و پرسید: کجا رفتی یه دفعه؟ میای بریم باهم سریال ببینیم؟

نگاهی دور هتل گرداند. نه زیبا را دید و نه خانواده‌اش. احتمال این که برگشته باشند کم بود. رو به دختر گفت: باشه.

روی مبلهای جلوی تلویزیون کنار دختر نشست. دختر گیمش را به او داد و خودش محو تلویزیون شد. هومن پاکت کفش را بین دو پایش نگه داشت و مشغول بازی شد.

صدای شکستن چیزی او از خاطرات بیرون کشید. نگاهی به لیوان خالیش انداخت. سالم بود. زیر لب شکر کرد و از جا برخاست. حساب کرد و بیرون رفت.

تا خانه خیلی راه بود ولی دلش می‌خواست پیاده‌روی کند. صدای پیام گوشیش را شنید. هلیا یک پیام بلند و بالا داده و با او خداحافظی کرده بود. لبهایش را بهم فشرد. نمی‌دانست چه بگوید. دوباره عذرخواهی و خداحافظی کرد.

باز یاد دختر گیمر افتاد. آن شب با از راه رسیدن زیبا بازی را روی پای او انداخته و تا دم در هتل پرواز کرده بود. با چشم‌غره‌ی مادر زیبا، عقب‌نشینی کرد، اما سعی کرد با چشم و ابرو به زیبا بفهماند کارش دارد. اما زیبا اینقدر پکر و گرفته بود که توجهی به او نکرد. برعکس دختر گیمر که باز جلو آمد و سعی کرد سر صحبت را باز کند. ولی هومن اخمی کرد و گفت: ول کن بابا خسته‌ام.

دو سه پله‌ی راهروی اتاقهای طبقه‌ی همکف را بالا رفت. دیوارکوبهای استیل کم نور را نگاه کرد و خواب‌آلوده فکر کرد که فردا با زیبا آشتی می‌کند.

صدای بوق ماشینی او را از جا پراند. وسط خیابان بود. متعجب نگاهی به اطراف انداخت و با عجله رد شد. سر کوچه‌ی خانه‌ی قدیمشان بود. اینقدر غرق خیالاتش بود که نفهمیده بود کجا می‌رود. از بچگیش تا ده سال پیش در این کوچه زندگی کرده بود. توی کوچه رفت و روبروی خانه‌ی قدیمشان به دیوار تکیه داد. یک چراغ کوچک بالای سردر آجری قدیمی روشن بود. خانه عوض نشده بود. درخت چنار پیر از بالای دیوار به کوچه سر کشیده بود. یک بار از سر دلتنگی اسم زیبا را روی این درخت حک کرده بود.

گوشیش زنگ خورد. بی‌حوصله نگاهش کرد. هلیا بود. گذاشت زنگ بخورد تا قطع شود. بعد هم آرام آرام توی محله راه افتاد. به روزهایی فکر کرد که با هیجان برای زیبا از اینجا تعریف می‌کرد. بقالی آقاناصر و آرایشگاه حسنی هنوز بودند اما خیلی چیزها عوض شده بود.

پیام دیگری برایش رسید. بازهم هلیا بود. آهی کشید و در دل گفت: دختر یه کم غرور داشته باش.

نوشته بود: یه روز مشهد تو یه هتل برای اولین بار دیدمت ولی تو دلت پیش یه دختر چشم عسلی بود. به خاطر یه اسباب بازی تو دست من، گفتی اون خواهرته. فهمیدم دروغ گفتی. می‌دونستم بازی رو می‌خوای. بهت دادم ولی نگاهم نکردی. اینقدر منو ندیدی که بعد از سالها هیچوقت یادت نیومد من همونم. امروز هم یا اون چشم رنگی یا یکی دیگه برگشته و من باز بیشتر از اسباب بازی نبودم.

هومن حیرت زده پیام را خواند. باور نمی‌کرد. امکان نداشت! آخر آن دختر... چهره‌ی آن دختر را به خاطر نداشت. قطعاً خاطره‌اش را هم تعریف نکرده بود که هلیا بداند!

دستپاچه و کلافه شماره‌ی زیبا را گرفت. دو  سه چهار بوق... یک بار دیگر شماره گرفت و بار دیگر...

کلافه غرید: زیبا تو رو خدا جواب بده.

بالاخره با ناامیدی گوشی را توی جیبش گذاشت. سعی کرد هلیا را در آن سفر به خاطر بیاورد، اما هیچ تصویر دیگری نبود.

روز بعد کفشها را به زیبا داد و زیبا از خوشحالی تقریباً گریه شد. بعد هم برنامه‌ی کوهستان پارک را ریختند و دو سه ساعتی طول کشید تا هومن با وساطت پدر و مادرش توانست پدر ومادر زیبا را راضی کند که هم کفشها را قبول کنند و هم اجازه بدهند که با او و خانواده‌اش به پارک بیایند. چقدر پیروزی آن شب شیرین بود. چقدر خوش گذشته بود.

گوشیش زنگ زد. نگاهی به آن انداخت. زیبا بود. با عجله جواب داد: الو زیبا؟

+: سلام. چی شده؟ سه دفعه زنگ زدی!

_: سلام... زیبا دختره رو یادته تو هتل... که من گیمش رو ازش گرفتم.

+: براش فال حافظ می‌گرفتی.

_: قیافشو ببینی یادت میاد؟

+: خیلی نه... صورت کشیده‌ای داشت. یه کمی هم تپل بود. چطور؟

_: الان لاغره. خیلی لاغر.

زیبا روی تختش به دیوار تکیه داد و پوزخند زد. با لحنی که بوی تمسخر داشت گفت: پس لاغر شده. خوش به حالش. دوباره منو بهش فروختی. من که از اون موقع چاقترم.

هومن عصبانی گفت: من هیچوقت تو رو بهش نفروختم. یادت نیست؟ فقط می‌خواستم با گیمش بازی کنم. بعدش هم که دیدم ناراحتی خودمو به آب و آتیش زدم که خوشحالت کنم. منتی نیست. فقط می‌خوام یادت بیاد که اونی که برام مهم بود کی بود.

+: همش برای تفریح خودت بود ولی مهم نیست. پارک رفتن تنهایی حال نمیداد. حالا ولش کن. دختره پیدا شده؟ چی میگه؟

هومن دندان قروچه‌ای رفت و غرید: خیلی نامردی!

زیبا در حالی که سعی می‌کرد افسار احساساتش را نگه داشته و خونسرد بماند گفت: باشه. اصلاً تو عاشقم بودی. حالا چی شده که بعد از هفده سال یاد دختره افتادی؟

_: داستانش یه کم پیچیده است. چند ساله می‌شناسمش. امشب مسیج زده اینقدر منو نمی‌بینی که هیچوقت نفهمیدی من اونم. دارم فکر می‌کنم من این خاطره رو برای کسی تعریف نکردم که بیاد الکی اینو بگه. می‌خواستم ببینم تو قیافشو یادته؟ ببینی می‌شناسی یا نه؟

+: چرا باید دروغ بگه؟ چی گیرش میاد؟ هفده سال گذشته. قیافه‌ها عوض شده. نه من اون زیباام نه اون اون هلیا.

_: هلیا؟ واقعاً اسمش هلیا بود؟ من حتی اسمش هم یادم رفته بود! وای زیبا گند زدم.

+: دفعه‌ی اولت نیست. حالا چی شده؟

_: هیچی. همین که نشناختمش. بعد از چند سال نوشته از اولش هم می‌دونستم دلت پیش اون دختره چشم رنگیه.

زیبا قاه قاه خندید. بلند خندید که ناراحت نشود. بعد پرسید: حالا چی شده؟ عصری داشتم باهات حرف می‌زدم شنیده، ناراحت شده قهر کرده؟ باید بیام براش توضیح بدم که من فقط یه خاطره‌ی گم شده‌ام؟

_: نه زیبا نه. اصلاً دیگه نمی‌خوام باهاش حرف بزنم. فقط گیج شدم. ببخش. نباید بهت زنگ می‌زدم. فکر کردم داره بلوف می‌زنه. می‌خواد اذیت کنه.

+: اذیت نمی‌کنه. داره سعی می‌کنه تو رو نگه داره. تو هم که معلوم نیست با خودت چند چندی.

_: اینطوری که فکر می‌کنی نیست. کاش اینجا بودی رودررو همه چی رو برات تعریف می‌کردم.

+: حالا پشت تلفن بگو. من تا خود صبح برای شنیدنش وقت دارم.

هومن روی یک نیمکت کنار پیاده‌رو نشست و همه را گفت. از احساسش کنار هلیا و تحت فشار بودنش و این که حتی اگر زیبا هم نبود باید این رابطه را تمام می‌کرد.

زیبا آهی کشید. دیگر از او دلخور نبود. آرام گفت: می‌فهمم. حق داری. خوشحالم که تمومش کردی. البته به هلیا هم حق میدم. اون تو رو همینطوری دوست داشت.

_: نه اون طوری که خودش می‌خواست دوست داشت.

+: درسته.

_: زیبا؟

+: هوم؟

_: بیام کرمان؟

+: بیا.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۲/۲۱
Shazze Negarin

نظرات  (۴)

ممنون شاذه جون

خیلی عالی بود. واقعا عیدی بود❤

پاسخ:
خواهش میکنم عزیزم
خوشحالم که دوست داشتی ❤️

اصلا چادر زدم تو صفحه ات😂

پاسخ:
😂😍
امدم خونه مامانم. نمی‌دونم شب
 برسم بنویسم یا نه 😅

سلام شاذه جانم

کرمونیش کردی؟

خوبه، شنیدم خاک کرمان دامنگیره،. گرچه دامن منو نگرفت.

ممنون دوست خوبم

پاسخ:
سلام شهر مهربونم
بعله :دی
آخی... خدا رو چه دیدی؟ شاید قسمت تو هم بشه و بسلامتی بیای ور دل خودمون :*
خواهش می‌کنم نازنینم

 وای وای وای...... 

سلام شاذه جونم. خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ 

چقدر هیجان زده شدم وقتی تلگرام رو باز کردم و کلی پیام از کانال شما اومد بالا.. .. 

بعداز مدت ها امروز تلگرام رو چک کردم و همشون رو پشت سرهم با ذوق و شوق میخوندم  😍

خیلی خیلی خوشحالم و ممنونم که دوباره مینویسید و انقدر حس خوب و لطیف رو با قلمتون بهمون منتقل میکنید. 🌺💕

داستان زیبا و هومن ،مثل همیشه و همه ی داستاناتون پراز محبت و عشقه . .. ❤

براتون آرزوی سلامتی و آرامش دارم، ان شاالله که همیشه حال دلتون خوب باشه🌺

یا علی. 

 

 

 

 

پاسخ:
سلام مروارید جونم 
مرسی از این همه انرژی مثبتتت! حالمو خوب کردی دختر. مرسی :***
متشکرم عزیزم. ان‌شاءالله تو هم همیشه سلامت و خوشحال باشی
یا علی 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی