خاطرات رنگین 10
سلام به روی ماهتون
نیمه شبتون پر از آرامش
زیبا گوشی را گذاشت و به روبرو چشم دوخت. دیگر بچه نبود. رویاهای صورتی و احساسات کودکانه نداشت و نمیخواست برای این که هومن میخواهد نزدیک او زندگی کند، رویا ببافد.
در خیالش دوباره به هتل کودکیهایش پرواز کرد و مشغول دویدن توی راهروها که با موکت پرزبلند سبزرنگ مفروش بودند شد. به پنجرههای باریک و بلند آخر راهرو رسید و نفسزنان لب یکی از آنها نشست. هفت یا هشت ساله بود. هومن آرام آرام پیش آمد و لب پنجرهی بعدی نشست.
+: آقای سریعالسیر ترسناک نیست.
_: نترسیدم.
+: خب یه کمی هم تقصیر خودمون بود. هی گفت با آسانسور بازی نکنین.
_: پس چکار کنیم؟ آخه آدم فامیلشو میذاره سریعالسیر؟ اسم قحطه؟
+: چی بذاره؟
_: مثل تو. نوروزی. آدم یاد عید میفته. خوبه دیگه. نه این که یاد قطار سریعالسیر بیفته. تازه ما با قطار امدیم. اصلاً هم سریعالسیر نبود. هزار سال طول کشید تا رسیدیم.
+: من تا حالا قطار سوار نشدم. خیلی دوست دارم یه بار سوار شم.
_: تنهایی مزه نداره. خیلی طول میکشه تا برسی. ولی اگه باهم باشیم خوبه. رستوران داره، دستشویی داره. تختهای دو سه طبقه هم جالبن. با نردبون میری اون بالا.
+: اوه کلی خوش میگذره. چرا حوصلت سر رفت؟
_: از عصر تا فردا صبح تو قطار بودیم. هیچ دوستی هم نداشتم. حالا مثلاً اسم خودشو گذاشته سریعالسیر!
+: کی؟ آقاهه؟
_: نه. قطار.
زیبا غش غش خندید. هومن هم از خندیدن او خندهاش گرفت. زیبا خندان نگاهش کرد و گفت: کاش منم مثل تو رو لپام چال داشتم. وقتی میخندی خوشگله!
_: تو زیباترینی!
و زیبا غرق در خوشی شده بود.
***
دو سه روز بعد هومن صبح زنگ زد. کارت گرافیک را پیدا کرده بود.
_: به کجا بفرستم؟ آدرس میدی؟
+: آدرس خونمون یه کم سخته. پستچیها راحت پیدا نمیکنن. بفرست شرکت. نشونی رو برات میفرستم.
_: اوکی. دیگه چه خبر؟
+: هیچی. به نظرت آقای سریعالسیر هنوز تو هتل هست؟ یا صندوقدار واقعاً فامیلش صندوقچی بود؟
_: هیچکدوم رو نمیدونم. راهی نداره جز این که دوتایی بریم مشهد ببینیم اونجا چه خبره.
زیبا خندید و گفت: همینم مونده. امروز هرچی طرح میزنم خوشم نمیاد. نشستم تو خیالاتم با عوامل هتل یه قل دو قل بازی میکنم. دلم برای عباسی تنگ شده.
_: من راه بهتری سراغ ندارم. کارت رو برات میفرستم. دو روز مهلت تست داره. خبر بده.
+: قیمتش؟
_: تست کن اگر خوب بود حساب میکنیم. شوخی نداریم که. تا قرون آخرش رو از حلقومت بیرون میکشم.
زیبا بلند خندید. هومن چشمهایش را بست و به صدای خندهی او گوش داد.
+: دلم یه طرح چوبی میخواد. شبیه چوبکاریهای هتل. دور باجه تلفنها رو یادته؟ یا دم صندوق... یا جای کلیدها...
_: جای کلیدها تقریباً تو همه هتلها همین شکلیه.
+: بهرحال هتل ما خاص بود.
_: البته! یه بار هم تو جای کلیدها عروسک تو بود.
+: وای یادته؟ چقدر به خاطر اون عروسک گریه کردم! وقتی دیدم اونجاست، نزدیک بود آقای حسینی رو ماچ کنم.
هومن خندید و گفت: عروسکی که به جای پاهاش لوله پلاستیکی بود. چه بچههای طفلکیای بودیم ما!
+: پاهاش خراب شده بود. مامان به جاش جامدادی لولهای گذاشته و براش یه لباس خوشگل دوخته بود. عاشقش بودم.
_: خدا رو شکر که پیدا شد.
زیبا خندید و زمزمه کرد: خدا رو شکر.
***
نشانی شرکت را برای هومن فرستاد و با حال بهتری مشغول کار شد. با مداد اتود طرحی شبیه به چوب کشید. با خطهایی سریع و کمرنگ روی چوبها گلهای رونده جاری کرد. لبخندی زد و با ذوق مشغول کامل کردن طرحش شد. بیتاب بود که به رنگها برسد و سبز و سرخ و آبی را نقش بزند.
نزدیک ظهر بود که پشتش را صاف کرد و با لبخندی نیمه راضی به طرحش چشم دوخت. هنوز خیلی کار داشت تا طرح کاملی بشود ولی از کلیات راضی بود.
از گوشهی چشم قامت آشنایی را توی درگاه اتاق دید. اینقدر ناگهانی چرخید که گردنش رگ به رگ شد و جیغش در آمد.
+: آخخخ!
هومن با عجله جلو آمد و با نگرانی گفت: سلام. چی شد؟
زیبا دست زیر موهایش برد و در حالی که گردنش را ماساژ میداد گفت: سلام. فکر کنم گرفت. اینجا چکار میکنی؟ فکر کردم داری میدی پست.
_: پستچی نبود گفتم خودم بیارم. تو خوبی حالا؟
+: خوب میشم. از صبح همش سرم خم بود.
_: یه جوری عاشقانه کار میکنی که ده دقه است که وایسادم اینجا، ندیدی منو. درست همون جوری که تصور کرده بودم.
زیبا فروخورده خندید و نگاهی خجول به همکارانش انداخت.
خانم ثابتی پرسید: معرفی نمیکنی؟
هومن گفت: یه آشنای قدیمی. دوست خانوادگی هستیم.
و بدون تعارف یک صندلی نزدیک کامپیوتر زیبا گذاشت و نشست. از کیف کولی ابزارش را در آورد و مشغول باز کردن کیس کامپیوتر شد که کارت را امتحان کند.
زیبا برخاست و گفت: میرم برات چایی بیارم.
_: باعث زحمت.
با دو لیوان چای برگشت. از توی کشوی میزش بیسکوییت شکلاتی بیرون آورد و پرسید: کی امدی تا کی هستی؟
_: صبح رسیدم. با قطار امدم. عصر دوباره میرم.
+: وای دو شب تو قطار که دق میکنی!
_: نه. میگیرم میخوابم. لپ تاپ و گوشی و کارام هم هستن. خیلی نیست.
+: فقط به خاطر رسوندن این حاضری اینقدر زحمت بکشی؟ تو دیوونهای!
هومن از پشت کامپیوتر سر کشید. دلش برای این چشمها ضعف میرفت. لبخندی زد و گفت: فکر کنم هستم.
زیبا خندید. بی صدا لب زد: فارغ از سن و جنسیت!
هومن شکلکی در آورد و دوباره پشت کیس گم شد.
زیبا چای و بیسکوییت را دوباره کنار کیس گذاشت. حالا فقط دست استخوانی و انگشتهای کشیدهی هومن را میدید. لبخند زد. دلش برایش تنگ شده بود.
نوک کفشش را به کفش او زد و دوباره گفت: به خاطر یه کارت این همه راه امدی. یعنی وقتی زنگ زدی نزدیک کرمون بودی.
ادای هومن را در آورد و با صدای کلفت ادامه داد: آدرس بده برات بفرستم.
هومن دوباره سر کشید و برایش شکلک در آورد. زیبا شکلک در آوردن او را از پشت ماشینهای توی پارکینگ به خاطر آورد. آن وقتها که دنبالش میدوید به او نمیرسید و حرص میخورد. یک بار یک پسر تپل درشت هیکل او را گیر انداخت و با خنده به زیبا گفت: حالا بیا بگیرش.
و زیبا خوشحال خندیده بود. خیلی خوشحال...
پ.ن: یادم نیست چند ساله بودیم. من و دختردایی همسن و سالم... عروسک باربی که از خواهر بزرگه رسیده بود و پاهاش خراب شده بود. یه جامدادی پلاستیکیهایی داشتیم شکل مداد بودن. سرش پاک کن تهش تراش داشت. سر و تهش خراب شده بود. مامان لولهی رو به جای پا برای باربی گذاشتن. یه دامن پفی خوشگل هم براش دوختن. بردم مشهد. تو هتل گم شد. داشتیم با دختردایی از جلوی رسپشن رد میشدیم، که گفت: هی عروسکت!
چه ذوقی کردم! چقدر به نظرم آقای حسینی باهوش و مهربون امد که عروسکم رو برام نگه داشته و تو قفسههای کلیدهای اتاقها نگه داشته بود که ببینمش...
یادش بخیر...
هشتگ: دهه شصتی های طفلکی D:
عالی عالی