خاطرات رنگین 11
سلام عزیزانم
اعیاد شعبانیه مبارک
انشاءالله بهترین عیدیها با سلامتی و دل خوش نصیب و روزیتون بشه
پلههای همکف هتل منتهی به زیرزمین و طبقهی اول، با موکت قهوهای رنگ و رو رفتهای پوشیده شده بود. لب پلهها برای جلوگیری از سر خوردن، نوارهای راه راه آلومینیوم کوبیده بودند. بچهها روی پلهها که میدویدند آلومینیومها زیر پایشان چقچق صدا میداد و حس خوبی داشت. هرچه بود زیبا دوستش داشت. این پلهها را از پلههای بقیهی طبقات که با موکت پرز بلند سبز چمنی پوشیده شده بودند، میتوانست سریعتر بالا برود. روی آنها کمی پایش سر میخورد. شاید هم فقط اینطور خیال میکرد.
***
با هومن پلههای سنگی شرکت را پایین رفت. روی هر پله یک نوار لاستیکی داشت.
+: پلههای طبقهی اول رو یادته؟ از صداش خوشم میومد.
_: من فقط وقتی صداشو دوست داشتم که تو روش میدویدی. مطمئن میشدم که داری باهام میای.
+: من که همیشه با تو بودم.
_: روزای خوبی بود.
بیرون شرکت هوا ابری بود. زیبا سر برداشت و با تعجب به آسمان نگاه کرد. باران نم نم شروع به باریدن کرد. زیبا با خوشحالی خندید و گفت: بارون!
هومن لبخند زد. دست توی جیبهای شلوار جینش فرو برد و به زیبا چشم دوخت.
تا سر خیابان زیر نم نم باران رفتند. سمت راست کمی پایینتر یک رستوران توی زیرزمین بود که زیبا دوستش داشت. به پای رستوران باکلاسی که با هومن رفته بود نمیرسید. استیک هم نداشت ولی جوجه کباب خوبی سرو میکرد.
باهم پایین رفتند و سفارش جوجه کباب با تهچین دادند. زیبا دستمال سفرهی سفید روی میز را به بازی گرفت و پرسید: قیمت کارت گرافیک چقدر شد؟
هومن که بر خلاف معمول روبرویش نشسته بود، با چهرهای متبسم گفت: حساب میکنیم حالا. با شکم خالی که نمیشه معامله کرد.
زیبا چشمهایش را باریک کرد و گفت: هومن اگه بخوای اذیت کنی ها...
_: اوه اوه اوه! چشماتو پلنگی نکن میترسم.
+: هومن دارم جدی حرف میزنم. ما یه معاملهای کردیم. من بهت کارت سفارش دادم. حتی باید سود خودتم حساب کنی. اگه پست میکردی پول پستش هم با خودم بود. اما حالا دیگه نمیدونم چه جوری باید حساب کنم!
_: پول دو تا بلیت و صبحانه و ناهار و ایاب ذهاب هم باید بدی.
+: برو خودتو مسخره کن.
_: چرا خودمو مسخره کنم عشقم؟
زیبا روی میز کوبید و در حالی که برمیخاست گفت: تو درست بشو نیستی. میرم دستامو بشورم.
_: خدا رحم کرد که درست بشو نیستم. و الا میخواستی با دست کثیف ناهار بخوری.
زیبا سرش را با تأسف تکان داد و رفت.
توی دستشویی نگاهش از کاشیهای صورتی بالا آمد تا به آینهی تمیز و براق رسید. به خودش گفت: احمق نشو زیبا. افسار دلت رو نگه دار. هومن یه دوست از دنیای موازیه. هیچ ربطی به زندگی تو نداره. هرچی گفت کوتاه نیا. راه شما دو تا، تا ابد جداست.
پشت میز که نشست آرام بود.
هومن یک جعبهی کوچک روی میز گذاشت و پرسید: با من ازدواج میکنی؟
زیبا با غضب به او و جعبهی کوچک نگاه کرد. همان موقع پیشخدمت غذایشان را آورد. زیبا با حالتی عصبی تند تند مشغول خوردن شد.
هومن جعبه را بالا گرفت و پرسید: حتی نگاهش هم نمیخوای بکنی؟ ببین شاید خوشت اومد.
زیبا یک تکه جوجه را گاز زد و غرّید: ببر برای هلیا.
هومن جعبه را روی میز رها کرد و گفت: اصلاً شوخی بامزهای نبود.
تکهای کباب سر چنگال زد و گفت: خیلی خب دوست داری انتقام بگیری و منو سر کار بذاری حرفی نیست. ولی پای بقیه رو وسط نکش.
+: اون داستان گذشته. من نمیخوام انتقام بگیرم. ما فقط دوستیم. دوستای قدیمی. همین.
هومن استفهامآمیز نگاهش کرد و پرسید: یعنی چی؟
زیبا شانهای بالا انداخت و گفت: فکر کنم واضح گفتم.
_: کسی تو زندگیته؟
+: چرا پای بقیه رو وسط میکشی؟ نخیر نیست. غذاتو بخور از دهن نیفته.
برای خودش کمی ماست ریخت و به خوردن ادامه داد.
هومن گیج و دلخور نگاهش کرد و لقمهای خورد. بعد گفت: من جدیام. شماره باباتو بده رسمی پا پیش بذاریم.
زیبا ابرویی بالا انداخت و پرسید: واه! دیر اومدی زودم میخوای بری؟
_: من و تو بچه نیستیم زیبا. همدیگه رو هم خوب میشناسیم. دلیلی برای صبر کردن نیست.
+: من و تو فقط دوست قدیمی هستیم. آشنای خانوادگی. همینایی که به همکارم گفتی. از شونزده سال پیش به این طرف خدا میدونه چقدر تغییر کردیم.
_: خب دوشیزهی مکرمه... من دلم میخواد با این دوست قدیمی بیشتر آشنا بشم. منتها این دفعه در یک قالب رسمی و متعارف. آیا امکانش وجود داره؟
زیبا با تردید نگاهش کرد. لحنش جدی و صادقانه بود ولی زیبا هنوز داشت ردّ زخم قدیمیاش را بررسی میکرد و میترسید اعتماد کند.
هومن کمی به جلو خم شد و گفت: ملّت طلاق میگیرن دوباره ازدواج میکنن. تو هنوز حاضر نیستی اشتباه بچگیهای منو فراموش کنی؟ غلط کردم. چه جوری جبران کنم که ببخشی؟
+: اون بیچارهها لابد به خاطر بچههاشون مجبور میشن دوباره همدیگه رو قبول کنن.
هومن لبخندی زد و گفت: من و تو هم یه سابقهی نیک دوستی داریم که میتونه بچمون حساب بشه. اسمشو هرچی میخوای بذاری بذار ولی برای من خیلی عزیزه و دلم نمیخواد تو دو تا زندگی جداگانه حیف و میل بشه.
زیبا فروخورده خندید و جوابی نداد. هومن هم با اشتهای بیشتری مشغول غذا خوردن شد.
***
بالای هتل بودند. از طبقهی پنجم به طرف راه پشت بام رفته و روی آخرین پلهها نشسته بودند. هشت ساله و دوازده ساله بودند. زیبا یک عروسک موطلایی تازه داشت با یکی از آن شیشه شیرهای اسباب بازی در صورتی که انگار واقعاً توی آن شیر بود. غرق در عروسک بازیش بود.
هومن با بیقراری کنارش وول میخورد. پلهها را بالا میرفت. روی بام سر میکشید و دوباره برمیگشت.
+: هومن میشه بابای عروسکم باشی؟
_: پسرا که عروسک بازی نمیکنن.
+: هزار بار من باهات بازی کردم. حالا یه بار هم تو باهام بازی کن.
_: عروسک بازی نمیکنم. میخوام برم رو پشت بوم زنجیرهای آسانسور رو ببینم.
+: قبلاً دیدیمشون. ترسناکن. من نمیام.
_: تو دختری میترسی. من از هیچی نمیترسم.
+: عروسکم یه بابای شجاع میخواد.
_: برو بابا. عروسک که بابا نمیخواد. همون تو مامانش باشی براش کافیه.
+: باشه. پس من میرم تو اتاقمون عروسک بازی کنم.
_: ا نرو دیگه. یه دقه بریم پشت بوم.
+: نمیام.
_: خیلی خب. من بابای عروسکت میشم. بدش بغلم بریم پشت بوم.
و با عجله عروسک را بغل زد.
+: هی مواظبش باش. درست بگیر نیفته. اون جوری نه. دردش میاد. هومن...
_: بیا باشه بغل خودت.
+: ولی تو باباشی!
_: باشه من باباشم. حالا میشه بریم پشت بوم؟
+: بریم.
عید شما هم مبارک
دستت درد نکنه
من چون نزدیک عید بود و همه شلوغ هستن این چند روز چیزی نگفتم😁