خاطرات رنگین 12
سلام سلاااام
نوروزتان پیروز
هرروزتان نوروز
انشاءالله سالی پر از شادی و سلامت و نعمت و برکت پیش رو داشته باشین
زیبا برخاست و گفت: میرم زیتون پرورده بگیرم.
هومن هم بلند شد و گفت: نه بشین من میرم.
+: بشین تو مهمونی.
و به سرعت به طرف یخچال رستوران رفت. هومن سری تکان داد و زیر گفت: غد لجباز...
زیبا زیتون را گرفت و با عجله پول غذا را حساب کرد تا دوباره مجبور نشود که با هومن بحث کند. بعد خیلی متین و ملیح به طرف میز برگشت و سر جایش نشست.
_: زرنگ جان فکر نکن که پول ناهار رو حساب کردی، من از پول بلیت و صبحانه میگذرم. تا قرون آخر رو باهات حساب میکنم.
+: حساب چی؟ رفتم زیتون گرفتم. میخوری؟
هومن لب برچید و ادای او را در آورد. زیبا خندید و کمی زیتون پرورده برداشت. حالش خوب بود و اشتهایش باز شده بود. حتی کمی خودداری هم نمیتوانست بکند. یاد چند ماه پیش افتاد که به اصرار مامان با یکی از خواستگارهایش به رستوران رفته بود.
آن روز بدون آن که خودش بداند هر لحظه خواستگار بیچاره را با هومنی که در خاطرههایش داشت مقایسه کرده بود. هومن لاغر و رنگ پریده و قد بلند بود. ورزیده نبود اما شانههای پهنی داشت. اما آن خواستگار سبزهرو تپل مهربان و احساساتی بود. از همان اول شروع به قربان صدقه رفتن و عشقم عزیزم گفتن کرده بود.
زیبا از این که یک غریبه بدون هیچ شناختی به ناگاه مثل یک عاشق کهنهکار از راه رسیده، اصلاً خوشش نیامد. اینقدر معذب بود که غذایش را هم نخورد و در آخر گفت که نمیتواند درخواست او را بپذیرد.
برعکس هومن که بعد از این همه سال رفاقت تا به حال هیچ حرف عاشقانهای از او نشنیده بود. هرچند که با تمام توانش دوست داشتنش را اثبات کرده بود.
ناهارشان که تمام شد باهم بیرون آمدند. هومن به طرف او چرخید و با لبخند گفت: خوش گذشت. ممنون. من دیگه باید برم.
زیبا با تعجب و ناراحتی پرسید: به این زودی؟!
_: میدونم اصلاً طاقت دوری منو نداری ولی مجبورم عسلم.
+: اوووق! هومن!
_: یعنی مردهی این همه لوندی و ناز و غمزهتم. یه کم ژست بگیر اقلاً... مردم فکر نکنن خواهر برادریم!
+: خدا به دور! من یه برادر مثل تو داشته باشم؟! قربون هادی جونم برم که داره بابا میشه.
_: یعنی اگر منم داشتم بابا میشدم قربونم میرفتی؟
زیبا چشمهایش را در حدقه چرخاند و با حرص پرسید: آژانس بگیرم برات یا با خطی میری؟
_: راضی به زحمت شما نیستم. خودم یه کاریش میکنم.
+: میترسم کاریش نکنی همین جا بمونی. بیا. اون طرف خیابون یه آژانس هست.
_: خودم میتونم برم اون ور خیابون. تو کجا میای؟
زیبا سرش را بالا گرفت. لبخندی قشنگ به روی او پاشید و گفت: باشه. برو بسلامت.
هومن هم با لبخند نگاهش کرد. پای رفتن نداشت. با احتیاط زمزمه کرد: شماره باباتو میدی؟
زیبا چشم بست و با کمی ناز گفت: فعلاً برو. حالا شاید دادم.
هومن میخواست برای آن مژههای فرو افتاده جان بدهد. آب دهانش را به سختی قورت داد. جعبهی کوچکش را دوباره از جیب کتش در آورد و آرام پرسید: میشه اینو گرو بذارم؟
زیبا ابرویی بالا انداخت و گفت: باید فکر کنم.
_: تو ناز کن منم میخرم ولی الان وقت ندارم. فعلاً پیشت باشه.
لبهی جیب گلدوزی شدهی روی مانتوی او را گرفت و جعبه را توی آن انداخت. بعد هم به سرعت چرخید و به طرف دیگر خیابان رفت. از آن طرف خیابان دستی تکان داد و گفت: خداحافظ.
زیبا با ناباوری رفتنش را نگاه کرد و آرام گفت: خداحافظ.
کمی بعد هومن با رانندهی آژانس سوار یک پراید نقرهای شد و رفت. زیبا تلوتلوخوران دو سه قدم عقب رفت تا به دیوار آجری قدیمی پشت سرش خورد. از همین حالا دلتنگش شده بود. گوشیش را در آورد و عصبانی و بدون فکر نوشت: نارفیق تو که به قصد دیدن امدی چرا اینقدر کم موندی؟
همین که ارسال شد پشیمان شد اما دیگر دیر شده بود.
_: تو شمارهی باباتو بده... من میام منزل میکنم.
+: ززرشک! خیلییی.... هستی!
_: قشنگ؟
+: نه!
_: مهربون؟
+: نه!
_: دوست داشتنی؟
+: نه! پررو و لجباز و بدجنس. خوبه؟
_: نه فکر نمیکنم خوب باشه ولی مهم نیست.
زیبا گوشی را توی جیبش رها کرد که به جعبه خورد. با کنجکاوی جعبه را در آورد. فکر میکرد انگشتر باشد ولی یک جفت گوشواره طرح شکوفه بود. آهی کشید. چشم بست و به گذشته پرتاب شد.
****
+: گوشوارههامو ببین. تازه خریدم.
_: مبارکت باشه.
+: یه دونش بود شکل گل. خیلی کوچولو بود. فقط یه ذره از این بزرگتر. ولی مامان گفت طلاش سنگینه گرون میشه. خیلی دلم میخواست داشتمش.
_: بیا بریم یه بدلی فروشی تو کوچه پشتی هست. اگه بدلشو پیدا کنیم ارزون میشه.
از نرده سر خوردند و خودشان را به زیرزمین رساندند. از رامپ انتهای پارکینگ بالا رفته و کمی بعد توی کوچه بودند. هومن دست زیبای هفت ساله را محکم گرفته بود که گم نشود. بدلی فروشی بسته بود. نیم ساعتی گشتند تا یکی دیگر پیدا کردند. تمام گوشوارههایش را زیر و رو کردند تا یک شکوفهی زیبا پیدا کردند. مجبور شدند آخرین بقایای همهی پولهای عیدشان را روی هم بگذارند تا آن را بخرند.
وقتی بیرون آمدند خوشحال و ذوق زده بودند. زیبا جعبهی کوچک مقوایی گلدار را توی دستهای کوچکش گرفته و مرتب باز و بسته میکرد. صد بار با شوق و ذوق از هومن تشکر کرد.
هومن اما با حالتی عصبی مچ دست او را گرفته بود و دور خودش میچرخید. گم شده بودند! هوا هم داشت تاریک میشد. سرد هم بود.
+: دستمو ول کن! درد میکنه. اینقدر فشار نده.
_: حرف نزن. گم شدیم. بذار ببینم کجاییم.
+: بذار از اون آقاهه بپرسم.
_: بیا بریم.
از چندین نفر پرسیدند تا بالاخره بعد از غروب به ورودی هتل رسیدند. دربان با تعجب پرسید: شما دو تا وروجک تنهایی کجا رفته بودین؟
زیبا عطسهای کرد و با خوشی گفت: رفتیم گوشواره خریدیم.
و دوباره عطسه کرد. لباسش نازک بود و سرما خورده بود. بقیهی سفر را تب داشت و بیشتر مجبور بود توی اتاقشان بماند. مامان برایش از سوپهای هتل میگرفت. ولی زیبا سوپ دوست نداشت. هومن از هر فرصتی استفاده میکرد و هر لحظه که مادر زیبا اجازه میداد به دیدنش میآمد. روز آخر او هم تب کرد. هر دو مریض ولی خوش و خندان از هم خداحافظی کردند. به هیچکس نگفتند که توی کوچه گم شده بودند. گوشوارهها هم توی جعبه مدادرنگی زیبا پنهان شد تا بعداً به مامان بگوید که مادر هومن برایش خریده است.
***
زیبا نفس عمیقی کشید و تکیهاش را از دیوار گرفت. تا خانه پیاده رفت. همین که در حیاط پشت سرش بسته شد، دوباره جعبه را از جیبش در آورد و به هدیهی دلپذیر هومن چشم دوخت. گوشوارهها شبیه همان قدیمیها بودند. البته اصل بودند و خیلی درخشانتر! هنوز قدیمیها را داشت. هرچند رنگ و رویشان رفته و سیاه شده بودند. ولی دوستشان داشت و دلش نمیخواست آنها را دور بیندازد.
چند لحظه به برق چشمگیر گوشوارهها نگاه کرد. گوشیش را برداشت و شمارهی هومن را گرفت.
_: سلام! گفتن که فایده نداره. ویدیوکال بگیر خیالت راحت شه که سوار شدم.
+: سلام...
زیبا خندید. هم زمان بغض کرد. بالاخره به زحمت گفت: هومن گوشواره بود...
_: چیه؟ نکنه توقع داشتی ب بسمالله انگشتر بذارم تو دامنت؟ نه خانوم ما از اوناش نیستیم. برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه.
زیبا سر تکان داد. لب به دندان گزید. بغضش را فرو داد و گفت: شکل قدیمیامه. هنوز دارمشون. ولی اینا اصله. خیلی خوشگلترن.
_: اصل اصلم که نیست. نگیناش اتمیه. ولی دیگه توان ما همینقدر بود. حالا تو پول کارت و خرج سفر منو حساب کن، دفعه دیگه برلیان میخرم.
زیبا خندید و لب باغچه نشست. از زیر شال به موهایش چنگ زد و گفت: خیلی دوسشون دارم. خیلی! واااایییی... من هنوز آرزوی گوشواره شکوفه داشتم. هیچی ندیده بودم اینجوری به دلم بشینه.
هومن از پنجرهی راهروی قطار به بیرون چشم دوخت و لبخند زد. آرام گفت: بیحساب شدیم. هرچند که لج کردی و نذاشتی وقتی بازش میکنی قیافتو ببینم ولی بخشیدمت. بغض نکن دیگه. راه به راه زر زر میکنه برای من! حیف این چشما نیست؟
زیبا خندید و حرفی نزد.
_: زیبا هنوز اونجایی؟
+: متشکرم.
_: خواهش میکنم. کاری نداری؟ مامور قطار داره برای چک کردن بلیت میاد.
+: برو بسلامت.
_: خداحافظ.
+: خداحافظ.
زیبا قطع کرد و گوشی را توی مشتش فشرد. چند لحظه صبر کرد و بعد شمارهی پدرش را برای او فرستاد.
نوروز مبارک شازده جانم .
چه عیدی خوبی اومدم و ۱۲ پست جدید خوندم
سال نو برات پر از شادی و برکت و تندرستی باشه بانو جان 🌈🌹