خاطرات رنگین 13
سلام
نیمه شبتون پر از رویاهای رنگین :)
هومن با ناباوری به پیام او چشم دوخت. واقعاً شمارهی پدرش را فرستاده بود؟
یک دختربچه آستینش را کشید و پرسید: آقا داری گریه میکنی؟ گم شدی؟
هومن سر برداشت. دست زیر چشمش کشید. اینقدر پریشان بود که نفهمیده بود که اشکهایش جاری شده است. لب به دندان گزید تا بیشتر اشک نریزد. از پنجرهی راهروی قطار به بیرون چشم دوخت. مادر دختربچه دست او را کشید و برد.
با قدمهای مقطع به کوپه برگشت. همان وقت مامور قطار هم رسید. بلیت را چک و سفر خوشی را برایش آرزو کرد. هومن فکر کرد از این خوشتر نمیشد! گوشیش را روشن کرد و دوباره با ناباوری به شمارهی پدر زیبا چشم دوخت.
بار دیگر از کوپه بیرون آمد و کنار در خروجی واگن به پنجره تکیه داد که راه عبور را نگیرد. گوشی را برداشت و چند پیام پی در پی برای زیبا فرستاد.
***
=: آقای هومن جهانبخش تلفن... آقای هومن جهانبخش تلفن...
+: وای هومن دارن تو رو صدا میکنن! تلفن باهات کار داره. یعنی کی میتونه باشه؟
دوان دوان تا رسپشن رفتند.
هومن نفس زنان گفت: من هومن جهانبخش هستم.
=: باجهی شمارهی یک.
با عجله رسپشن را دور زدند و هومن گوشی را برداشت. داییش بود. همان دایی سیامک که فقط دو سال و نیم از او بزرگتر بود. هیجان زیبا فروکش کرد. کنار هومن ایستاد. انگشتش را دور دایرههای چوبی باجهی تلفن میکشید. یک دور تمام میشد و به دایرهی بعدی میرفت. دوباره بعدی...
هومن به مسخرهبازی افتاده بود و حرف زدن را تمام نمیکرد. زیبا با بیحوصلگی به آبدارخانه رفت و از آقای پیمانی یک لیوان آب خواست. لیوان آب و یخ تگری را گرفت و زیر لب تشکر کرد. جرعهای نوشید و بیرون آمد. هومن به طرف او دوید. یک دفعه ترمز گرفت و روی سنگهای مرمر سر خورد تا کنار او رسید. همزمان صدای ترمز ماشین در میآورد و قیافه میگرفت. لیوان آب را از دست او قاپید و لاجرعه سر کشید. بعد هم با یک حرکت نمایشی آن را توی دست پیمانی که هنوز آنجا ایستاده بود گذاشت. چرخید و به طرف راهپله دوید تا به زیرزمین برود. زیبا هم پاکشان به دنبالش رفت و گفت: نرو الان کارتون شروع میشه.
_: تو برو کارتون ببین. من حوصله ندارم.
زیبا لب برچید. مردد جلوی راهپله ایستاد. دلش میخواست تلویزیون ببیند اما اعتماد بنفس رها کردن هومن را هم نداشت. بالاخره با کلی تردید راهش را کج کرد و تا جلوی تلویزیون رفت. روی مبلهای قدیمی کنار بقیه نشست و مشغول تماشای مجری شد که داشت بچهها را نصیحت میکرد که جلوی تلویزیون ننشینند. بعد هم فیلم کارتون علی کوچولو شروع شد.
زیبا سرش را تکان میداد و یواش یواش همراه خواننده میخواند: خونشون در داره... در خونشون کلون داره... حیاط داره... حیاطش باغچه داره...
هومن سرش را بیخ گوش زیبا آورد و با صدایی کلفت شده خواند: باغچهای قشنگ و گل گلی... کنار حوضش بلبلی... لای لای لای...
زیبا سرش را عقب کشید و با اخم گفت: داد نزن.
هومن خودش را روی مبل کنار او رها کرد و گفت: حوصلم سر رفته.
+: چکار کنم؟
_: نمیدونم. یه کار جالبی بکنیم.
+: بعد از کارتون.
_: اینا چی هستن؟ همش تکراریه.
+: اشکال نداره.
****
زیبا لباس راحتی پوشید و لباسهای بیرونش را روی جالباسی پشت در اتاق آویزان کرد. هومن هیچ جوابی به او که شمارهی پدرش را فرستاده بود نداده بود. انتظار نداشت هیجانزده بشود ولی یک تشکر خشک و خالی که میتوانست بکند!
صدای پیام گوشی را شنید. با دیدن اسم هومن لبخند زد. یک عالمه شکلک خنده و گریه و قلب و بوسه برایش فرستاده بود.
زیبا خندید و گوشی را بدون جواب رها کرد. با خودش گفت: خدا از دلت خبر داره. واقعاً میخوای چکار کنی؟
طرف بدبین ذهنش هنوز نتوانسته بود باور کند که هومن دست از مسخرهبازی بردارد و واقعاً خواستگاری کند. ولی همین که از اتاق بیرون رفت با صحنهی عجیبی روبرو شد. بابا داشت با تلفن حرف میزد و بنظر میرسید که مخاطبش پدر هومن باشد.
با چشمهای گرد شده اول به بابا نگاه کرد و بعد به مامان که مثل عقاب بابا را میپایید. بابا بعد از تعارفات معمول و قول این که با خانواده صحبت میکند و خبر میدهد گوشی را گذاشت. با خنده خطاب به آن دو گفت: چرا اینجوری نگاه میکنین؟ بابا آدم خوف میکنه نمیتونه جواب مردم رو بده!
مامان شوکه پرسید: گفتی بیان؟
بابا گفت: خودت که اینجا بودی. گفتم با شما صحبت میکنم و بعد خبر میدم. تو چرا هول کردی؟
=: من دختر به راه دور نمیدم.
=: راه دور چیه خانم؟ تهرون تو مملکت خودمونه.
=: هزار کیلومتر فاصله!
=: نظر خودت چیه باباجون؟
زیبا ناباورانه به پدر و مادرش نگاه کرد. حس عجیبی داشت. انگار خارج از قالب بدنش از بالا داشت این نمایش را نگاه میکرد. منتظر ماند ببیند بدنش چه عکسالعملی نشان میدهد. بعد از چند لحظه تردید، آرام گفت: بنظرم بذارین بیان. شاید بتونه کارش رو منتقل کنه. شاید راه دیگهای باشه...
صدایش به گوش خودش غریبه مینمود. این او بود که برای اولین بار میل به آمدن خواستگار داشت؟
بابا هم این نکته را دریافت و با لبخند رو به همسرش گفت: خانم... دخترت که نمیتونه به دوست قدیمیش بگه نه...
مامان با نگرانی گفت: از اون زمان سالها گذشته. اینا دیگه اون بچهها نیستن. زندگی جدی هم بازی دور هتل نیست.
=: زیبا دیگه سی سالشه. فکر میکنم اینا رو بدونه.
مامان آهی کشید و دوباره گفت: راه دور...
=: شما با پسر دخترخالهات که راه دور زندگی میکنه مشکلی نداشتی. تازه اونا تبریز بودن. خیلی دورتره.
=: بدون مشکل هم نبودم ولی اقلاً اون دخترخالهام بود.
=: اینا هم خانوادهی محترمین. بذار بیان. ندیده از دور تصمیم نگیریم.
مامان آهی کشید و بالاخره موافقت کرد.
سلام شاذه جان
خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟
سال نو مبارک، ان شالله سال پرخیر و برکتی باشه برای خودت و خانوده عزیزت، همراه با سلامتی و شادی :*
همه قسمت های این داستان رو خوندم اما نمیدونم چرا کامنت نذاشتم! البته تو کانال خوندم همه رو، بجز همین قسمت
قبل عید سرم خیلی خیلی خیلی شلوغ بود، تو خونه هم تا دیروقت کار میکردم. عیدم انقدر خسته بودم هیچکاری نکردم :))
از دیروزم که دوباره کار و ....
شما چه خبرا؟ همه چی خوبه ان شالله؟
خلاصه که مرسی برای این داستان قشنگ :*