خاطرات رنگین 14
سلااااام
عیدتون مبارک لبتون خندون دلتون خوش :*
انشاءالله حضرت صاحب الامر علیهالسلام بهترین عیدیها را نصیب و روزیتون بفرمایند :)
وقتی زیبا توانست از زیر ذرهبین نگاه مامان خارج شود به اتاقش رفت و با دستپاچگی با هومن تماس گرفت. اما ظاهراً آنتن نداشت و در دسترس نبود. چند بار دیگر هم تلاش کرد و با حرص لب به دندان گزید. بالاخره پیامهایش را باز کرد و نوشت: واقعاً خواستگاری کردی؟ باورم نمیشه! هنوز هم فکر میکنم یه کاسه زیر نیم کاسهات هست.
هومن راهروهای دراز قطار را بارها رفت و برگشت. بیقرار بود. گوشیش آنتن نداشت تا نتیجهی تماس پدرش را بپرسد.
همین که صدای پیام گوشیش را شنید با هیجان نگاه کرد. یک تماس از پدرش و پنج تماس از دست رفته از طرف زیبا. فروخورده خندید. پیامها را باز کرد و پیام زیبا را خواند. دلش گرفت. دکمهی تماس را فشرد.
با صدای زنگ گوشی، زیبا لقمهاش را با عجله فرو داد و به طرف اتاقش دوید. بابا نگاهی به مامان کرد و آرام گفت: اینا همه حرفاشونو باهم زدن. جلوشونو بگیری شر میشه.
مامان نگاه متأسفی به غذای نیمه خوردهی زیبا انداخت و گفت: بچم اینقدر ساده است که تا که رفیقشو پیدا کرد بدو امد بهمون گفت. غلط نکنم این همه سال هم منتظر همین بوده.
بابا دست روی دست مامان گذاشت و با لبخند گفت: من و تو هم کم غصه نخوردیم تا بهم رسیدیم.
مامان هم با عشق نگاهش کرد و آرام زمزمه کرد: خدا رو شکر رسیدیم.
***
زیبا با عجله گفت: الو هومن؟
هومن به دیوار راهرو تکیه داد و از پنجره بیابان تاریک را تماشا کرد. لحظهای صدای زیبا را گوش داد و بعد آرام گفت: سلام.
زیبا چشمهایش را بست و عصبی فکر کرد: چرا باید به همین چند ساعت دلم براش تنگ شده باشه؟ تازه از دستش عصبانیم!
+: سلام. چکار کردی؟
_: فکر کردی شوخی میکنم؟
+: مگه تو حرف جدی هم داری؟
_: این دفعه خیلی جدیام. از در بیرونم کنی از دیوار میام.
+: کسی نمیخواد بیرونت کنه ولی واقعاً نمیفهمم منظورت چیه.
_: کجاش واضح نیست؟ بگو توضیح بدم.
زیبا گوشهی تخت کز کرد و آرام گفت: نمیدونم.
_: قرار خواستگاری هم گذاشتن؟
+: نه. بابا گفت با ما صحبت میکنه بعد جواب میده.
_: خب جوابتون؟
+: نمیدونم. مامان میگه باشه ولی هنوز به دلش نیست.
_: من همین باشهی نصفه و نیمه رو، روی چشمام میذارم. توقع ندارم مامانت به این راحتی شرارتهای کودکی منو ببخشه. وای وای... آبرنگ عیدی گرفته بودم یادته؟ لباس زرد عیدتو نقاشی کردم! وای یادم میاد مامانت میخواست منو بکشه! از چشمهاش آتیش میبارید!
زیبا خندید و گفت: چقدر هم افتخار میکردیم! تمام طول راهرو رو دویدیم که لباس گلدار شده رو به مامان نشون بدیم! حتی پشت لباس هم نقاشی کرده بودی!
_: یه درخت خوشگل پشت بلوزت کشیده بودم.
و بلند خندید.
+: یه بار هم موهای عروسکمو چیدی. خداییش اون بار خودم هم خیلی ناراحت شدم. مامان هم هی حرص میخورد میگفت حقته! هرچی بهت میگم با این پسره بازی نکن تو باز میری پیشش.
_: پشت در بودم. صدای مامانت میومد. تو هم که اینقدر بیکینه بودی که ده دقه بعدش تو پارکینگ داشتیم میدویدیم.
+: یه بار هم داشتی تو حیاط تابم میدادی، پرت شدم تو استخر. هیچیم نشد. ولی مامان از بس نگران شد، التماس میکرد دیگه باهات بازی نکنم.
_: اون بار نه تنها خودم از ترس مردم و بعد تنبیه مامانت رو به جون خریدم، آخرش هم یه کتک مفصل از بابام خوردم.
+: تقصیر تو نبود. من هی میگفتم تندتر.
_: تو بچه بودی. من که دیگه خیر سرم باید عقلم میرسید!
زیبا خندید و گفت: خیلی خب حرص نخور. من حالم خوبه.
_: لبت زخم شد.
+: ها... ولی شدید نبود. بخیه هم نخورد.
_: زیبا... به مامانت میگی من معذرت میخوام؟ تا بعد بیام حضوری خودم بهش بگم.
زیبا برخاست و تا کنار پنجرهی اتاق رفت. با لبخند گفت: باشه. بهش میگم.
_: صدات قطع و وصل میشه. فکر کنم دوباره داریم از محدودهی آنتن خارج میشیم. بعداً بهت زنگ میزنم.
+: باشه. خداحافظ.
_: خداحافظ.
زیبا گوشی را گذاشت و به ماه کامل آسمان چشم دوخت. از ته دل برای خوشبختی و آرامش دعا کرد.
***
این که قرار بود خواستگار بیاید عجیب نبود. اما این همه تب و تاب برای زیبا سابقه نداشت. از صبح زینت و دوقلوهایش، همینطور شیدا عروسشان آنجا بودند. مامان کارگر هم خبر کرده بود که خانه را بشورند و بسابند.
شیدا با آن شکم گرد و قلنبه روی کیک را خامه میمالید و تزئین میکرد. مامان پشت سر کارگر راه میرفت و مدام تأکید میکرد که تمیزتر کار کند. زینت هم عملاً گرفتار بچههایش بود و کار خاصی نمیکرد.
زیبا آرایشگاه رفته و سر تا پا اصلاح کرده و آرایش ملایم و موهایش را هم آراسته بود. سابقه نداشت برای خواستگاری این همه به خود زحمت بدهد. همیشه از روبرو شدن با خواستگارها گریزان بود و از شدت اضطراب به سادهترین لباس و آرایش بسنده میکرد.
این چند روز اما برای لباسش شهر را زیر پا گذاشته بود. لباسی که نه خیلی مجلسی و نه آنقدر ساده باشد. شیک و پوشیده باشد و جلوهی خوبی داشته باشد.
مامان اصرار داشت که چادر سفید گلداری سرش کند. به شرط این که چای نیاورد و پذیرایی نکند راضی شد.
چادر سفیدش تک شاخههای رز صورتی داشت. بعد از کلی گشتن پیراهن آستین بلند سفیدی پیدا کرد که با گلهای بنفشهی آبی و بنفش پوشیده شده بود. دلش نمیخواست هر دو گلدار باشند ولی هرچه گشت لباس بهتری نیافت. به ناچار همان را خرید و با شال آبی روشن و چادر سفیدش پوشید.
با اضطراب توی اتاقش آماده شد. زینت آمد و گفت: الان میان. من نمیفهمم تو چرا موهاتو درست کردی! مثل اینا که میرن خواستگاری، احتیاطی با خودشون پیژامه میبرن.
زیبا عصبی خندید.
زینت پرسید: راستی اینا کجا اقامت میکنن؟
+: گفت میریم هتل.
=: شیطون خیلی وقته باهاش دوستی. بهت نمیومد ها!
+: چی داری میگی؟ دوستی ما رو که همه میدونستن.
=: نه منظورم این چند وقته که دوباره پیداش کردی.
+: مامان بابا میدونستن.
نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت و لبش را گاز گرفت.
=: اینقدر لبتو گاز نگیر. تمام رژت رفت.
رو به آینه ایستاد و با نگرانی پرسید: دوباره بزنم؟ آرایشم خوبه؟ تو چشم نیست؟
=: نه بابا خوبه. اینقدر نگران نباش. اگر میخوای باز هم رژ بزن. هیچیش نمونده.
زیبا رژ را روی لبش کشید.
=: زحمت کشیدی! این که رنگ لبته! هیچ فرقی نکرد.
زیبا با اضطراب گفت: همین خوبه.
با صدای زنگ در از جا پرید. طبق قرار قبلی هر دو بیرون رفتند. پشت سر بقیه به انتظار مهمانها ماند. هومن با پدر و مادرش وارد شد. یک سبد گل سرخ زیبا به دست داشت و با دیدن زیبا چشمهایش درخشید.
زیبا عقبتر ایستاد. این برق چشمها کمی خیالش را راحت کرد. هومن اگر بیمیل چشمهایش او را لو میدادند.
هنوز حواسش پی هومن بود که مادر او در آغوشش گرفت و از ته دلش گفت: وای که چقدر دلم برات تنگ شده بود دختر خوشگلم!
زیبا هم دست دور گردن او حلقه کرد و دلش آرام آرام شد. چه خوب بود که مادر هومن او را عروس نخوانده بود. مثل همان بچگیهایش گفته بود دختر خوشگلم.
زیبا احساس میکرد دوباره به کودکی برگشته است. به آن روزهای شاد و دویدن در راهروهای دوست داشتنی هتل.