ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

خاطرات رنگین 15

چهارشنبه, ۱۱ فروردين ۱۴۰۰، ۱۱:۱۴ ق.ظ

سلام :)

 

 

 

زیبا احساس می‌کرد دوباره به کودکی برگشته است. به آن روزهای شاد و دویدن در راهروهای دوست داشتنی هتل.

صدای کودکانه‌ی هومن را می‌شنید: اینجا قلعه‌ی ماست. زیبا یار منه. ساسان هم بیاد با ما. شما سه تا باهم.

دویدنها و نفس زدنها و هیجانها بین ماشینهای پارکینگ و تاب و سرسره‌های حیاط.

 

***

 

توی اتاق پذیرایی نشستند. بزرگترها مشغول تعارفات معمول بودند. هومن روبروی زیبا نشسته بود. زیبا سر برداشت. هومن با لبخند و بی‌صدا لب زد: گل گلی!

اشاره‌اش به لباس و چادر زیبا بود. زیبا با تأسف به آنها نگاه کرد و بی‌صدا جواب داد: بهم نمیان.

هومن چشم بست و با لحن خندان و بی‌خیالی زمزمه کرد: خیلی هم خوبه.

پدر هومن رشته‌ی کلام را به دست گرفت و خیلی رسمی و مرتب خواستگاری کرد. از کار هومن و امکان انتقالیش گفت، درآمدش و حتی ناراحتی گاه به گاه معده‌اش.

پدر زیبا هم از خودشان گفت و این که دوست دارند زیبا در شهر خودشان بماند ولی بهرحال اگر تقدیر و خوشبختی‌اش به رفتنش باشد، مخالفت نمی‌کنند.

درباره‌ی مقدار مهریه حرف زدند و نظر هومن و زیبا را هم پرسیدند و به توافق رسیدند.

زیبا فکر می‌کرد خواب می‌بیند. خوبتر از آن بود که واقعیت داشته باشد. نمیشد همه چیز این قدر راحت و درست پیش برود. در دل مرتب خدا را یاد می‌کرد و به کمک می‌طلبید.

وقتی مادر هومن خواهش کرد که عروس و داماد هم صحبتی باهم داشته باشند با تردید از جا برخاست. نبضش توی گلویش میزد و از شدت اضطراب نمی‌توانست راحت روی پاهایش بایستد.

هومن اما با خوشحالی بلند شد و پرسید: کجا بریم؟

زینت اتاق گوشه‌ی هال را نشان داد و گفت: بفرمائین تو اتاق زیبا.

زیبا با قدمهای لرزان راه افتاد و هومن که دلش می‌خواست بدود، به سختی خودش را آرام کرد و همراه او شد. پشت سر زیبا قدم توی اتاق گذاشت و در را بست. همان جا به در تکیه داد و نفس عمیقی کشید.

زیبا اما چند قدم پیش رفت. کنار تختش روی زمین وا رفت و به تخت تکیه داد. چادرش از سرش افتاد. دستی به شالش کشید. هنوز مرتب و محکم بود. چشمهایش را بست. ضربانش بالا بود. داشت اذیتش می‌کرد.

هومن کنارش روی زمین نشست. دستش را پشت سرش روی تخت دراز کرد و با نگرانی پرسید: زیبا خوبی؟

زیبا چشم بسته گفت: یه کم برو عقبتر. میشه پنجره رو باز کنی؟

هومن پنجره را باز کرد و پرسید: چیزی می‌خوای برات بیارم؟

زیبا سرش را عقب برد و بدون این که چشم باز کند، گفت: نه از استرسه. الان خوب میشم.

هومن دوباره کنارش نشست و دست پشت سرش دراز کرد. به طرفش خم شد و پرسید: آخه استرس چی دختر خوب؟ مگه من گاز می‌گیرم؟

زیبا چشم گشود و نگاهش کرد. سالها بود که از این فاصله‌ی کم او را ندیده بود. غیر از همان چند لحظه‌ای که وقت نجات از آسانسور بغلش کرده بود. الان هم انگار توی بغلش بود.

هومن فروخورده خندید. نفسش به صورت زیبا خورد. زیبا خجالت‌زده سر به زیر انداخت.

هومن لبه‌ی شال او را به بازی گرفت و پرسید: اینقدر سابقه‌ام خرابه که اینطوری ترسیدی؟

زیبا به انگشتهای کشیده و استخوانی او چشم دوخت. آرام پرسید: چرا امدی؟

_: منو ببین زیبا.

زیبا سر برداشت. نگاه کردن به او از این فاصله‌ی کم سخت بود. خجالت می‌کشید.

_: دوستت دارم. همیشه دوستت داشتم. یه روز یه حماقتی کردم و به عشقت خندیدم. در جا پشیمون شدم. از هیچ کاری تو زندگیم اینقدر پشیمون نشدم.

زیبا دوباره سر به زیر انداخت. اضطراب جایش را به غم داد. انگار همین الان صدای خنده‌های هومن و اصرارش برای این که بگوید شوخی کرده است، را می‌شنید.

هومن بعد از چند لحظه با ناامیدی زمزمه کرد: هنوز نبخشیدی نه؟ حق داری. هرچی بگی حق داری. وقتی که خودم هرروز دارم خودمو محاکمه می‌کنم تو که دیگه جای خود داری.

صدایش رفته رفته خاموش شد. چند دقیقه در سکوت گذشت. هومن نه عقب کشید و نه حرف زد. زیبا دلش می‌خواست سر بر شانه‌ی او بگذارد و به همین سکوت ادامه بدهد. انگار تازه فهمیده بود که این چند روز را چقدر بدو بدو کرده و نگرانی کشیده است؛ خسته بود. خوابش می‌آمد.

صدای ضربه‌ای به در هر دو را از جا پراند. هومن بود که برخاست و در را باز کرد. زینت یک سینی با دو فنجان چای و کمی شیرینی به او داد و خندان گفت: دهنتون خشک شد بس که حرف زدین.

هومن هم خندید و در حالی که سینی را می‌گرفت، معترضانه گفت: بابا ما ده دقیقه هم نیست که امدیم تو اتاق.

زینت سری تکان داد و با لحن بامزه‌ای گفت: حالا هرچی. کمش هم زیاده!

_: دارم برات خواهرزن!

=: بفرما! حالا بیا و خوبی کن. اصلاً اون سینی رو بده به من! لازم نیست چایی بخوری.

هومن اما سینی را عقب کشید و گفت: جنس گرفته شده، پس داده نمی‌شود. بفرما خانم. سد معبر نکن.

زیبا خندان نگاهشان کرد. همیشه به این راحتی و بی‌خیالی زینت در ارتباط با مردم غبطه می‌خورد. همین کارها را کرده بود که هفده سالگی دل از پسرخاله‌ی بیست و دو ساله‌شان ربوده بود. طوری که پسرخاله اینقدر رفت و آمد و اصرار کرد که بلافاصله بعد از دیپلم زینت ازدواج کردند.

هنوز غرق فکر بود که هومن زینت را دست به سر کرد و در را به رویش بست. با سینی برگشت و دوباره کنار زیبا نشست. این بار کمی فاصله گرفت. اینقدر که بتواند سینی را وسط بگذارد.

_: تو اگه هنوز هم اضطراب داری چایی نخور.

زیبا جرعه‌ای نوشید و گفت: چایی نیست. به‌لیمویه. زینت دید که حالم خوب نیست رفت درست کرد. هروقت نگرانم می‌خورم.

هومن هم جرعه‌ای نوشید و بعد گفت: رنگش عین چاییه. خوشمزه است.

یک شیرینی هم خورد و زیرچشمی زیبا را پایید. زیبا پاهایش را توی شکمش جمع کرد و فنجانش را روی زانوهایش دو دستی نگه داشت. به روبرو چشم دوخته بود و آرام آرام می‌نوشید.

هومن که از سکوت حوصله‌اش سر رفته بود پرسید: حالا چرا قهر کردی؟ چون پامو از گلیمم درازتر کردم و به زینت گفتم خواهرزن؟

زیبا نیم نگاهی به او انداخت و نجوا کرد: قهر نیستم.

دوباره غرق در فنجان و افکار خودش شد. هومن فنجان خالی خودش را توی سینی و سینی را جلوی آینه گذاشت. دوباره نزدیک به زیبا نشست و کمی سرش را به طرفش خم کرد.

_: حالا می‌خوای قهر هم باشی باش ولی حرف بزن.

+: خیلی رو داری هومن.

_: چرا؟ چون اینجا نشستم؟ ببین اگه الان صد سال پیش بود تو الان زن من محسوب میشدی. باباهامون اون بیرون به توافق رسیدن. نظر تو هم مهم نبود. ولی چون دوره عوض شده، منم یه زمانی یه غلطی کردم که حالا حالاها باید تاوان بدم... خب نشستم اینجا ناز بکشم دیگه.

+: نمی‌تونی یه کم با فاصله ناز بکشی؟ حتماً باید تو حلق من باشی؟

_: اون دیگه از دلتنگیه. تو که تحویل نمی‌گیری، حداقل بذار اینجا بشینم حالم خوب بشه.

+: اگر تحویل می‌گرفتم کجا می‌نشستی؟! لابد رو سرم!

هومن این بار پارچه‌ی چادر را که دورش روی زمین افتاده بود را به بازی گرفت و با لبخند گفت: نه خانوم... جای شما روی سر ماست.

زیبا نگاهی خسته و بی‌حوصله‌ای به او انداخت. این کل کل خواستگاری را دوست نداشت.

دوباره چشم از او گرفت و پرسید: مردم روز خواستگاری میرن تو اتاق درباره چی حرف می‌زنن؟

_: درباره‌ی هرچی حرف بزنن می‌خوان به این نتیجه برسن که می‌خوان باهم زندگی کنن یا نه. وقتی تو از اول پرونده‌ی ما رو بستی و دادی زیر بغلمون... دیگه حرفی برای گفتن نمیمونه.

+: نه که تو هم از رو رفتی و الان عقب کشیدی!

_: به خدا نمی‌تونم برم عقب. دلم برات یه ذره شده. تو رو با گوشتم و پوستم و تمام قلبم می‌خوام. هرچی هم بگی بهت حق میدم. می‌دونم بد کردم.

زیبا نگاه تندی به او انداخت. ولی چشمان هومن انعکاس صداقت حرفهایش بود. لبخند پر از پشیمانی‌اش زیبا را خلع سلاح کرد. طوری که خجالت‌زده سر به زیر انداخت. زانوهایش را در آغوش گرفت و چانه بر سر آنها گذاشت.

لب برچید و گفت: توقع نداشته باش که به این راحتی باورم بشه. منتظرم یهو بزنی زیر خنده بگی همش سر کاری بود.

_: خدای من! زیبا! به این بدی؟! من اگه می‌خواستم سربسرت بذارم دیگه پدر و مادرم رو دیگه هزار کیلومتر نمی‌کشوندم اینجا. با پدر و مادرت که شوخی نداشتم!

+: نه نداشتی. برای همین نمیفهمم چرا امدی.

هومن آه بلندی کشید و کلافه نگاهش کرد. دلش ضعف می‌رفت که بغلش کند و آرام بگیرد. دندان بهم سایید و خودش را برای این همه بی‌اعتمادی زیبا ملامت کرد.

بعد از چند لحظه با تردید و زمزمه‌وار پرسید: باورت نمیشه که دوستت داشته باشم؟

زیبا بدون این که چانه‌اش را از زانوهایش جدا کند، سر به طرف او چرخاند و گفت: چرا باورم میشه. فارغ از سن و جنسیت. برای بازی. ما همبازیای خوبی بودیم.

نیش پر از زهر کلامش به قلب هومن نشست. ناباورانه به چشمهای زیبایش که با شال آبی، آسمانی بنظر می‌رسید نگاه کرد. یکی از تفریحات بچگیهایشان این بود که ببینند که انعکاس رنگ عسلیهای زیبا با هر لباسی چه رنگی است. خوب می‌دانست که با این آبی، چشمهایش آبی می‌شوند.

قلبش تحمل نکرد. یک دفعه از جا برخاست و تا کنار پنجره رفت. لب پنجره نشست و به پاهایش چشم دوخت.

زیبا بدون تغییر حالت دوباره نگاهش کرد و پرسید: رفع دلتنگی شد؟

هومن آهی کشید و چشم به او دوخت. آن طور که در خودش جمع شده بود، هومن را به یاد اولین دیدارشان انداخت. فقط هشت سالش بود. طبقه‌ی سوم هتل، پای پله‌ها رو به آسانسور نشسته بود و با تکه چوبی روی موکت سبز خطهای فرضی می‌کشید.

زیبای چهار ساله خواست از پله‌ها پایین بیاید اما هومن نفهمید که چه اتفاقی افتاد که باعث شد مثل توپ گرد شود و درهم بپیچد و نه تنها تا پایین پله‌ها بلکه چند متر آن طرفتر تا جلوی آسانسور بغلتد.

هومن ناباورانه به این تصویر نگاه کرد و قاه قاه خندید. درست مثل کارتونها، که شخصیتها از کوههای پربرف می‌غلتیدند، شکل توپ شده بود! غلتید و غلتید و گمب! با صدای مهیبی به در آسانسور خورد و گره هیکلش از هم باز شد.

هومن اینقدر بچه بود که فکر نمی‌کرد این اتفاق ممکن است آسیبی به دخترک زده باشد. هنوز داشت می‌خندید که مادر زیبا و یکی از خدمه‌ی هتل با نگرانی خود را به او رساندند. زیبا داشت گریه می‌کرد و پای چشمش کبود شده بود.

هومن کم کم داشت درک می‌کرد که دخترک درد دارد. از جا برخاست و جلو رفت. خدمتکار هتل با آب قندی برگشت. زیبا را کنار آسانسور به دیوار تکیه دادند و کمی از آب قند را نوشید. هومن محو آن چشمهای رنگین و موهای حلقه حلقه شد.

مادر زیبا یک دفعه برگشت و خشمگین پرسید: تو پشت پا گرفتی که افتاد؟

هومن وحشتزده گفت: من نه. نه. من پایین پله‌ها نشسته بودم. از بالا افتاد.

=: دروغ نگو. دیدم که داشتی می‌خندیدی.

_: آخه... آخه شکل توپ شده بود.

و بعد شتابان فرار کرد تا بیشتر تنبیه نشود.

عصر وقت برنامه کودک زیبا را جلوی تلویزیون دید. آرام کنارش خزید و پرسید: حالت خوبه؟

زیبا سوالی نگاهش کرد. هومن ادامه داد: چشمت خیلی درد می‌کنه؟

زیبا دستی به کبودی کشید و بعد گفت: دستم بیشتر درد می‌کنه. ولی بابا گفت نشکسته.

هومن نگاهی به دست او انداخت. نفهمید که پدرش چطور تشخیص داده است. شانه‌ای بالا انداخت و گفت: خوبه. تنهایی؟

می‌ترسید دوباره مادرش برسد و دعوا کند.

زیبا به پدرش که پشت یکی از میزها نشسته بود اشاره کرد و گفت: بابام اونجاست. مامان رفته حرم.

پدرش روزنامه می‌خواند و چای می‌نوشید. هومن سری تکان داد. کنار زیبا راحتتر نشست و گفت: من هومنم. اسم تو چیه؟

+: زیبا.

_: اسم واقعیت چیه؟

زیبا حیرتزده سر تکان داد. حلقه‌های موهایش تاب خوردند. گفت: اسمم زیبایه.

_: فکر کردم چون خوشگلی میگی زیبا.

زیبا با گیجی پرسید: خوشگلم؟

+: خیلی!

و دخترک خندید. دندانهایش ریزه ریزه موش خورده بود. ولی به نظر هومن همان هم بامزه بود.

 

 

پ.ن پسربچه از بالای پله‌ها تا کنار آسانسور غلتید و من و خواهرش قاه قاه خندیدیم. الحمدلله طوریش نشد. بیست و چند سال بعدش هم شد شوهرخواهرم :))

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۱/۱۱
Shazze Negarin

نظرات  (۱)

سایت شما عالی هستش 

امیدوارم موفق باشید

پاسخ:
متشکرم. سلامت باشید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی