ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

خاطرات رنگین 17

پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۴۳ ق.ظ

سلام سلام 

شبتون بخیر و شادی

رسیدن مشهد دل من هم پر کشید.... 

 

 

 

 

کمی بعد زیبا به سختی عقب کشید و نفس زنان گفت: باید بریم بیرون.

هومن هم زیر لب تکرار کرد: باید بریم بیرون.

یک قدم از او فاصله گرفت. خم شد و شالش را از روی زمین برداشت و دوباره روی موهای زیبا انداخت. زیبا به طرف آینه چرخید و با حالتی عصبی مشغول مرتب کردن شالش شد.

+: نباید میذاشتیم به اینجا بکشه. اشتباه کردیم.

هومن نگاهی به اطراف انداخت. چادر زیبا را هم برداشت و با لبخند گفت: اشتباه قشنگی بود.

+: ولی...

_: دیگه ولی نداره. هرچی گفتم که باور نکردی. مجبور شدم عملی بهت نشون بدم.

زیبا از لحن معترضانه‌ی او خنده‌اش گرفت. چادرش را از روی دست او برداشت و پوشید.

هومن نگاهی توی آینه انداخت. کمی خودش را مرتب کرد و باهم بیرون رفتند.

پدر هومن پرسید: خب نتیجه‌ی مذاکرات به کجا رسید؟

هومن ظرف نقلی را که در کنار شیرینی آورده بودند برداشت و با لبخند گفت: دهنتونو شیرین کنین.

بعد با ژستی نمایشی جلوی پدرها که کنار هم نشسته بودند، خم شد. زینت و شیدا کل کشیدند. هومن نقل را دور گرفت و روی میز گذاشت. زینت مشتی از نقل روی سر هومن و زیبا پاشید.

مادر هومن برخاست و عروس و داماد را روی یک مبل دو  نفره نشاند. همه تبریک می‌گفتند و شادی می‌کردند.

کمی بعد که هیجاناتشان فرو نشست، پدر هومن گفت: من فکر می‌کنم اگر زودتر عقد کنن بهتر باشه. عروسی هم بمونه تا چند ماه دیگه که تکلیف انتقالی هومن مشخص بشه ان‌شاءالله.

پدر زیبا گفت: منم موافقم. تا نظر بقیه چی باشه.

مادرش با خنده گفت: اون روزها که تو راهروهای هتل دنبال این دو تا وروجک می‌گشتیم، اصلاً فکر نمی‌کردیم یه روز به اینجا برسه.

مادر هومن با لبخند پرمهری گفت: ولی من از همون موقع عاشق زیبا بودم. هرچند هیچوقت به روی هومن نیاوردم و اجازه دادم خودش تصمیم بگیره.

=: چه روزای خوشی بود. درسته که بچه‌ها خیلی شیطونی می‌کردن ولی انگار دلمون خوشتر از حالا بود.

=: واقعاً! الان سه ساله مشهد نرفتم. خیلی دلتنگم.

=: ما هم بنظرم چهار ساله که قسمتمون نشده. اون موقعها هر سال می‌رفتیم.

=: چه روزگار خوبی بود. یادش بخیر.

=: یه بار یادتونه تو سالن بالای رستوران هتل عروسی بود، ما هم اجازه گرفتیم رفتیم تو جشنشون شرکت کردیم؟

=: وای یادتون میاد؟ چقدر عروس خوشگل بود! البته به پای عروس من نمی‌رسید ولی برای خودش خوب بود.  

و نگاه خریدارانه‌ای به زیبا انداخت. زیبا هم خندید. عروسی را به خاطر داشت. خیلی کوچک بود اما موز و چیپس دو خوراکی کمیاب زمان جنگ توی عروسی موجود بود. با هومن هرکدام یک موز و یک بشقاب چیپس برداشته بودند و زیر یک میز با رومیزیهای بلند قایم شده و خوراکیهای پر هیجانشان را با لذت خورده بودند.

رو به هومن کرد و لبخند زد. آن شب عروسی در مشهد، کت و شلواری که برای عیدش خریده بودند، تنش بود و به یقه‌اش پاپیون زده بودند. زیبا فقط هفت سال داشت ولی آن شب هومن حتی از داماد هم خوش تیپتر شده بود و به چشم دخترک رویایی می‌توانست داماد ایده‌آلی باشد. هرچند هنوز نیم ساعت نگذشته بود با هومن سر آخرین چیپس دعوایش شد و به قهر جشن را ترک کرد. به اتاقشان پیش پدر و خواهر برادرش برگشت و قبل از این که بتواند درست قهرش را حلاجی کند خوابش برد. روز بعد هم بدون این که بتواند به دلخوری‌اش فکر کند دوباره با هومن همبازی شد.

آهی کشید. بزرگترها هنوز مشغول تجدید خاطره بودند و نفهمید بحث به کجا رسید که هومن پیشنهاد کرد: میشه باهم بریم مشهد، صیغه‌ی عقد رو تو حرم بخونیم.

پیشنهادش با استقبال گرم اکثریت روبرو شد. فقط شوهر زینت گفت نمی‌تواند بیاید. اما با اصرار زینت قبول کرد که با دوقلوها و پرستارشان دو سه روز به خانه‌ی پدر و مادرش برود که زینت بتواند همسفر خانواده‌اش باشد.

شیدا هم که باردار بود گفت که به خاطر مشکلاتی که دارد، دکتر اجازه‌ی مسافرت را به او نمی‌دهد ولی هادی می‌تواند برود.

بقیه اما موافق رفتن بودند. پدر هومن به یکی از آشناهایش در راه‌آهن تلفن زد و او قول داد برای روز بعد دو کوپه در قطار کرمان مشهد برایشان بگیرد.

زیبا هم با جستجو در دفتر تلفن قدیمی مامان شماره‌ی هتل را پیدا کرد. پیش‌شماره‌اش عوض شده بود اما آن را هم یافتند و هومن برای رزرو اتاق تماس گرفت. اتاقهای موجود فقط دو تخته بودند. هومن چهار اتاق رزرو کرد و گوشی را گذاشت.

همه از ذوق سفر خوشحال بودند. دور هم شام خوردند و دیروقت بود که خانواده‌ی هومن رفتند.

صبح روز بعد همه با عجله مقدمات سفرشان را آماده کردند. ساعت پنج عصر قطار حرکت می‌کرد. تا دم آخر مشغول بدو بدو بودند. ولی بالاخره در آخرین لحظات به ایستگاه قطار رسیدند و به موقع سوار شدند.

کوپه‎‌ها چهار نفره بود. قرار شد هادی برای خواب به کوپه‌ی خانواده‌ی هومن برود و زیبا با پدر و مادرش و زینت در کوپه‌ی دیگر باشد.

زیبا و هومن تا آخر شب یا توی راهروها قدم می‌زدند یا توی رستوران از هیجان و اضطراب هی خوراکی می‌خوردند و بیخودی می‌خندیدند. ولی بالاخره به اصرار بزرگترها سر جایشان برگشتند و سعی کردند آرام بگیرند.

زیبا با قرصی که مامان به زور به خوردش داد بالاخره خوابش برد و هومن در کوپه‌ی کناری تا صبح با گوشی‌اش بازی کرد.

با رسیدن به مشهد هیجان و اضطرابشان رنگ شیرینتری به خود گرفت. دلتنگی برای زیارت به اوج خودش رسیده بود. وقتی توی تاکسی از نزدیک حرم رد ‌شدند و آن گنبد طلائی دلربا را زیارت کردند دلشان بیش از پیش پر کشید.

با رسیدن به هتل پرخاطره مشغول پیاده کردن بارها شدند. زیبا اما کنار پیاده‌رو ایستاده و با بغضی سنگین به سردر هتل و آن نشان قدیمی دل‌انگیز خیره شده بود.

زینت پرسید: زیبا نمیای؟

انگار از خواب بیدارش کرد. ناباورانه پا پیش گذاشت و از پله‌های آشنا و دوست داشتنی بالا رفت. پا روی سنگ مرمر سالن ورودی گذاشت و نفس عمیقی کشید.

هومن کنارش ایستاد و زمزمه کرد: به خونه‌‌ خوش اومدی عزیزم.

زیبا با لبخند چشم گرداند. خیلی عوض شده بود اما هنوز رد پای خاطره‌ها را داشت و... هومن درست می‌گفت. حسش همین بود. اینجا را درست مثل خانه دوست داشت.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۱/۱۹
Shazze Negarin

نظرات  (۲)

خیییلی کوتاه و زیباس 

پ.ن : من مشهد ☹️

 

پاسخ:
💓💓
منمممم 🤗

سلام. وای حسابی دلمون رو هوایی کردین🥰

ان‌شاالله اوضاع روبراه بشه قسمتمون بشه زیارت❤

پاسخ:
سلااام 🥰
دل هممون تنگ تنگهههه💓
الهی آمین 😍

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی