ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

خاطرات رنگین 18

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۰، ۱۱:۰۴ ب.ظ

سلام عزیزانم 

شبتون پر از رویاهای طلایی 

 

 

 

 

مردان گروه مشغول صحبت با رسپشن و تحویل گرفتن اتاقها شدند. مادرها هم با زینت روی مبلهای انتظار نشستند. فقط زیبا بود که دور سالن می‌چرخید و کوچکترین نشانه‌های آشنا را با ولع به جان می‌کشید.

تا این که زینت پیش آمد و پرسید: تو خسته نیستی از راه رسیدی همش داری راه میری؟ بیا بریم اتاقامون رو تحویل دادن.

دسته‌ی چمدان را گرفت و توی آسانسور قدیمی رفت. رنگ دیوارها عوض شده بود و منوی رستوران به دیوار نبود. آهی کشید و به زینت که درگیر جستجوی چیزی توی کیفش بود، نگاه کرد.

چند لحظه بعد رسیدند. طبقه‌ی دوم بودند. با آه پر حسرتی به راهروهای سنگفرش‌شده نگاه کرد. وسط راهروها موکت بود اما شباهتی به موکتهای قدیمی نداشت. پله‌ها هم همه سنگی شده بودند.

زینت بازویش را گرفت و گفت: عروس خانم وقت برای خاطره‌بازی بسیاره. بیا بریم. مامان اینا گفتن زودتر آماده شیم بریم حرم.

آهی کشید. سری به تأیید تکان داد و به دنبال زینت رفت. زینت در اتاق را باز کرد و وارد شد. او هم غرق فکر به آرامی قدم توی اتاق گذاشت. نگاهش دور اتاق لوکس روبرویش به دنبال نشانه‌هایی از اتاقهایی که می‌شناخت گشت، اما چیز قابل توجهی نیافت. بغض نیامده را فرو داد. به سرعت چمدانش را باز کرد و گفت: اول من میرم حموم.

زینت روی مبل نشست. گوشی‌اش را درآورد و در حالی که با شوهرش تماس می‌گرفت، گفت: برو.

سرویس بهداشتی هم در بازسازی هتل، کاملاً عوض شده بود. می‌توانست تصور کند به یک جای دیگر آمده است. غسل زیارت کرد و بیرون آمد.

مانتو شلوار سفیدی که دیروز مامان با عجله برایش خریده بود را پوشید. چادر روز خواستگاری را توی کیفش گذاشت. چشمهایش را با خط چشم و ریمل آرایش سبکی کرد. کمی کرم پودر و رژ گونه هم به جایی برنمی‌خورد. ولی رژ لب نزد.

زینت هم بیرون آمد و به سرعت حاضر شد.

زیبا با خنده پرسید: چطوری تونستی با این عجله دوش بگیری و لباس بپوشی؟ قبلاً این کارا برات حداقل دو ساعت زمان می‌برد.

زینت روسری ساتنش را جلوی آینه به زیبایی بست و با لبخند گفت: وقتی دوقلو داری یاد می‌گیری با سرعت برق و باد به کارات برسی.

باهم از اتاق بیرون رفتند. زینت منتظر آسانسور ماند ولی زیبا ترجیح داد با پله برود. همین که پایین رسید هومن به استقبالش آمد و با لبخندی پرشیطنت زمزمه کرد: به به عروس خانم!

زیبا چادر عربی‌اش را محکم‌تر گرفت و پرسید: حالا همین امروز عقده یا باید وقت بگیریم؟

_: نمی‌دونم. امیدوارم امروز باشه.

+: ما دنبال آزمایش و این کارا هم نرفتیم.

_: هیچی نمیشه. دلم روشنه.

کم‌کم بقیه هم جمع شدند و با تاکسی به طرف حرم رفتند. با نمایان شدن گنبد همه غرق دعا شدند. راهی نبود. بعد از چند دقیقه رسیدند. از گشت ورودی گذشتند. به حرم رفتند و بعد از ساعتی زیارت، طبق قرار قبلی روی صحن دوباره کنار هم جمع شدند. از خدام درباره‌ی عقد سوال کردند و آنها به دارالحجه راهنماییشان کردند.

البته به خاطر این که کارهای آزمایش و مقدمات محضر انجام نشده بود، کمی به مشکل برخوردند ولی هر طور بود توانستند اجازه‌ی عقد را بگیرند. به زیرزمین رفتند و در دارالحجه منتظر نوبتشان شدند. روی دو سجاده کنار هم نشستند.

زینت و هادی یواشکی فیلم می‌گرفتند و زیبا به زحمت جلوی خودش را گرفته بود که گریه نکند و آرایش مختصرش روی صورتش جاری نشود. چشم به قرآن دوخته بود و آرام می‌خواند.

خطبه که جاری شد دلش لبریز از آرامش شد. سر برداشت و به تلألوی چراغها روی دیوارهای آینه‌کاری چشم دوخت. باور نمی‌کرد که اینجا باشد و در سرای امام بزرگوار به عقد مردی دربیاید که عاشقانه دوستش داشت.

هومن هم حال بهتری نداشت. با بغضی سنگین سر به سجده‌ی شکر گذاشت و اشکش جاری شد. مادرش پیش آمد و در آغوشش گرفت. با خوشحالی به او تبریک گفت. بعد هم عروسش را محکم بغل کرد و گفت: دختر خوشگل خودم خوشبخت باشی.

بقیه هم به نوبه‌ی خود به ترتیب تبریک گفتند.

بعد از نماز ظهر از حرم بیرون رفتند. در یک رستوران قدیمی نام آشنا، نزدیک حرم، شیشلیک معروف مشهد را خوردند. هومن و زیبا یک پرس را به اشتراک خوردند. هادی از هر فرصتی برای تکه‌پرانی به هومن استفاده می‌کرد و سربسرش می‌گذاشت. البته هومن هم سرخوشتر از آن بود که ذره‌ای ناراحت بشود. گاهی هم جوابی میداد.

بعد از ناهار عروس و داماد راهشان را از خانواده‌ها جدا کردند و به گشت و گذار رفتند. در کوچه‌های قدیمی اطراف حرم به دنبال خاطره‌هایشان گشتند. عصر هم به زیست خاور رفتند و زیبا بعد از سالها دوباره یک جفت کفش طلایی خرید.

شام را در یک فست فود شیک خوردند و نزدیک نیمه شب بود که به هتل برگشتند. هومن به طرف زیبا برگشت و گفت: دیشب هیچی نخوابیدم. اینقدر خوابم میاد که هرچی فکر می‌کنم شماره اتاقم چند بود یادم نمیاد. تو یادته؟

+: اتاق تو و هادی؟ نه نمی‌دونم. از رسپشن بپرس.

تا هومن برود سوال کند، زیبا لب اولین مبل نشست. شماره اتاق خودش را به یاد داشت ولی اینقدر خسته بود که حال نداشت بالا برود.

هومن با کلید برگشت و گفت: انگار هادی تو اتاق نیست. کلید اینجا بود.

زیبا بدون توجه به او با گیجی پیام زینت را خواند. چون درست متوجه نشد گوشی را به طرف هومن گرفت و پرسید: این چی نوشته؟

هومن روی دستش خم شد و خواند: عروس گرامی، وسایلت تو اتاق 304 هست. نصف شب امدی من و هادی رو زابرا نکن.

بعد با سرخوشی گفت: دمشون گررررم! بزن بریم.

زیبا سر برداشت و متعجب پرسید: یعنی چی آخه؟ اگه بابا بفهمه چی؟

_: چند تا شاهد دارم که ثابت کنن تو زن منی.

+: یه کم جدی باش هومن. من جواب بابا رو چی بدم؟

_: من کاملاً جدی‌ام و لزومی نداره برای هم‌اتاق شدن با زنم به کسی جواب پس بدم. پاشو. بیا بریم که دارم بیهوش میشم.

وقتی که همراه هومن وارد اتاق شد با ناباوری به چمدانش نگاه کرد. زینت نوشته بود که وسایلش آنجاست ولی ته ذهنش هنوز فکر می‌کرد که شوخی کرده است. اینقدر که بازهم چمدان را باز کرد تا باور کند وسایل خودش است!

بالاخره هم تاپ شلوارک زیر زانوی سفید اردکی‌اش را برداشت و از جا برخاست.

هومن با دیدن اردکهای زرد کارتونی قاه قاه خندید و پرسید: کوچولو چند سالته؟

اخمی از سر خستگی به او کرد و به طرف حمام رفت. توی حمام سر و وضعش را مرتب و لباسش را عوض کرد. وقتی بیرون آمد هومن هم لباسش را با رکابی و شلوارک عوض کرده بود.

هومن چشمهایش را باریک کرد و پرسید: حالا دیگه از من رو می‌گیری؟ نمیشد همین جا عوض کنی؟

زیبا سرش را بالا انداخت و با شیطنت گفت: نوچ.

بعد هم به طرف تخت شیرجه زد و زیر پتو فرو رفت. هومن لب تختش نشست و پرسید: عجب... اینطوریه؟

زیبا چشم بست و خواب‌آلوده پرسید: تو مگه نگفتی دیشب نخوابیدی؟ بگیر بخواب دیگه.

هومن بوسه‌ای روی گونه‌ی او زد و گفت: الان برمی‌گردم.

تا دست و رویی بشوید و به اتاق برگردد، زیبا خودش را به خواب زده بود. هومن چراغ را خاموش کرد و زیر پتوی او خزید.

+: هی... این تخت یه نفره است. برو اون یکی تخت. بذار بخوابم.

هومن دستهایش را زیر سرش بهم قلاب کرد و گفت: تو بخواب. من که کاری بهت ندارم.

زیبا به طرف او چرخید و غرغرکنان پرسید: کجا بخوابم؟ همه‌ی تخت رو گرفتی. برو اون ور بخواب.

_: اگه سرت رو بذاری رو بازوم جا میشی. امتحان کن. اونقدرام بد نیست. بازوی منم نرمتر از پر قو. تا حالا وزنه نزدم.

زیبا دوباره پشت به او کرد و از بی‌جایی سر روی بازویش گذاشت. همانطوری که میگفت نرم بود و حس خوبی داشت. هومن به پهلو غلتید. با دست آزادش او را در آغوش گرفت و آرام گفت: همیشه رویای محالم این بود که یه شب بیای تو اتاق ما بخوابی. تهران تو خونمون خیلی دوستامو دعوت می‌کردم. بچه که بودم فرق تو با پسرخاله و پسردایی و همکلاسیام نمی‌فهمیدم. نمی‌دونستم چرا اونا رو می‌تونم برای خواب دعوت کنم ولی تو رو نمیشه. بزرگتر که شدم می‌فهمیدم ولی باز هم راضی نبودم. همیشه تو دلم حرصی بودم که آخه من که نمی‌خوام کار بدی بکنم. چی میشه بیاد پیشم؟

+: اینقدر اصرار کردی که اومدم و موندنی شدم.

هومن او را محکمتر گرفت و زمزمه کرد: خدا رو شکر. خیلی خوشحالم.

+: من باورم نمیشه. همش فکر می‌کنم الان از خواب بیدار میشم. فکر می‌کنم اینم یه بازیه مثل بازیای بچگیامون.

_: بازی خوبیه.

+: می‌خوام برم پشت بوم.

_: الان خیلی خوابم میاد. فردا هروقت بگی پایه‌ام.

+: منظورم الان نبود.

هومن خواب‌آلوده نجوا کرد: بخواب.

و خودش خوابش برد. زیبا به طرف او چرخید. در نور کمی که از چراغهای خیابان به اتاق می‌تابید به صورت او چشم دوخت. اینقدر نگاهش کرد تا خوابش برد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۱/۲۱
Shazze Negarin

نظرات  (۲)

سلام شاذه جانم

دلم مشهد میخواد خییییلی. ممنون که فرستادیمون مشهد، حتی خیالشم خوشاینده.

خیلی لطیف بود، ممنون دوست خوبم

پاسخ:
سلام شهر مهربونم
آخخخ همه دلتنگیمممم. خواهش می‌کنم. واقعاً حتی خیالش هم خوبه
خواهش می‌کنم عزیزم. لطف داری
۲۴ فروردين ۰۰ ، ۲۲:۲۰ ریواس(نرگس خاتون ) از مشهد

سلام به شاذه عزیزم و همه ی دوستان عزیز وبلاگ ماه نو

امروز درآستانه ی ماه مبارک رمضان در صحن آقا امام رضا ع نایب الزیاره همه بودم

بسیار جای محبین آقا درآن صحن باصفا که واقعا قطعه ای از بهشت است خالیست

به امید آن که دوستدارانش هرچه زودتر به زیارتش نایل شوند

هرچند دریمنی پیش منی...

پ.ن

شاذه ی گلم با شروع داستانت سرشلوغی های من هم اوج گرفت وقار به کامنت گذاشتن نبودم

دم دوستانی که برایت می نویسند گرم

وقلم تو هم پربرکت

پاسخ:
سلام بر نرگس خاتون مهربانم
آخی... خوش به سعادتت. خیلی ممنونم که به یادمون بودی. خدا اجرت بده
الهی آمین 
بله... واقعاً... چقدر جناب اویس را که این ضرب المثل در وصف ایشونه دوست میدارم


موفق باشی و پایدار

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی