سلامی دوباره + قسمت بیستم
سلام به روی ماه عزیزانم
نمیدونم دربارهی این غیبت طولانی چی بگم؟ معذرت میخوام. مدتها حس نوشتن نبود... بعد لپتاپ خراب شد و آقای همسر وقت نداشت درستش کنه... و بالاخره دیشب درست شد و دوباره شروع کردم به نوشتن... حس خوبی داشت. امیدوارم همراهان عزیزم فراموشم نکرده باشن و دوباره کنار هم باشیم
با هومن بودن اینقدر ناگهانی پیش آمده و در ذهنش محکم جا گرفته بود که دیگر نمیتوانست بی هومن بودن را تصور کند.
تقریباً به هتل خودشان رسیده بود که توانست زبان باز کند و با تردید بپرسد: امشب کجا میری؟
هومن دست او را فشرد و گفت: خونه. باید برم و زودتر کارهای انتقالم رو ردیف کنم. جداً نمیخوای مشهد زندگی کنی؟ بنظرم خیلی جذّابه!
زیبا سر برداشت. از دور سلامی به گنبد طلایی داد و بعد چرخید و پا روی پلههای هتل گذاشت. آرام گفت: نمیدونم... دوست دارم ولی مامانم اینا چی... نمیدونم...
گیج شده بود. دوباره سر برداشت و پرسید: ما تا کی هستیم؟
_: هادی گفت فردا عصر بلیت قطار دارین.
با دیدن پدر و مادرها روی مبلهای لابی هتل به طرف آنها رفتند. زیبا هنوز گیج و غرق فکر سعی داشت موقعیتش را تحلیل کند. کنار هومن نشست.
مامان پرسید: معلوم هست کجایین؟ عین بچگیاتون دوباره رسیدین بهم و در جا گم شدین. خدا میدونه صبح تا حالا کجا بودین!
مادر هومن گفت: سخت نگیر عزیزم. دیگه بچه نیستن. باهم رفتن گردش. نگرانی نداره.
مادر زیبا اما پشت چشمی نازک کرد و غر زد: نذاشتن مهر عقدشون خشک بشه.
زینت برای تمام کردن ماجرا با همسرش تماس تصویری گرفت و همین که دوقلوها جلوی دوربین آمدند کنار مامان نشست.
بقیه از هر دری حرف میزدند. زیبا اما هیچکدام را نمیشنید. فقط یک جمله مدام توی ذهنش تکرار میشد: هومن امشب میره.
سر برداشت و به هومن نگاه کرد. هومن رو به هادی داشت میخندید. زیبا چند لحظه نگاهش کرد و بعد دوباره سر بزیر انداخت. به زانوهای کنار همشان روی مبل نگاه کرد. زندگی بدون هومن چطوری بود؟ الان باید به خانه برمیگشت و در اتاق خودش مثل تمام سی سال گذشته زندگی میکرد تا هومن آمادهی ازدواج بشود؟ همین؟ میشد؟
کم کم همه برخاستند و برای شام به رستوران هتل رفتند. صندلیها همان قدیمیها بودند. فقط رنگ تازه خورده و نونوار شده بودند. زیبا کنار هومن نشست. هومن منو را جلوی او باز کرد و پرسید: چی میخوری؟
+: هیچی.
_: باور کنم که شام نمیخوری؟
+: ظهر جگر خوردیم. سنگینم.
_: اون که ناهار بود! چکار به الان؟
زیبا یک دفعه برخاست و رو به جمع گفت: عذر میخوام. من خیلی خستهام. بیرون یه چیزی خوردم. گرسنهام نیست.
قبل از این که کسی اعتراضی بکند از در شیشهای رستوران بیرون رفت.
زینت نگاهی سوالی به هومن کرد. هومن شانه بالا انداخت و اشاره کرد: نمیدونم.
بقیه غذایشان را سفارش دادند. هومن یک پرس غذا گرفت و از رستوران بیرون رفت. ضربهای به در اتاق مشترکشان زد. اما جوابی نگرفت. نگاهی به ساعت انداخت. زیاد وقت نداشت. یک ساعت دیگر باید راه میافتادند و او هنوز وسایلش را جمع نکرده بود. دوباره به آسانسور برگشت و این بار راهی پارکینگ شد. زیبا را کنار استخر توی حیاط پیدا کرد. کنارش نشست. یک لقمه به طرفش گرفت و گفت: بخور یخ کرد.
زیبا نگاهی به لقمه و نگاهی به هومن کرد. بعد دوباره به آبها چشم دوخت و گفت: از گلوم پایین نمیره.
هومن لقمه را خورد و پرسید: چرا؟ چی شده؟
+: نمیشد شما هم تا فردا بمونین؟
هومن لبخندی زد. یک لقمه دیگر به طرف او گرفت و گفت: بخور به دلم بچسبه.
زیبا با دلخوری لب زد: نمیتونم.
_: عشوه نیا کپل! درسته قورتت میدم. فکر میکنی برای من آسونه که برم؟ مجبورم.
+: تو الان به من گفتی چاق؟
_: از تمام فرمایشات من فقط همینو گرفتی؟
زیبا سر به زیر انداخت و با غصه گفت: خیلی چاق شدم.
_: یه بار دیگه هم گفتم بازم میگم به خانم خوشگل و توپر و تو دل بروی من توهین نکن. من همینجوری دوستت دارم. حالا هم یه لقمه بخور آفرین دختر گل. زود باش. باید برم وسایلم رو جمع کنم.
زیبا بالاخره از لحن شوخ و شاد او خندهاش گرفت و راضی شد شریک غذای او بشود.
بعد هم باهم به اتاق مشترکشان برگشتند و وسایل هومن را جمع کرد. بالاخره هم زیبا طاقت نیاورد و بغضش ترکید.
هومن چمدانش را کنار در گذاشت. برگشت و زیبا را که کنار دیوار گریه میکرد در آغوش کشید و غرغرکنان گفت: ببین آخرش موفق میشی اشک منو در بیاری؟ هی خوشگله نمیرم که بمیرم... میخوام جمع و جور کنم و بیام تا ابد بیخ دلت بمونم.
ضربهای به در خورد. پدر هومن بود. هومن سر برداشت و گفت: الان میام.
چند بوسهی آبدار به سر و روی زیبا نشاند و یک دفعه رهایش کرد. با عجله چمدانش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. زیبا هم تا جلوی در رفت. پدر هومن پیش آمد و رویش را بوسید. مادرش هم محکم در آغوشش گرفت و باعث شد گریهاش شدیدتر شود.
بالاخره هر طوری بود رفتند. زیبا هم به اتاقش برگشت و در را بست. خود را روی تخت انداخت و ساعتها گریه کرد.
صبح روز بعد با تلفن هومن از خواب پرید. بعد هم آماده شد و بیرون رفت. همراه با خانوادهاش صبحانه خورد و بعد هم برای خرید سوغاتی به پروما رفتند. ناهار را همان جا فست فود خوردند و بعد از ناهار به هتل برگشتند.
وسایلشان را جمع کردند. اتاق را تحویل دادند و به حرم رفتند. چمدانها را به امانات سپردند و برای زیارت وداع وارد شدند. خداحافظی خیلی سخت بود. با بیمیلی وداع کردند و برگشتند. به ایستگاه قطار رفتند و کمکم راهی خانه شدند.
وای چه رمانتیک...
خوشحالم باز گشتید
انشاالله الهام جون یاری کنه با داستانهای خوب😍😍