ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

خاطرات رنگین (پایان)

پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۰۲:۰۹ ق.ظ

سلام به روی ماهتون

باز هم مثل روزهای جوانی نیمه شب مشغول نوشتن شدم... یادش بخیر... چه شبها که با استفاده از سکوت خانه تا نزدیک صبح می‌نوشتم...

قسمت پایانی تقدیم حضورتون. ان‌شاءالله به زودی با قصه‌ی جدید میام. 

 

 

 

 

با تقاضای انتقال هومن به کرمان و بعد هم به مشهد مخالفت شد. به ناچار بندرعباس را انتخاب کردند. زیبا مجبور شد از کارش استعفا بدهد و به دنبال کار تازه‌ای در شهر بندرعباس باشد.

اجاره‌ی خانه در شهر غریب هم خود چالش بزرگی بود. همینطور گرفتن دو جشن عروسی در کرمان و تهران.

همه چیز درهم و برهم شده بود. مجبور شدند زودتر جشن را بگیرند تا هومن زودتر در بندرعباس مستقر شود و کارش را شروع کند. اول در کرمان و از طرف خانواده‌ی عروس جشن عقدکنان را گرفتند.

آن روز صبح هومن روی تخت اتاق زیبا لمیده بود و با گوشیش بازی می‌کرد. زیبا چند  تاج و نیم تاج را از یک مزون قرض کرده بود که بعد از امتحان کردن یکی از آنها را انتخاب کند و بخرد.

زیبا یک نیم تاج را روی سرش گذاشت. کمی به طرف آینه خم شد و پرسید: هومن داری چکار می‌کنی؟

هومن بدون این که چشم از گوشی بگیرد، پرسید: چکار کنم؟

+: خونه اوکی شد؟

_: نوچ!

+: قراره بریم بندر چادر بزنیم؟

_: هنوز دو هفته مونده. جوش نزن.

زیبا عصبی به طرف او چرخید و گفت: یعنی چی جوش نزن؟ امشب عروسیمونه و تو اینقدر بی‌خیال خوابیدی! هنوز خونه هم نداریم! اونم تو شهر غریب.

_: اینجاست که باید سر عقد هرکی کادو داد، بگیم چرا ویلا ندادین؟ کنار دریا ندادین؟

+: دست از مسخره بازی برمیداری یا نه؟

_: بنظرت باید چکار کنم؟ نمی‌تونم که الان پاشم برم بندر بنگاه به بنگاه دنبال خونه بگردم. امشب عروسیمونه و احتمالاً من باید حضور داشته باشم.

+: چطوری می‌تونی اینقدر خونسرد باشی؟؟؟

_: حرص نخور عزیز دلم. تاجت کج میشه! انتخاب کردی یا نه؟ بقیه‌شو باید بریم پس بدیم.

زیبا با عصبانیت به طرف آینه برگشت. واقعاً نیم تاج کج شده بود. صافش کرد. چند لحظه نگاهش کرد و بعد بدون نظر مثبت یا منفی آن را با یک تاج عوض کرد. نفس عمیقی کشید. از این یکی هم خوشش نیامد. بعدی را روی سرش گذاشت. به طرف هومن چرخید و پرسید: این چطوره؟

هومن بدون این که سر بردارد گفت: عالی!

+: اصلاً دیدی که میگی عالی؟

_: مهم اینه که تو دوست داشته باشی. منم تو رو دوست دارم و تمام.

+: یه کم تو انتخاب بهم کمک کن.

_: من انتخاب خودمو کردم.

+: هومن!

_: جان هومن؟ اونایی که دوست نداری بذار کنار. بعدش انتخاب کردن آسونتر میشه.

زیبا آهی کشید و برگشت تا همین کار را بکند. زینت بدون در زدن وارد شد و غر زد: تو هنوز انتخاب نکردی؟

زیبا نالید: هومن کمکم نمی‌کنه.

هومن ابرویی بالا انداخت ولی حرفی نزد.

زینت تند تند دو سه تا را کنار گذاشت و گفت: اینا که خوب نیستن. این یکی رو امتحان کن. نه نه این بهتره. اون خیلی حجیمه. بهت نمیاد. اینو ببین. خیلی خوبه.

زیبا سری به تأیید تکان داد. باز به طرف هومن چرخید و گفت: هومن اینو ببین.

هومن لحظه‌ای چشم برداشت و بعد دوباره به موبایل چشم دوخت و گفت: عشق منی!

زینت بی‌حوصله گفت: بابا ولش کن. همین خوبه.

بعد هم بقیه را توی پاکت سرازیر کرد و گفت: زود باشین برین اینا رو پس بدین و برو آرایشگاه. بدو دیر شد.

دو سه ساعت بعد آرایشگر تاجی را که زینت انتخاب کرده بود روی موهای آراسته‌ی زیبا گذاشت و گفت: عزیزم مثل فرشته‌ها شدی.

زیبا با نگرانی توی آینه نگاه کرد و به زحمت لبخند زد. صدای خندان هومن هیجده ساله توی گوشش پیچید: خیلی بامزه بود زیبا! بگو که شوخی می‌کنی.

لبهایش را بهم فشرد. چشمهایش را بست و پا به پای زیبای چهارده ساله توی راهروی هتل دوید.

با کمک آرایشگر و شاگردانش لباسش را پوشید. فنرهای دامنش را مرتب کردند. هومن هم از راه رسید. با آن لباس رسمی و سر و صورت اصلاح کرده و ادوکلن خوشبو، از همیشه جذابتر به نظر می‌رسید.

زیبا با بغض نگاهش کرد. ته دلش هنوز داشت می‌لرزید که مبادا هومن دوستش نداشته باشد.

هومن اما... چند لحظه از دم در نگاهش کرد. بعد پیش آمد. جلوی پایش زانو زد. دست لرزان زیبا را روی لبهایش گذاشت و زمزمه کرد: متشکرم.

زیبا ناباورانه به او چشم دوخت. هومن برخاست. نگاه نمدارش را برداشت. از آرایشگر و عوامل هم تشکر کرد. بعد به زیبا کمک کرد تا شنلش را بپوشد و سوار ماشین بشود.

جشن در تالار زیبایی که باغ کوچکی هم داشت برگزار شد. عکسهایشان را همانجا گرفتند و بعد هم مهمانها آمدند.

آخر شب با بدرقه و عروس‌کشان مهمانها به یک هتل رفتند. توی اتاق زیبا شنلش را برداشت و کفشهایش را گوشه‌ای انداخت. از فرط خستگی سر پا بند نبود. لب تخت نشست و سعی کرد چشم بسته تاج را از موهایش جدا کند.

هومن بالای سرش ایستاد و با مهربانی گفت: بذار کمکت کنم.

در همان حال نگاهی به اطراف انداخت و گفت: هتلی که اون سفر خواستگاری توش اتاق گرفتیم بنظرم بهتر بود.

زیبا خواب آلوده جواب داد: خب اتاق نداشت. این هم یه شبه. مهم نیست.

_: ولی هیچ جا هتل خودمون نمیشه.

+: انگار سندش هم به ناممون زدن.

_: برای من عین خونه است. جای کارمندای قدیمی خیلی خالی بود.

تاج جدا شد. زیبا روی تخت افتاد و زمزمه کرد: خیلی!

_: هی پریروی زیبا! پاهات رو زمینه! با اون همه سنجاق تو سرت و این همه فنر تو لباست چه جوری خوابیدی؟

+: دارم از خستگی میمیرم.

یک لیوان آب ریخت و یک قرص آماده کرد. به زور زیبا را نشاند و گفت: بیا یه مسکن بخور. بعد هم لباس عوض کن بخواب.

صبح روز بعد به طرف تهران رفتند. یک هفته بعد آنجا عروسی داشتند. در این مدت زیبا ساکن خانه‌ی پدر و مادر هومن بود. خانواده‌اش هم مهمان خاله‌ی زیبا که ساکن تهران بود شدند.

زیبا برای اولین بار اتاق هومن را دید. البته اتاق تصویر واضحی نداشت. چون به خاطر کارهای عروسی حسابی بهم ریخته بود. چند کارتن و وسیله هم کنار اتاق بودند که در روزهای آتی به تعداد آنها هم اضافه میشد. مقداری از جهاز زیبا را در روزهای قبل از عروسی در تهران خریدند و کنار وسایل هومن روی هم گذاشتند.

هومن با تمام ظاهر خونسردی که نشان میداد ولی شبانه‌روز به دنبال خانه می‌گشت و به صورت اینترنتی به هر بنگاهی سر میزد. بالاخره هم روز قبل از عروسی موفق شد یک آپارتمان کوچک رو به دریا را اجاره کند.

جشن عروسی را در یکی از تالارهای قدیمی و خوش‌سابقه‌ی تهران گرفتند. زیبا که خیالش از بابت خانه راحت شده بود، حالش خیلی بهتر بود. با وجود آن که مهمانها را نمی‌شناخت، اما با استقبال گرمشان روبرو شد و سعی کرد اسمهایی را که می‌شنید حفظ کند.

این بار بعد از جشن دوباره به خانه‌ی پدر هومن برگشتند. تا برسند ساعت نزدیک سه بامداد بود. با عجله لباس عوض کردند و به فرودگاه رفتند که با پرواز پنج و نیم صبح به طرف بندرعباس بروند.

_: دلم می‌خواد کارامون تموم بشه یه بیست چار ساعت فقط بخوابم.

+: من دلم میخواد بشینم کنار دریا غروب تماشا کنم.

_: می‌تونی هرچقدر دلت می‌خواد از پنجره خونه دریا رو تماشا کنی. طبقه هفتمیم. منظره‌اش عالیه. حالا خودش دو وجب در دو وجبه مهم نیست.

زیبا سر روی شانه‌ی او گذاشت و خواب آلوده زمزمه کرد: نه مهم نیست.

هواپیما اوج گرفت تا زوج جوان را به سوی زندگی تازه و پر از خوشبختی برساند.

 

 

 

تمام شد

هجده شهریور هزار و چهارصد

ساعت دو بامداد

 

 

 

پ.ن به یاد تهران هتل مشهد و تمام روزهای قشنگی که در آن گذراندیم و برای من و دوستان خاطرات رنگینی شد. امیدوارم خانم یغمایی، آقای عباسی، پیمانی، سریع السیر، حسینی، حسین آقا و بقیه... سلامت باشند و مایی که با تمام قوا توی راهروها دویدیم، با آسانسورها بازی کردیم، روی در و دیوار هتل خط کشیدیم، توی لابی و زیرزمین قایم باشک بازی کردیم و جیغ کشیدیم را ببخشند :) 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۶/۱۸
Shazze Negarin

نظرات  (۱)

ممنون شاذه جون

عالی بود

پاسخ:
خواهش میکنم عزیزم ❤️

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی