ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طالع مهر (3)

شنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۲۶ ب.ظ

سلام به روی ماهتون

شبتون پر از شادی و سلامتی

 

 

 

چند لحظه بعد توی آینه نگاهی به شهباز انداخت و پرسید: فردا ساعت چند باید بری؟ بیام دنبالت؟

شهباز که دوباره یاد نگرانیهایش افتاده بود به بیرون چشم دوخت و عصبی زمزمه کرد: هشت. لازم نیست بیای.

=: اوهووو نخوری منو! حالا خودکشی نداره. یا قبول میشی یا نمیشی.

شهباز دندان قروچه‌ای رفت و غرید: معامله دو سر باخت.

=: اینجوری نگو. اون روز که پرستاری رو انتخاب کردی می‌دونستی که قدم تو چه راهی گذاشتی.

شهباز چشمهایش را بست و سرش را به عقب تکیه داد. دلش نمی‌خواست جلوی این دختر غریبه به بحث ادامه بدهد.

مهرآفرین به آن دو نگاه کرد. بعد از چند لحظه پرسید: واقعاً نسبتتون عمه و برادرزاده است؟

شهباز با چشم بسته گفت: به قیافه‌ی این پیرزن غرغرو چیزی غیر از عمه بودن می‌خوره؟

مهتاب به تندی گفت: فعلاً که غرغرو و منفی‌باف و رو اعصاب تویی! جمع کن خودتو!

شهباز چشم باز کرد و رو به آینه اخم کرد. بعد از چند لحظه گفت: اول خانم رو برسون. من میام خونه شما.

=: غلط کردی. برو خونه درس بخون.

_: درسام تو گوشیه. میام اونجا می‌خونم.

=: من می‌خوام برم کفش بخرم. خونه نمیرم.

شهباز چشمهایش را در حدقه چرخاند ولی حرفی نزد.

گوشی مهرآفرین زنگ خورد. آن را از توی کیفش بیرون آورد. اسم مامان روی صفحه بود. چشمهایش را از نگرانی بست و با صدایی که به زحمت بالا می‌آمد جواب داد: سلام...

صدای مامان هم پر از نگرانی بود و با وجود این که تنظیم گوشی روی بلندگو نبود ولی در سکوت ماشین پخش شد.

=: سلام مهرا کجایی؟ داریوش زنگ زده به بابات میگه سر قرار نرفتی. با اون قیافه‌ی نه دل و نه جونت معلوم بود که آخرش نمیری. ولی خیلی زشت شد. الان آقاسروش با بابات امده خونه، خیلی ناراحته که تو به دیدن پسرش نرفتی. بابات کلی خجالت‌زده شد. خیلی بد شد.

مهرآفرین لب به دندان گزید و به زحمت گفت: الان میام خونه.

=: من جات بودم نمیومدم خونه. بابات خیلی عصبانیه. آقاسروش هم اینجایه. چه توضیحی می‌خوای بدی؟ من امدم تو راه پله که صدام بهشون نرسه. بنظرم برو خونه مامانم یا خاله‌ات... ولی چی بگم... به اونا هم فعلاً هیچی نگو تا بعد ببینم چکار باید بکنیم. نمی‌فهمم چرا ندیده و نشناخته از این پسره بدت میاد.

+: میرم پیش مریم.

=: خیلی خب برو پیش مریم. آبا که آسیاب افتاد بهت زنگ می‌زنم. مواظب خودت باش. خدافظ.

+: چشم. خدافظ.

با بغض قطع کرد. صدای گوشی لعنتی چرا اینقدر بلند بود؟ همین را کم داشت که دو غریبه‌ی کنارش تمام مشکلاتش را بشنوند. اینقدر حواسش پرت بود که به فکرش نرسید که وسط مکالمه صدایش را کم کند. نمی‌دانست که روبرو شدن با داریوش سختتر بود یا کنار این غریبه‌ها نشستن و آنها را شریک مشکلاتش کردن.

بعد از چند لحظه از شدّت خجالت به هق هق افتاد.

مهتاب نفس عمیقی کشید. خیابان را دور زد و گفت: ولش کن. یه خواستگار خارجی پشمالو ارزش گریه کردن نداره. بیا بریم خونه ما. یه شربت بیدمشک و گل خشت بهت میدم حالت جا میاد.

مهرآفرین می‌خواست مخالفت کند، اما می‌ترسید دهان باز کند و بغضش بدتر از الان بترکد و به فهرست آبروریزیهای بی‌شمارش جلوی این دو نفر، آن گریه‌ی پر سروصدا و عجیبش هم اضافه شود. پس دستهایش را محکمتر جلوی دهانش فشرد و سعی کرد هق هقش را مهار کند.

چند دقیقه بعد توی یک کوچه، جلوی یک در گاراژی متوقف شدند. مهتاب کمربندش را باز کرد و گفت: رسیدیم. بفرمائید.

مهرآفرین پیاده شد و رو به مهتاب که داشت در خانه را باز می‌کرد به زحمت گفت: مزاحمتون نمیشم. من یه آژانس می‌گیرم میرم.

مهتاب بازوی او را گرفت و توی خانه کشید. در همان حال گفت: کجا بری با این حالت؟ اون دوستت مریم که تو رو با این حال ببینه سکته می‌کنه. تا تو بیای توضیح بدی که چی شده، نصف خانوادتو می‌کنه زیر خاک.

فایده نداشت. بغضش بالاخره ترکید. با گریه و زاری گفت: مریم خواهرمه.

شهباز وارد شد. قوطی دستمال کاغذی‌ای که توی ماشین بود را آورد. آن را روی دست مهتاب انداخت و بدون حرف زدن به طرف اتاق رفت.

=: ماسکتو در بیار. خیس آب شد. چه اشکی می‌ریزی! خدای من! این همه اشک از کجا آوردی؟

از گاراژ که تیرکهای چوبی سقفش پوشیده با شاخ و برگ درخت انگور بود گذشتند و به فضای باز وسط درختها رسیدند. آنجا که یک حوض کاشی آبی کوچک با فواره خودنمایی می‌کرد. درختهای سپیدار و زردآلو و بادام و خرمالو، روی حوض سایه انداخته بودند.

کنار درختها نیمکتهای کوچک سنگی بود. روی اولین نیمکت نشست و به تنه‌ی درخت پشت سرش تکیه داد. دو سه دستمال دیگر کشید. داشت از خجالت می‌مرد و اشکش بند نمی‌آمد. آخرین باری که اینطور گریه کرده بود را به خاطر نمی‌آورد. مامان همیشه از گریه‌های او وحشتزده میشد و التماس می‌کرد که آرام بگیرد.

مهتاب گفت: میرم برات شربت بیارم.

پدرش و شهباز توی هال نشسته بودند. سلامی کرد و به طرف آشپزخانه رفت. امیدوار بود که شهباز توضیح قابل قبولی درباره‌ی دختر غریبه داده باشد.

داشت شربت درست می‌کرد که شهباز به آشپزخانه آمد. توی جعبه قرصهای روی میز گشت و یک ورق کنار سینی گذاشت.

_: از این قرص هم بهش بده.

=: براش بد نباشه.

_: فکر نمی‌کنم. بهرحال اگر مشکلی بود من همینجام.

=: ممنون. طفلکی دلم براش سوخت. فکر می‌کردم دوره‌ی ازدواجهای اجباری گذشته.

_: تو هر فرهنگی فرق می‌کنه.

مهتاب بیرون آمد. سینی و قرص را کنار مهرآفرین گذاشت. کمی آرام گرفته بود و حالا دوباره هق هق می‌کرد. نگاهی به شربت و قرص انداخت. آرامبخش را می‌شناخت. مامان هم گاهی مصرف می‌کرد.

با چشم به دستشویی گوشه‌ی حیاط اشاره کرد و پرسید: می‌تونم برم اونجا دستامو بشورم؟

=: حتماً. بفرمایید.

با بدنی لرزان برخاست. توی آینه‌ی دستشویی به صورت ورم کرده و بینی قرمزش نگاه کرد و سرش را با تأسف تکان داد.

صورتش را با آب و صابون شست و دوباره برگشت. یک قرص جدا کرد و با شربت فرو داد. چند لحظه طول کشید تا توانست زمزمه کند: خیلی مزاحمتون شدم. ببخشید.

و دوباره جرعه‌ی بزرگ دیگری سر کشید تا گرفتگی صدایش برطرف شود.

گوشیش دوباره زنگ زد. این بار مریم بود. آهی کشید و جواب داد: سلام...

=: سلام خواهری... خوبی؟ کجایی؟

+: امدم...

به مهتاب نگاه کرد و ادامه داد: پیش دوستم.

=: مامان زنگ زد گفت داری میای اینجا. گفت شب هم نگهت دارم. عمو سروش شب پیش بابا میمونه. داریوش هم انگاری الان رفته اونجا و بدجوری توپشون پره.

+: هوم... گفت.

=: اصرار بیخود چرندی دارن. کی میای؟

+: میام. چند دقیقه دیگه.

=: نه ببین... شرمنده... من خونه نیستم. خونه مادرشوهرم هستیم. اینجا که خوش نداری بیای. بذار آخر شب خودم میام دنبالت.

از برادرشوهر مجرد خواهرش بدش می‌آمد. مریم هم این را می‌دانست.

سرش را به درخت تکیه داد. این بار مهتاب فاصله گرفته بود که حرفهایش را نشنود. خیالش از این جهت راحت بود ولی نمی‌دانست چطور به مهتاب بگوید که تا آخر شب آنجا می‌ماند!

=: مهرا هستی؟ آخر شب میام دنبالت. آدرس رو برام بفرست. فعلاً خدافظ.

+: خدافظ.

قطع کرد و در دل به خودش تشر زد: مصیبت نداره. پا میشی میری خونه مامان بزرگ. قرار نیست که واسه شام اینجا بمونی.

لیوان خالی شربت را توی سینی گذاشت. از جا برخاست. چادر و شالش را مرتب کرد و گفت: خیلی مزاحمتون شدم. ببخشید. دیگه برم زحمت رو کم کنم.

=: می‌خوای بری خونه خواهرت؟ بذار برسونمت. این جوری نرو.

+: نه نه خودم میرم. خیلی ممنون. خیلی زحمت دادم بهتون.

=: نه بابا زحمتی نبود.

باباجون سر برداشت و از پنجره به بیرون نگاه کرد. خطاب به شهباز گفت: حالش بهتره الحمدلله. برو تعارف کن بیاد تو. زشته شام نخورده بره.

شهباز بیرون آمد. صدای مهرآفرین را شنید که به مهتاب می‌گفت: از آقای کریمی هم از قول من عذرخواهی کن. خیلی زشت شد که یهو نشستم پیششون.

=: خیلی هم خوشگل شد. تو که نمی‌خواستی بری پیش اون خارجی پشمالو!

شهباز پیش آمد و پرسید: حالا از کجا اینقدر مطمئنی که یارو پشمالو باشه؟

=: بشین سر درسات بچه. تو صحبت خانما دخالت نکن.

_: قصد دخالت ندارم. باباجون گفتن بیام تعارف کنم بیاین تو.

مهرآفرین با دستپاچگی گفت: نه نه من بیشتر از این مزاحم نمیشم.

دو قدم عقب رفت.

_: یک درصد فکر کن باباجون اجازه بده شام نخورده بری. اصلاً بهش برمی‌خوره. مهمون هستی باید بیای تو.

مهرآفرین با دو دست روی صورتش را پوشاند و گفت: آخه ماسکم هم خیس شده. نمیشه بیام.

مهتاب توی اتاق دوید و چند لحظه بعد با یک بسته‌ی تکی ماسک برگشت. آن را به طرف مهرآفرین گرفت و گفت: بهرحال بدون ماسک بیرون هم نمیشه بری. خطرناکه.

همان موقع در اتاق باز شد و باباجون بیرون آمد. پیرمرد لاغر قدبلندی بود. مهرآفرین با دستپاچگی سلام کرد.

=: سلام باباجون. بیاین تو. هوا سوز پاییز داره. سرد نیست ولی سرما می‌خورین. بیرون نمونین.

+: من... من مزاحمتون نمیشم. باید برم خونه خواهرم.

=: زنگ بزن بگو بعد از شام میری. بیا تو یه لقمه بخور. بیاین تو بچه‌ها.

+: من...

ولی دیگر نتوانست ادامه بدهد. همه به طرف اتاق رفتند و او هم با قدمهایی نامطمئن به دنبالشان رفت. درست نمی‌دانست اینجا کجاست و چطور می‌تواند به خانه‌ی مادربزرگش برسد. هوا هم تاریک شده بود. مطمئن نبود که بتواند آژانس پیدا کند. از آن گذشته این خانواده خیلی راحت و بدون تعارف و مهربان به نظر می‌رسیدند.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۰/۰۶/۲۷
Shazze Negarin

نظرات  (۱)

۲۷ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۰۳ ریواس(نرگس خاتون )

وای چقدر جالب بود این بازی سرنوشت

چقدر دلم برای اینجور خونه های ویلایی که تو توصیف کرده ای تشنه است

با مهرا،  توی حیاط شربتی نوشیدم، دمی زیر درختان خنکای نسیم را چشیدم...

ودر میان محبت این تازه آشناها ، شامی دلچسب را نوش جان کردم

واقعا دقایقی از هیاهوی دنیا خارج می شوم و در دنیای قصه به آرامش می رسم

 

پاسخ:
متشکرم عزیزم. خوشحالم که دوستش داشتی
چند روز پیش دوستی ازم دعوت کرد و یک عصر دلنشین را توی چنین حیاطی گذراندم. اینقدر خوش گذشت الحمدلله که لابلای قصه ام جا گرفت

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی