ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طالع مهر (4)

پنجشنبه, ۱ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۰۰ ق.ظ

سلام 

نیمه شبتون شگفت انگیز :)

 

 

 

 

یک دیوار راهروی ورودی نمای آجر داشت و با ردیف گلدانهای سبز و پربرگ پوشیده شده بود. دیوار مقابلش چوبکاری قدیمی بود. آینه و جالباسی و کمد کفشی و نیمکت برای پوشیدن کفش هم داشت. روی نیمکت یک تشکچه با جلد پارچه‌ی کنفی سبز و دو کوسن از همان جنس روی آن بود. نشستن روی آن در مقابل منظره‌ی گلدانها بی‌نهایت دلپذیر به نظر می‌رسید.

بعد از راهرو هال و پذیرایی بزرگ با پنجره‌های رو به جنوب قرار داشت. کف اتاق با فرشهای دستبافت قدیمی لاکی مفروش شده بود. دو دست مبل یک شکل دسته چوبی قدیمی با میز ناهارخوری دوازده نفره‌ای به همان شکل اتاق را مبله کرده بودند.

با تعارف باباجون روی یکی از مبلها نشست و چشمهایش را بست. در دل دعا کرد که کار اشتباهی نکرده باشد. دستش را روی مخمل نرم زرشکی کف مبل کشید.

باباجون گفت: خیلی خوش اومدی دخترم. خوشحالمون کردی.

چشم باز کرد و سر برداشت. پیرمرد مهربان روبرویش نشسته بود و بنظر می‌آمد این حرف را از ته دلش زده باشد.

با صدایی لرزان جواب داد: مزاحمتون شدم.

=: مراحمی باباجان. ببینم بزقورمه دوست داری؟ تعارف نکن. راحت راحت باش. اگر کشک بهت نمی‌سازه الان شهباز میره کباب می‌گیره.

شهباز با کمی فاصله پشت سر باباجون ایستاده بود. به اشاره به مهتاب چیزی گفت و هر دو فروخورده خندیدند.

مهرآفرین که احساس کرد درباره‌ی تعارف باباجون شوخی می‌کنند، با دستپاچگی گفت: نه نه بزقورمه خیلی هم خوبه. خیلی دوست دارم.

=: نوش جانت. پس راحت باش. برین با مهتاب تو آشپزخونه، تا شما سفره بندازین، منم چند خط آخر ترجمه رو تموم کنم.

در همان حال لپ‌تاپی از روی عسلی کنارش برداشت و روی پایش گذاشت. مهرآفرین حیرتزده به او نگاه کرد. پیش از آن متوجه‌ی لپ‌تاپ نشده بود. طرح خانه اینقدر سنتی بود که بنظر می‌آمد که پیرمرد هنوز هم برای پیامهای فوری‌اش از تلگراف استفاده کند!

نگاهی دور چرخاند. با وجود سنتی بودن، بسیار هماهنگ و شیک بود.

مهتاب با دست به او اشاره‌ای کرد و گفت: باهام بیا.

مهرآفرین کمی نگران بود. اما نه زیاد. بیشتر احساس خواب‌آلودگی و یک نوع خوشی و ملنگی می‌کرد. احتمالاً اثر قرص آرامبخشی بود که خورده بود. شل و ول از جا برخاست و به دنبال مهتاب به آشپزخانه رفت.

برعکس او مهتاب شاداب و پرانرژی بود. مثل فرفره دور خودش می‌چرخید و وسایل را آماده می‌کرد. یکی از صندلیهای پشت میز آشپزخانه را عقب کشید و گفت: تو مهمونی. بشین.

+: نه خب کمک میدم.

=: بذار بار اول یه کم تحویلت بگیریم که بار دومی هم وجود داشته باشه.

مهرآفرین احساس ضعف می‌کرد. پشت میز نشست.

مهتاب بسته‌ای از فریزر درآورد و در حالی که توی زودپز می‌انداخت توضیح داد: بادمجون سرخ کرده. سه تا آدم سه تا سلیقه. باباجون دوست داره بزقورمه فقط بز باشه با کشک! اگر نخود و جو و این حرفا توش باشه ناراحت میشه. شهباز دوست داره کنارش بادمجون سرخ شده و پخته هم باشه. منم که اول باید چشم و چارم سیر بشه. حواسم به گردو و سیرداغ و پیازداغ و نعناداغ و زعفرون و قر و عشوه است. یعنی اگه خوشگل باشه دیگه مزه‌اش برام مهم نیست. چه نخود داشته باشه چه بادمجون هرچی باشه می‌خورم.

پشت میز نشست و مشغول خرد کردن پیاز شد. پرسید: تو که برای شام عجله نداری؟

+: نه نه اصلاً.

فقط می‌ترسید خوابش ببرد. یک دفعه عجیب خوابش گرفته بود.

=: شهبااااز...

شهباز در آستانه در ایستاد و پرسید: چیه؟

=: میری نون تازه بگیری؟

_: پیاده نمیرم.

=: سوئیچ جلوی آینه اتاقمه.

_: اوکی!

هرکاری به درس خواندن اجباری ترجیح داشت. حالش از عصر بهتر شده بود اما هنوز اضطراب داشت. شاید خودش هم باید از آرامبخشی که برای دختر مردم تجویز کرده بود می‌خورد.

سوئیچ را توی جیبش انداخت و بیرون آمد. برای خودش تکرار کرد: دختر مردم!

جلوی در آشپزخانه ایستاد و پرسید: چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟

=: دو تا انبه بگیر بعد از شام شیرانبه بزنیم.

_: ایول! مهمون دوست داره؟

مهرآفرین چشمهایش را با دست پوشاند و پر از خجالت گفت: نمی‌خوام اینقدر مزاحم بشم.

_: مزاحم نیستی. این دختر عاشق که میشه آشپز میشه. نهایت عشقش ردیف کردن یه عالمه خوراکیه. حالا اگر انبه دوست نداری زودتر بگو یه فکر دیگه بکنیم.

+: انبه خالی نه... ولی شیرانبه دوست دارم.

_: اونم خیلی دوست نداشته باشی، گزینه‌های دیگه هست. اینجا تعارف کنی از جیبت رفته. وقتی میگن خونه‌ی خودته یعنی خونه‌ی خودته.

مهرآفرین سر برداشت و رو به شهباز با لحنی توجیه کننده تند گفت: نه دوسِت دارم. Dooset

و یک دفعه دو دستی توی سر خودش کوبید. شهباز و مهتاب از خنده منفجر شدند.

مهرآفرین با ناراحتی تند تند گفت: نه دارم میگم شیرانبه دوست دارم. شیرانبه خیلی دوست دارم. اشتباه شد.

شهباز از خنده کبود شده بود. اشکهای مهتاب هم روی صورتش روان شد. مهرآفرین مطمئن نبود که به خاطر خنده است یا پیاز.

با بیچارگی نگاهش را بین آن دو چرخاند. داشت فکر می‌کرد موقعیت از این ترسناکتر وجود ندارد که چشم و گوشش به حضور زنی غریبه روشن شد که با تعجب می‌پرسید: اینجا چه خبره؟

شهباز بین خنده به زحمت گفت: میگن دعای مادر مستجابه. تا امروز اینطور لمسش نکرده بودم. عصر گفتی برو تو خیابون بلکه زد و یکی عاشقت شد؟ بفرما حالا شد!

بین خنده‌هایش ضربه‌ی دوستانه‌ای هم به شانه‌ی مادرش زد.

مهرآفرین گیج و منگ نگاهشان کرد. اگر خواب هم بود باید دیگر بیدار میشد. این زن سن و سالی نداشت که مادر شهباز باشد. بیشتر به نظر خواهرش می‌رسید. آن وقت مهتاب هم عمه‌اش...؟

چرا این خواب بی سر و ته تمام نمیشد. امروز عصر فکر می‌کرد بدترین مصیبت روزش قرار ملاقاتش با داریوش زنگی‌آبادی هست. الان حاضر بود سه ساعت به عقب برگردد. بعد با میل و رغبت به دیدن داریوش می‌رفت. نه این که خواستگاری‌اش را قبول کند. نه... فقط برود و بدون اضطراب به او بگوید که جوابش منفی است. اما حالا...

=: خب به منم بگین بخندم نامردا! مهمونتون رو معرفی نمی‌کنین؟ تو چرا ماتت برده گل دختر؟ نکنه دارن تو رو مسخره می‌کنن؟ ها؟ این دو تا بهم بشن دست شیطون رو از پشت می‌بندن.

شهباز یک لیوان آب برای خودش ریخت و نوشید تا توانست خنده‌اش را کنترل کند. بعد آرام گفت: گمونم باباجون سمعکها رو برداشته با تمرکز ترجمه کنه که اصلاً نیومد ببینه ما به چی می‌خندیم.

مهتاب هم بالاخره آرام گرفت. برخاست و در حالی که پیازهای خرد شده را توی روغن داغ می‌ریخت، گفت: حتماً. کلاً هم وز وز می‌کنه اذیتش می‌کنه، تا نخواد با کسی حرف بزنه ترجیح میده تو گوشش نذاره.

مادر شهباز نگاهش را بین آن دو چرخاند و گفت: نمی‌خواین بگین چی شده؟ گناه داره مهمون رو دست میندازین.

شهباز دوباره آرام خندید و گفت: اشتباه لفظی بود مامان‌جان. می‌خواست بگه شیر‌انبه دوست داره، گفت منو دوست داره. البته خدا از دلش خبر داره. شاید هم واقعاً منظورش همین بود. من به دعای مادر معتقدم.

مادرش پس گردنی محکمی به او زد. طوری که شترق صدا داد و دست خودش درد گرفت. در حالی که کف دستش را ماساژ میداد، گفت: خجالت بکش. داره از ترس بیهوش میشه. خوش گذشت؟ کیف کردی؟ گمشو بیرون.

شهباز چند لحظه با چشمهای گرد شده به مادرش نگاه کرد. بعد سر به زیر انداخت و رفت بیرون.

مادرش هم پیش آمد و رو به مهرآفرین گفت: شعور که نداره. من معذرت می‌خوام.

مهتاب هم جویده جویده زمزمه کرد: منم معذرت می‌خوام خندیدم. منظوری نداشتیم. یهویی شد.

مادر شهباز یک کیسه دارو روی میز گذاشت و گفت: یهویی و مرض! تو دیگه چرا؟

بعد هم به طرف در رفت و گفت: خداحافظ.

مهتاب با لحنی پر خجالت گفت: بمونین الان شام می‌کشم.

=: نه باید برم خونه. بچه‌ها از فوتبال امدن گشنه‌ان. خداحافظ.

مهتاب و مهرآفرین هر دو زمزمه‌وار و پرخجالت به او جواب دادند.

مهرآفرین سر برداشت و غرق فکر به ساعت دیواری قدیمی خیره شد. هنوز سر شب بود و بنظر می‌آمد این کابوس عجیب حالا حالاها ادامه داشته باشد.

مهتاب در حالی که تند تند پیازها را هم میزد گفت: ببخش که اذیت شدی. واقعاً قصدی نداشتیم.

بعد دوباره سر میز نشست و مشغول پوست کندن سیر شد.

مهرآفرین گیج نگاهش کرد. فکر کردنش هم بر اثر قرص کند شده بود. آرام پرسید: چه جوریه که تو عمه‌شی... این خانم مادرش... پدرت مثل پدربزرگته...

=: خداوکیل از بیرون نگاش کنی عجیب غریبه. من یه عمره که دارم برای همه توضیح میدم. داداش من اولین بچه‌ی باباجونه. حدود بیست و پنج سال اختلاف سنی دارن. بعد خودش هم از نوجوانی عاشق خانمش شد که دختر همسایه بود. باباها براشون شرط گذاشتن که باید دانشگاه قبول شه و نمی‌دونم عصرا سر کار بره و این حرفا... تا رضایت دادن. این دو تا شدن زن و شوهر. زد و شهباز پیدا شد. مامانش هنوز دبیرستانی بود. بیچاره شد تا این بچه رو بزرگ کرد. دو تا برادراش دوازده سیزده سال از خودش بچه‌ترن. به جبران زحمتهای مامانش این کلی براش بچه‌داری کرد. دو تا پشت هم بودن خیلی سخت بود.

منم که در خدمت شماام... چی بگم... مادرم خدابیامرز حدود چهل و سه سال داشت که یهو می‌فهمه بارداره. داداشم و خواهرام ازدواج کرده بودن. میگن کلی خجالت کشیده بود. هیچ جا نمی‌رفت تا بالاخره من به دنیا امدم. نمی‌دونم تقصیر من بوده یا تقدیر من بوده که بعد از تولدم کم کم قلبش ناراحت میشه و من هنوز دو سال نداشتم که از دنیا رفت. دیگه باباجون تنهایی بزرگم کرد. برای همین خیلی بهم وابسته‌ایم.

مهرآفرین با لحنی پراحساس گفت: وای حتماً خیلی عاشق مامانت بودن که دیگه حاضر نشدن ازدواج کنن.

مهتاب شانه‌ای بالا انداخت. برخاست و سیرهای خرد شده را به پیازها اضافه کرد. زعفران هم دم گذاشت و نعنا هم جدا سرخ کرد.

در همان حال که پشت به مهرآفرین کار می‌کرد، گفت: عشق اول زندگی باباجون نقاشی و تنهاییه. شغلش هم ترجمه. به زبونهای فرانسه و روسی و انگلیسی مسلطه، آلمانی و عربی هم کمی بلده. یه کمی هم زمین پسته کاری ارثی داره که به اونا هم رسیدگی می‌کنه. ولی مامانم... ازدواجشون سنتی بوده. یعنی باباجون اصلاً زیر بار نمی‌رفته. به زور راضی شده. ولی به شهادت همه شوهر خوبی بوده. مادرم هم زن خوبی بوده. عاشق هم نبودن ولی بیست و پنج سال به خوبی باهم زندگی کردن. خب اینم از قصه‌ی زندگی ما... حالا تو از خودت بگو.

مهرآفرین به او که سخت مشغول بود چشم دوخت. ضربه‌ای به در باز آشپزخانه خورد. مهرآفرین برگشت. با دیدن شهباز دوباره شرمنده شد.

شهباز هم با خجالت زمزمه کرد: سلام. نونا رو بذارم اینجا یا سر میز؟

=: سلام. نه باید بریده بشن.

_: یه سینی و قیچی بده. تو هال می‌برم.

مهرآفرین سر به زیر انداخت. شهباز آب دهانش را به سختی فرو داد. معلوم بود که دختر هنوز هم ناراحت است. حتی جواب سلامش را هم نداده بود. به او حق میداد. باید عذرخواهی می‌کرد ولی همان قدر که برای او ناراحت بود، خودش هم از پس گردنی ناگهانی مادرش جلوی مهمان خجالت کشیده بود.

سر به زیر انداخت و با سینی و قیچی بیرون رفت.

مهتاب مشغول کشیدن شام و تزئینات ظرفهایش شد. کمی بعد شهباز هم برگشت و بدون سر و صدا، بشقابها و آب و سبزی خوردن و خرما سر سفره برد.

سر میز اتاق پذیرایی که اگرچه قدیمی بود ولی بنظر اشرافی می‌رسید، شام خوردند. رومیزی پته‌ی بزرگ و زیبایی زیر شیشه‌ی میز خودنمایی می‌کرد.

مهرآفرین بالاخره آرام گرفته بود. طعم غذا بی‌نظیر بود. طرح رومیزی هم اینقدر تماشایی بود که تا مدتی سرگرمش کند.

مهتاب رو به شهباز نجوا کرد: انبه خریدی؟

_: نه.

سری به تأیید تکان داد و دیس کشک بادمجان را جلوی مهرآفرین گرفت. مهرآفرین نیم نگاهی به شهباز انداخت که روبرویش نشسته و داشت بزقورمه و کشک بادمجان را مخلوط می‌کرد. بعد سری به نفی تکان داد و زمزمه کرد: نه ممنون. به بادمجون حساسیت دارم.

شهباز شنید. آهی کشید و یک پر ریحان بین دو انگشتش له کرد.

باباجون رو به او گفت: از اون سبزی خوردن هم تعارف کن.

شهباز سبد سبزی را با کمی خشونت جلوی مهرآفرین کوبید. طوری که مهتاب ناباورانه گفت: شهباز؟

شهباز سر به زیر انداخت و گفت: معذرت می‌خوام. از عمد نبود. اشتباه کردم.

مهرآفرین نگاهش کرد. به نظر می‌آمد دارد از موضوع دیگری عذرخواهی می‌کند. سری تکان داد. یک پر ریحان برداشت و زمزمه کرد: خواهش می‌کنم.

آن را روی لقمه‌اش رها کرد و قاشق را توی دهانش گذاشت.

شهباز نگاه کوتاهی به او انداخت. سریع چشم گرفت و احساس کرد عذرخواهیش پذیرفته شده است. نفس عمیقی کشید. لبخندی از سر رضایت زد و مشغول خوردن شد.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۰/۰۷/۰۱
Shazze Negarin

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی