طالع مهر 5
سلام سلام
شبتون پر از ستاره های درخشان :)
بعد از شام هرکدام ظرفی از سر میز برداشتند و به آشپزخانه رفتند. شهباز از گوشهی چشم مهرآفرین را میپایید. دخترک محجوب و خوشرو بود. لبخند کمرنگی به لب داشت و به شوخیهای مهتاب گوش میداد. دو سه بار هم چشم گرداند و نگاهشان باهم تلاقی کرد. بار دوم وقتی بود که مهرآفرین به دنبال برداشتن ظرف دیگری از آشپزخانه بیرون آمد و با شهباز روبرو شد که داشت سبدهای سبزی و نان را میبرد. شهباز کنار کشید تا راه را برای او باز کند، در همان حال هم با تبسم کمرنگی به او چشم دوخت. دخترک هم سر برداشت. نگاهش رنگی از لبخند و تشکر گرفت. در کل ده ثانیه هم طول نکشید اما تاثیر خودش را گذاشت.
مهرآفرین کنار میز ایستاد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد سرخوشی ناشی از قرصش را کنترل کند. شهباز هم نان و سبزی را توی یخچال و فریزر جا داد و همانطور پشت به مهتاب پرسید: با من کاری نداری؟ دیگه برم خونه.
=: نه برو. مطمئنی نمیخوای فردا بیام دنبالت؟
_: مطمئنم. بچه که نیستم. خداحافظ.
با مهرآفرین و پدربزرگش هم خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. افکارش داشتند به جاهای خطرناکی کشیده میشدند. از وقتی که برای ادامه تحصیلش رشتهی پرستاری را انتخاب کرده بود، مطمئن بود که روزی با یکی از پرستارهای خوشرو و خوش آب و رنگ بیمارستان ازدواج میکند. بنظرش این همکاری و همفکری به درک متقابل شغل سختی که داشتند کمک میکرد.
پدرش اوائل دانشگاه ازدواج کرده بود و او هم فکر میکرد به زودی دختر رویاهایش را در راهروهای بیمارستان ملاقات کرده و دلش را دو دستی تقدیمش میکند.
اما دورهی کارشناسی بدون هیچ برخورد قابل تأملی گذشت. نه توی راهروهای بیمارستان، نه حیاط و نه وقتی که خسته و کوفته بیرون میآمدند و هرکدام به شکلی به خانه برمیگشتند.
با شیوع کرونا هم اوضاع اینقدر سخت و درهم برهم شد که عشق و عاشقی را فراموش کرد... یا فکر میکرد فراموش کرده است.
امتحان فردا را بگو... اگر قبول نمیشد دیگر نمیدانست باید به چه منبع درآمدی متوسل بشود و اگر قبول میشد... به هیچ وجه دلش نمیخواست در شرایط سخت کرونا دختری خارج از گود را قاطی زندگی پرخطرش کند.
نفس عمیقی کشید و کلید را توی قفل در انداخت. نفهمید چطور و چه وقت به خانه رسیده است! بی سروصدا وارد شد. توی خانه اینقدر سر و صدا بود که کسی به ورودش توجه نکند. خانوادگی فوتبال میدیدند و برای هم کری میخواندند. پشتشان به در بود. با لبخند ایستاد و به آنها نگاه کرد. حتی مامان هم عاشق فوتبال بود. توی جمع خانواده فقط شهباز بود که توجهی به فوتبال نداشت. ولی وقتی همه با اشتیاق تماشا میکردند از ذوقشان خوشش میآمد. اگر هم حوصله داشت کنارشان مینشست و همراهی میکرد.
همانطور ایستاد تا بعد از چند دقیقه سوت بین دو نیمه زده شد. سلامی کرد و جلو رفت. بابا با خوشی پرسید: سلام. خوبی؟
مامان هم سرخوش از جلو بودن تیم محبوبش با شوق جواب سلامش را داد. شهباز به آرامی حال و احوال مختصری کرد و بعد به طرف اتاق مشترکش با برادرها رفت.
خسته لب تختش نشست. به روبرو چشم دوخت و فکر کرد: حالا مگه چی داشت که اینجوری دلتو برده؟
اصلاً تب تند زود عرق میکنه. امشب رو بخواب فردا یادت رفته.
نه خیلی خوشگل بود نه خیلی خوش هیکل نه از پلنگای روزگار... معمولی معمولی بود. چی دلتو برده نمیفهمم!
چادریه. محجوب و ساده است. دختر خوبیه.
با این شرایط که هزار تا هست. کلید کردی رو این یکی که چی؟
حالا عصری یه کمی ترسیده و نگران بود. طوری که فردین بازیت گل کرده. فکر کردی الان مثل سوپرمن بری خواستگاریش که خانوادهاش مجبورش نکنن با اون پسر خارجی ازدواج کنه!
اصلاً مگه خانوادهاش مجبورش کردن؟ بندههای خدا گفته بودن برو کافیشاپ بلکه ببینیش نظرت برگرده. ای بسا اگر آدرس رو اشتباه نکرده بود الان عاشق یارو شده بود!
زبونتو گاز بگیر! محاله از اون خارجیه خوشش بیاد. اصلاً قسمت بود بیاد سر میز تو بشینه که این همه ماجرا پشتش اتفاق بیفته. همهی این اتفاقا حکمت خداست!
حکمت جان تو کار و زندگیت خیلی ردیفه که الان داری به دختر مردم فکر میکنی؟ کلاً خودتی و رخت تنت. حتی یه اتاق تک نفره هم گوشهی خونهی بابات نداری. چی ور میزنی برای خودت؟
پاشو پاشو همین رخت تنت رو هم در بیار بگیر بخواب، که صبح گیج و ویج نری سر جلسهی امتحان! پاشو!
به زور بحث بی حاصل ذهنیاش را رها کرد و از جا برخاست. ولی تمام مدتی که لباس خانه میپوشید و مسواک میزد و سعی میکرد بخواب برود، چهرهی ملیح دختر مردم از پیش چشمش کنار نرفت که نرفت!
بعد هم با این سؤال خواب از سرش پرید: اگر قسمت شد و بهم رسیدند و خواست صمیمانه صدایش بزند چه بگوید؟ مهرا؟ آفرین؟ مهرجان؟ مهرآفرین؟ عزیزم؟ عشقم؟ عسلم؟...
سرش را روی بالش کوبید و غر زد: چسبوووو.... بگیر بخواب!
ساعتی بعد بالاخره خوابش برد. ولی هنوز هوا تاریک بود که دوباره از خواب پرید و چون دیگر خوابش نمیآمد مشغول درس خواندن شد.
مهرآفرین با مهتاب ظرفهای شام را شستند و آشپزخانه را مرتب کردند. مهتاب از سریال جدیدی که دانلود کرده بود تعریف میکرد. مهرآفرین هم خیلی دلش میخواست آن را ببیند. یک سریال صورتی عاشقانهی دخترانه.
دلش برای مهمانیهای دخترانه و حرفهای درگوشی و خندیدنهای بی غل و غش تنگ شده بود. خیلی وقت بود که کنج خانه محبوس مانده و با کسی معاشرت نمیکرد.
باباجون کنار در آشپزخانه ایستاد. با مهربانی عذرخواهی کرد و به آنها شب بخیر گفت.
همین که به اتاقش رفت، مهرآفرین با خجالت گوشیاش را برداشت و پرسید: ساعت چند شد؟ چرا مریم نمیاد؟
ولی با دیدن ساعت نهونیم شب آه از نهادش برآمد. خانوادهی شوهر مریم به شب نشینی عادت داشتند. محال بود زودتر از یازده شب مهمانی را تمام کنند. الان هم حتماً توی حیاط بزرگ خانهی پدرشوهرش با خیال راحت از حضور در هوای آزاد و انتقال کم کرونا دور هم نشسته بودند و به این راحتی مجلس را ترک نمیکردند.
=: زنگ بزن به خواهرت بگو شب اینجا میمونی. بمون باهم سریال ببینیم.
+: نه بابا زشته! بابات نمیگه این دختره کیه؟ از کجا امده؟
=: دیدی که چیزی نگفت. رفت خوابید. سمعکش هم در میاره. ما هم میریم طبقه بالا دو تایی فیلم میبینیم. تازه پفک و تخمه هم داریم. بمون تو رو خدا. صد ساله هیشکی نیومده خونمون.
+: من که از خدامه. ولی زشته!
=: بیا بابا خیلی هم قشنگه. پیژامه خرسی هم دارم. بیا بریم.
او را به دنبال خودش از پلهها بالا کشید. اتاقش بزرگ و رو به جنوب بود. احتمالاً در صورت استقلال طبقهی بالا باید پذیرایی حساب میشد. ولی فعلاً که اتاق مهتاب بود. دیوارها یاسی بودند. روی میز آینه و پاتختی و تاقچهی روی رادیاتور پر از قاب عکسهای شاد خانوادگی بود. دیوارهای دو طرف پنجره هم با قاب عکس پوشیده شده بود.
مهرآفرین با شگفتی گفت: چه اتاق خوشگلی! چقدر عکس!
=: من عاشق عکاسیم. این که هنوز سوژهات نکردم و شصت و هفت تا عکس از زوایای مختلف ازت نگرفتم اتفاق عجیبیه. چادرت رو دربیار. راحت باش. میرم پیژامه و خوراکی بیارم. لباسام اینجا نیست.
مهرآفرین نگاه دقیقتری به اطراف انداخت. اتاق کمد نداشت. چادرش را برداشت و همانطور که تا میزد به طرف عکسهای روی رادیاتور رفت. عکسهای شهباز! یک قاب عکس را برداشت و به خندهی شاد شهباز نگاه کرد.
با صدای مهتاب قاب عکس از دستش روی تاقچه افتاد. خوشبختانه آسیبی ندید. دستپاچه صافش کرد.
=: شهباز خیلی خوش عکسه. تحفه عکساش از خودش بهتر میشن. برعکس من! هزار تا ژست امتحان میکنم تا از یه عکس خوشم میاد. اصلاً کسی رو دیدی عکس کارت ملیش خوب باشه؟
مهرآفرین با خندهای خجول سری به نفی تکان داد.
=: باریکلا. مال منم شکل روباه مکاره. ولی این پسره اکبیر عکسش عینهو براد پیت.
مهرآفرین سعی کرد چهرهی برادپیت را با شهباز مقایسه کند. شباهتی بهم نداشتند. ولی لحن مهتاب اینقدر مضحک بود که کوتاه خندید و گفت: عکس منم خوب نشده.
=: طبیعیش اینه. مال شهباز غیرعادیه. بفرما پیژامه بپوش راحت باش.
+: نه نه نمیخوام که بمونم. کمکم مریم میاد دنبالم.
مهتاب عمیق نگاهش کرد و پرسید: واقعاً میخوای بری؟ از ته دلت؟ حوصلت سر رفته؟ بهت بد گذشته؟
+: نه نه این چه حرفیه؟ خیلی هم خوش گذشته! ولی در دیزی بازه حیای گربه کجاست؟
=: والا از تو باحیاتر تا حالا من ندیدم. اینقدر جلوی نامحرم مظلوم و عاقل بودی که هی منتظر بودم باباجون بگه یاد بگیر. دختر به این میگن.
مهرآفرین با خنده گفت: تو لطف داری.
مهتاب غرغرکنان گفت: نه اصلاً لطف ندارم. زنگ بزن به خواهرت بگو شب میمونی. بعد صد سال یه شب خوش بگذرونیم.
هنوز در گیر و دار زنگ زدن و نزدن بود که مریم خودش تماس گرفت و گفت: مهرا روم سیاه... خواهرشوهرم بعد از شیش ماه از اصفهان امده. شوهرم هم که با شوهرش رفیق شیش... خیلی دلش میخواد شب بمونه... حالا اگر اصرار داری بیام یه جوری راضیش میکنم... نه که فردا هم پنجشنبهیه ادارش تعطیله، میگه بمونیم.... حالا تو...
سر برداشت و به مهتاب نگاه کرد. مهتاب ملتمسانه نجوا کرد: تو رو خدا بمون. خوش میگذره.
آهی کشید. نمیدانست اگر مامان بفهمد چه میگوید. ولی به مریم گفت: میمونم پیش دوستم.
مهتاب جیغی از خوشی کشید و مشغول رقصیدن و بشکن زدن شد.
مریم هم از آن طرف نفسی به راحتی کشید و گفت: انگار دوستت هم خوشحال شد. بهتون خوش بگذره. خداحافظ.
مهرآفرین غرق فکر خداحافظی کرد.
مهتاب پیژامه را به طرفش گرفت و گفت: زود بپوش. منم میرم خوراکی بیارم. رفتم لباس عوض کردم یادم رفت خوراکی بیارم. یه مسواک نو تو کشو بالایی میز آینه هست. اگر خواستی بردار. دستشویی هم آخر راهرویه. راحت باش.
دوستای منم بدتر از شهباز، کلی با اسمم ماجرا دارن:)))))
مهر، مهری، مهرا، مه، مری، مراف، آفرین :دی
همه هم میپرسن تو خونه خلاصه چی صدات میزنن؟ منم اینجوریم که: مهرآفرین با تاکید بر ه دو چشم و کلاه آ =))))) ولی باورشون نمیشه که!:)