ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طالع مهر (6)

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۴۵ ب.ظ

سلام به روی ماهتون 

به چشمون سیاهتون 

 

 

 

 

مهتاب پیژامه را به طرفش گرفت و گفت: زود بپوش. منم میرم خوراکی بیارم. رفتم لباس عوض کردم یادم رفت خوراکی بیارم. یه مسواک نو تو کشو بالایی میز آینه هست. اگر خواستی بردار. دستشویی هم آخر راهرویه. راحت باش.

مثل باد از در بیرون رفت. مهرآفرین هم نگاهی به پیژامه انداخت. از عصر با چادر و شال و لباس بیرون بود. حاضر نشده بود پیش روی شهباز و پدربزرگش لباسش را سبک کند یا حتی چادر رنگی بپوشد. بعد از آن همه آبروریزی سختش بود. ولی الان دیگر واقعاً خسته شده بود. چادر و شال را کنار گذاشت. شلوار جین را با پیژامه عوض کرد. کش مویش را باز کرد و دور مچش انداخت. بعد مشغول تا زدن چادرش شد.

مهتاب با خوراکی به اتاق برگشت و با دیدن او هیجان‌زده گفت: وایییی موهات چه نازن! شهباز ببینه عاشقت میشه. موهای من فره. همیشه غر میزنه. حتی وقتی سشوار می‌کشم و صافشون می‌کنم میگه صاف نچرال یه چیز دیگه یه!

مهرآفرین حیرت‌زده و پریشان و پر از خجالت به طرف آینه چرخید. موهای نرم و صافش تا زیر شانه‌هایش می‌رسید. هیچ ویژگی خاصی نداشت. الان هم که بعد از چند ساعت زیر چادر ماندن کلی گره خورده بودند ولی خب ظاهرشان آنقدرها هم بد نبود. لایه‌ی رویی به نرمی روی گره‌ها را پوشانده بود.

چادر تاشده را کناری گذاشت و دستی توی موهایش کشید. به آرامی گفت: موهام حالت خاصی نداره.

=: همین که حالت خاصی نداره خوبه دیگه. از حموم میای لباس می‌پوشی میری مهمونی. انگار از صبح وایسادی براشینگ کردی. مال من یا باید سه ساعت براشینگ کنم یا ذره ذره فرشون رو خوشگل کنم.

مهرآفرین دوباره به آینه نگاه کرد. آب دهانش را به سختی فرو داد. شهباز موهایش را دوست داشت؟

مهتاب مسواک نو را از کشو برداشت و گفت: بگیر. زود حاضر شو بیا که می‌خوایم کلی خوش بگذرونیم.

مهرآفرین سری تکان داد و از در بیرون رفت. توی آینه‌ی دستشویی هم محو موهایش مانده بود. واقعاً خوب بودند؟

کمی بعد به اتاق برگشت. مهتاب فیلم را آماده‌ی پخش کرده بود. کلی بالش و پتو و خوراکی هم وسط اتاق گذاشته بود.

کم‌کم یخش باز میشد. با مهتاب نمیشد رسمی ماند. راحت بود و شوخی می‌کرد. تا چهار صبح فیلم دیدند و حرف زدند و شوخی کردند و کلی خوش گذشت. بالاخره دست از تفریح کشیدند و همان وسط اتاق خوابشان برد.

مهرآفرین سر جای خودش نبود که هفت‌ونیم صبح از خواب پرید. مهتاب هنوز خواب بود. مهرآفرین برخاست. اتاق توی روز زیباتر بود. آرام به طرف پنجره رفت و پرده را کنار زد. آقاجون را دید که از خانه خارج شد. پرده را رها کرد. دوباره عکس شهباز را برداشت. ژستش عین هنرپیشه‌ها شده بود. لبخند جذابی داشت. لب به دندان گزید و عکس را سر جایش گذاشت. مشغول تماشای بقیه‌ی عکسها شد.

کمی بعد دست و رویی صفا داد و با احتیاط از پله‌ها پایین رفت. بی‌حجاب بود. امیدوار بود که آقاجون به این زودی برنگردد. سرش از بیخوابی درد گرفته بود. دیشب روی میز آشپزخانه قرصها را دیده بود. داشت بین قرصها دنبال مسکن می‌گشت. تنه‌اش به صندلی خورد و پایه‌ی فلزی‌اش قیژ صدا داد. وحشتزده از جا پرید. هینی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت.

در دل به خودش تشر زد: احمق خودت بودی. هیچی نشده. کسی نیومده. تو که اینقدر می‌ترسی غلط کردی بی‌حجاب امدی پایین.

ولی با صدای شهباز که به سرعت نزدیک میشد سکته را زد!

_: مهتاااب... مهتاب... یه مسکن به من بده دارم می‌میرم. دیشب خیلی بد خوابیدم. سوئیچ هم بده با ماشین برم. حال ندارم حیرون ماشین بشم. مهتاب!

به فاصله‌ی سه ثانیه از شروع صحبتش درست پشت سر مهرآفرین بود! مهرآفرین وحشتزده چرخید و جیغ کوتاهی کشید.

شهباز هم ترسیده و خشن پرسید: تو کی هستی؟ اینجا چکار می‌کنی؟

+: من... من...

مهتاب خواب‌آلوده از جا پرید. مهرآفرین نبود. به طرف پله‌ها رفت و صدا زد: شهباز... شهباز....

سرش گیج رفت و لب اولین پله نشست.

شهباز بلافاصله بعد از سوالش مهرآفرین را شناخت. با یک دنیا خجالت سر به زیر انداخت و بیرون رفت. همان طور پشت به مهرآفرین دست بلند کرد و گفت: معذرت میخوام. معذرت میخوام.

شهباز پایین پله‌ها ایستاد. سر برداشت و رو به مهتاب با ناراحتی گفت: نگفتی مهمون رو نگه داشتی.

مهتاب چشمهایش را مالید و پرسید: باید بهت می‌گفتم؟

_: یه چادری چیزی بهش بده معذبه.

=: ولش کن. بیا بالا سوئیچ بردار برو بیرون.

_: یه قرص هم می‌خوام. تو خونه تموم کردیم. دیشب مامان یادش رفت برای خودمون هم بخره. سرم درد می‌کنه.

مهتاب سرش را به نرده تکیه داد و چشمهایش را بست. گیج خواب بود.

شهباز پله‌ها را بالا رفت. به او که رسید دستی سر شانه‌اش زد و گفت: پاشو برو سر جات بخواب. اینجا یهو میغلتی پایین.

مهتاب به سختی از جا برخاست. شهباز بازویش را گرفت و او را به تختش رساند. سوئیچ را از جلوی آینه برداشت. یک گوشی ناآشنا شروع به زنگ زدن کرد. سر برداشت. روی رادیاتور کنار بهترین عکسش بود.

نوشته بود: مامان.

وای... حتماً اگر جواب نمیداد خیلی بد میشد. گوشی را برداشت. چادر نماز مهتاب را هم چنگ زد و به سرعت از پله‌ها پایین رفت. سر به زیر گوشی و چادر را روی یک جاکفشی کنار در آشپزخانه گذاشت.

صدا بلند کرد: براتون چادر هم آوردم. میرم تو هال راحت باشین. نه اصلاً میرم بیرون. خداحافظ. باز هم معذرت میخوام.

مهرآفرین صدای در را که شنید بیرون آمد. قبل از آخرین زنگ جواب داد.

+: سلام مامان.

=: سلام مادر. خوبی؟

+: خوبم. شما خوبین؟

=: همه حواسم پیش توئه. اینا دارن صبحونه می‌خورن. خدا بخواد بعدش میرن. یه نیم ساعت دیگه میتونی بیای خونه.

+: من خوبم. نگران نباشین. میام. خیلی ممنون.

=: بسلامت. به مریم سلام برسون. خداحافظ.

با یک دنیا عذاب وجدان خداحافظی کرد. چطور باید به مادرش می‌گفت که شب را در خانه‌ی یک غریبه صبح کرده است؟

گوشی را که گذاشت چشمش به مسکن و لیوان آب روی میز افتاد. با عجله چادر نماز را سرش انداخت و دور خودش پیچید. قرص و آب را برداشت و از در بیرون رفت. شهباز ماشین را بیرون زده بود و داشت در را می‌بست. تقریباً تا دم در دوید تا شهباز متوجه‌اش شد و دو قدم پیش آمد.

همین که روبرویش ایستاد متوجه‌ی حرکت ضایعش شد. برای چی دنبال پسر مردم دویده بود که به او قرص بدهد؟ شهباز چه فکری درباره‌اش می‌کرد؟ آن همه خرابکاری از دیروز تا حالا بس نبود؟

ولی دیگر دیر شده بود. الان درست جلوی رویش با آن چادر رنگی که موهایش را هم خوب نپوشانده بود ایستاده بود. سر به زیر انداخت و متوجه‌ی پیژامه‌ی خرسی صورتی و دمپاییهای پلاستیکی قرمز که سر پایش انداخته و بیرون پریده بود، شد.

شهباز دست پیش برد و قرص و آب را به نرمی گرفت. نگاهش روی صورت گل انداخته و پر از خجالت او ماند. لبخند زد و سر به زیر انداخت. با دیدن پیژامه و دمپایی لب به دندان گزید. خنده‌اش را به همراه قرص فرو داد و گفت: زحمت کشیدین. خیلی ممنون.

لیوان خالی را به طرف او گرفت. ولی مهرآفرین اینقدر غرق خجالتش بود که متوجه نشد باید لیوان را پس بگیرد. بعد از چند ثانیه به خود آمد. تند لیوان را گرفت و دستپاچه گفت: ان‌شاءالله تو امتحانتون موفق باشین.

شهباز با سرخوشی گفت: حتماً موفق میشم. ممنون. خداحافظ.

بعد هم بدون این که منتظر جواب او بماند چرخید و از در بیرون رفت. در که بسته شد مهرآفرین زمزمه کرد: خداحافظ.

بعد هم گیج و منگ به اتاق برگشت. سرش دیگر گنجایش تشرهای وجدانش را نداشت. لیوان را یک جایی رها کرد و از پله‌ها بالا رفت. یادش رفت خودش قرص بخورد. یادش رفت که چادر را کجا در آورد. توی اتاق شلوارش را عوض کرد. وسایلش را برداشت و بدون آن که مهتاب را برای خداحافظی بیدار کند، از در بیرون رفت.

کوچه را طی کرد و به خیابان رسید. نگاهی به اطراف انداخت. اینجا را می‌شناخت. دبیرستان سابقش جایی همین حوالی بود. نفسی به راحتی کشید و راه افتاد.

تا خانه پیاده رفت و فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد. توی ساختمان منتظر آسانسور هم نماند و در ادامه‌ی افکار بی‌پایانش چهار طبقه را هم با پله بالا رفت. بالاخره رسید.

وارد که شد مامان به استقبالش آمد و بعد از سلام و علیک به آرامی گفت: خیالت راحت. دیگه تموم شد. کلی باهم صحبت کردن و به این نتیجه رسیدن که نمیشه بهت اصرار کنن و بهتره مثل قبل دوست بمونن.

در حالی که از فرط خجالت نگاهش را از مامان می‌دزدید زمزمه کرد: خدا رو شکر.

بعد هم بدون این که به او نگاه کند به اتاقش رفت. لباسش را که عوض کرد، مامان توی درگاه ایستاد و پرسید: مهرآفرین؟ خوبی؟

وقتش رسیده بود. لب تخت نشست و آرام گفت: خوبم مامان.

مامان کنارش نشست و گفت: هیچی نشده. یه خواستگاری ساده بود. اتفاقی نیفتاده.

+: نه اتفاقی نیفتاده فقط...

=: فقط چی؟

+: من دیروز... یه خیابون اشتباه رفتم. می‌خواستم به اون کافی‌شاپ برم ولی خیابون رو اشتباه رفتم.

=: واقعاً می‌خواستی بری؟ فکر کردم لج کردی نرفتی.

دلخور از قضاوت مادرش غر زد: نخیر. می‌خواستم برم. ولی اشتباهی رفتم یه جای دیگه. اونجا... اونجا با یه دختر دوست شدم.

لزومی نداشت که از شهباز بگوید. ولی نمی‌خواست دوستی با مهتاب همین جا تمام بشود. ‌

مامان با کنجکاوی نگاهش کرد.

+: اسمش مهتاب کریمی بود. باهم چایی و کیک خوردیم. بعد.... بعد شما زنگ زدین گفتین که نیام خونه. مهتاب اصرار کرد برم خونه اونا... می‌دونم کارم اشتباه بود ولی... ولی دختر خوبی بود. پدرش هم خیلی مهربون بود. خونشون تو خیابون مادر بود.

مامان به طرز عجیبی ساکت مانده بود. سر برداشت و با تعجب نگاهش کرد.

=: مادرش فوت کرده بود؟ مهدخت خانم؟

+: اسمشو نمی‌دونم ولی گفت وقتی دو سالش بوده از دنیا رفته.

مامان لبخندی زد. غرق خاطراتش گفت: کار احمقانه‌ای کردی ولی خدا حفظت کرد و جای درستی رفتی. این خونواده خیلی عزیزن. خیلی عزیزن. آقاکریمی رو دیدی؟ حالش خوب بود؟

متحیر به مامان نگاه کرد و گفت: خوب بود. شما می‌شناسینشون؟

=: مهدخت خانم اول معلم خیاطی خاله‌ات بود. یه مدت منم می‌رفتم پیشش. تو همین خونه که میگی. تو خیابون مادر. ته یه کوچه‌ی باریک.

+: بله...

=: یه خونه دو طبقه بود با یه حیاط خیلی خوشگل.

+: خیلی!

=: آخی... یادش بخیر. خدا رحمت کنه مهدخت خانم رو.

+: خدا رحمتشون کنه.

=: یکی دو سالی پیش مهدخت خانم کلاس رفتم. بعدش حامله شد. کلاس رو تعطیل کرد. خیلی خجالت می‌کشید و می‌ترسید. چند بار زنگ زدم و احوالش رو پرسیدم. زن خوبی بود. می‌گفت سنم بالایه می‌ترسم. از عروس دامادام خجالت می‌کشم. تا بالاخره مهتاب به دنیا امد. یه شیش ماهی بعدش به اصرار ما دوباره کلاس گذاشت. هفته‌ای یه روز می‌رفتیم. خیلی نشد که قلبش ناراحت شد و از دنیا رفت. خدا رحمتش کنه.

+: الهی آمین.

=: چند وقت بعد از فوتش دختراش اصرار کردن بیاین پیش بابا کلاس نقاشی. یه کم سرگرم بشه از فکر و خیال بیاد بیرون. مهتاب رو نوبتی نگه می‌داشتن. بیشتر از همه با عروسشون بود. یه پسر داشت مهتاب پیشش آروم می‌گرفت. طفلکی... آخی... نازی.... الان حتماً بزرگ شده. حالش خوب بود؟

مهرآفرین بهت‌زده از اطلاعات جدیدش زمزمه کرد: خوب بود. شما میومدین کلاس نقاشی؟

=: هااا یادش بخیر. چار پنج نفر بیشتر نبودیم. خاله‌ات نیومد. اهل نقاشی نبود. من و چند تا از همکلاسیا می‌رفتیم. یادش بخیر آقاکریمی. معلم باسواد سختگیر اهل فن... از اون آدم حسابیای روزگار... علاوه بر نقاشی خیلی چیزا ازش یاد گرفتم. ولی خیلی حوصله نداشت. سال زنش نشده گفت دیگه تعطیل. اگر الان هم کلاس بذاره حاضرم برم. کلاس خوبی بود.

+: مامان حالا که اینقدر خوبن... اینقدر عزیزن... یه اعتراف دیگه بکنم؟

مامان با خنده گفت: بگو مادر. بگو. واقعاً نمی‌خواستی بری کافی‌شاپ؟

+: چرا می‌خواستم برم. گفتم که اشتباهی شد. ولی دیشب... دیشب مریم شب خونه مادرشوهرش موند. آقاکریمی هم خسته بود سر شب رفت خوابید. مهتاب خیلی اصرار کرد پیشش بمونم. راستش راهی هم نداشتم. خونه که نمیشد بیام. یهویی هم روم نمیشد برم خونه مامان بزرگ بگم چی... مهتاب هم هی گفت بمون... هیچکس هم نبود. دوتایی رفتیم بالا تو اتاقش فیلم دیدیم و خوابیدیم.

مامان سری تکان داد و گفت: بار آخرت باشه که همچین غلطی کردی. خیلی خدا رحم کرد بهت جای درستی رفتی. خدا تو رو دوباره بهم داد. کاش حداقل دیشب بهم گفته بودی.

+: من که نمی‌دونستم می‌شناسینشون.

=: خونواده‌ی خوبین. خیلی خوب.

بعد هم از جا برخاست و گفت: پاشو پاشو یه کیک شربتی درست کنیم. عصر برای تشکر ببریم برای آقاکریمی. دوست داره.

ناباورانه به او نگاه کرد. مامان اینقدر آنها را می‌شناخت که بداند آقای کریمی کیک شربتی دوست دارد!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۰/۰۷/۱۴
Shazze Negarin

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی