طالع مهر (8)
سلام عزیزانم
شبتون لبریز از آرامش و آسایش
دست مهتاب با ضربهی نسبتاً سنگینی روی پشت مهرآفرین فرود آمد.
=: الو؟ رفیق جواب باباجونم رو بده. میای کلاس؟
مهرآفرین سر برداشت و با شیفتگی به پیرمرد مهربان نگاه کرد. لبخندی زد و گفت: از خدامه که بیام. البته هیچی از نقاشی نمیدونم.
=: یاد میگیری باباجون.
بعد هم دوباره چشم از او گرفت و به طرف دخترش که داشت چیزی تعریف میکرد برگشت. دخترک زیبا بود و پیرمرد ترجیح میداد او را پیش خودش نگه دارد تا چشم و دل شهباز در همین خانه سیر شود. نه این که عطش جوانیاش باعث شود که خدای ناکرده مرتکب خلافی بشود.
قرار کلاس را گذاشتند. با توجه به ساعتهای دانشگاه آنلاین مهرآفرین یک جلسه در هفته را برای صبح و یک جلسه را برای عصر تنظیم کردند.
کمی بعد هم مهمانها عزم رفتن کردند. مهرآفرین از جا برخاست و گفت: چادرم تو اتاقه. میرم عوضش کنم.
محبوبهخانم گفت: مهتاب چادرش رو بیار.
مهرآفرین تند گفت: نه نه خودم میرم.
قلبش توی حلقش میزد و امیدوار بود که ماسک سرخی گونههایش را بپوشاند. البته آنجا هم نماند تا کسی صورتش را ببیند. دلش میخواست قبل از رفتن یک بار دیگر شهباز را ببیند. وجدان ملامتگرش به فریاد آمده بود اما قلب و پاهایش بدون توجه به او توی خانه دویدند.
تنها کسی که متوجهی دلیل دویدن او شد باباجون بود که بدون عکس العمل نفس عمیقی کشید و به حوض آبی روبرویش چشم دوخت. باید کمی صبر میکرد تا ببیند این تب تند عرق میکند یا به جایی میرسد.
فنر توری در از دست مهرآفرین رها شد و در با صدای بدی بهم خورد.
شهباز روی مبل لمیده و پاهایش را روی میز رها کرده بود. با صدای در تکانی خورد. پاهایش را پایین آورد. آرنجهایش را روی زانوها گذاشت و سرش را پایین انداخت. از این که پیش باباجون آبرویش رفته بود، بدجوری خجالتزده شده بود. میدانست باباجون به کسی حرفی نمیزند و آبرویش را حفظ میکند اما باز هم از شدت شرم میخواست بمیرد. برای باباجون علاقه و احترام شدیدی قائل بود. باباجون با درایت و معلومات و صبوری و هوشش بارها ثابت کرده بود که لایق این علاقه و احترام هست.
مهرآفرین خودش هم از صدای بهم خوردن در از جا پرید و از خجالت صورتش را با دست پوشاند. خدا میدانست که کی میخواهد دست از خرابکاری و آبروریزی بردارد. مطمئن بود که شهباز هر بار بیشتر از قبل از او متنفر میشود. حتماً چشم دیدن او را نداشت که اینطور توی اتاق سنگر گرفته بود.
بعد از چند لحظه دست از روی چشمهایش برداشت. سر به زیر و خجالتزده وارد شد. از گوشهی چشم به دنبال شهباز گشت. او را انتهای اتاق در یک گوشهی کمنور روی یک مبل سر به زیر و غم زده پیدا کرد. اینقدر تعجب کرد و ناراحت شد که خجالتش را فراموش کرد. به طرف او رفت و با نگرانی پرسید: اتفاقی افتاده؟
شهباز متعجب سر برداشت. چرا این دختر با روح و روانش بازی میکرد؟ چرا نگرانش میشد؟
+: حالتون خوبه؟ تو تاریکی نشستین.
شهباز غرق فکر، بدون این که چشم از او بگیرد، دست دراز کرد و کلید چراغ روی دیوار کنارش را زد. آرام گفت: خوبم. ممنون.
چراغ که روشن شد خوشگلیهای دخترک را بهتر دید و دوباره با وجدانش دست به گریبان شد. سر به زیر انداخت. باباجون فهمیده بود. آبرویش رفته بود. دلش میخواست زار زار گریه کند.
+: یه لیوان آب براتون بیارم؟
خدایا چرا نمیرفت؟ چرا نمیفهمید چه بر سرش میآورد؟ او میخواست باز هم پسر خوب باباجون باشد. نمیخواست خطا کند....
از جا برخاست. بدون آن که به او نگاه کند، گفت: نه ممنون. خوبم.
از پلهها بالا رفت. در بالکن شمالی را باز کرد. بالکن کوچک و رو به کوچه پشتی بود. به نردهها تکیه کرد و نفس عمیقی کشید.
مهرآفرین غمزده به رفتنش چشم دوخت و به خودش تشر زد: بیا. دیگه کاملاً ازت متنفر شد. عین دخترعمهاش. لابد اون هم مثل تو سعی کرده هی بهش رسیدگی کنه که اعصابشو خرد کرده. خجالت هم خوب چیزیه. شرم و حیا نداری. برو بمیر.
چادرش را عوض کرد و به سرعت بیرون رفت. دلش میخواست بگوید کلاس نقاشی را نمی
آید. دیگر نمیخواست با شهباز روبرو شود. به اندازهی تمام عمرش سوتی داده بود. دیگر بس بود.
ولی وقتی به باباجون نگاه کرد دید روی آن را ندارد که بگوید لطفش را نمیخواهد و نمیتواند بیاید. پس سعی کرد در دل آرزو کند که حداقل ساعت کلاسهایش شهباز آنجا نباشد. هرچند بعید بنظر میرسید. ظاهراً شهباز زیاد به آنجا رفت و آمد میکرد.
اما جای نگرانی نبود. وقتی بعد از رفتن مهمانها، مهتاب با هیجان قرار کلاس نقاشی را برای شهباز تعریف کرد و ساعتهایش را گفت، شهباز به دقت به خاطر سپرد و با خودش عهد کرد که آن روز و ساعتها این دور و بر آفتابی نشود. دیگر نمیخواست کاری کند که باباجون به پاکیش شک کند.
مهرآفرین جلسهی اول را با یک دنیا نگرانی و اضطراب حاضر شد. وقتی که تا آخر ساعت کلاسش شهباز نیامد کمی آرام گرفت. جلسهدوم هم به همین منوال پیش رفت. همینطور جلسهی سوم و چهارم... تا بالاخره مهرآفرین قانع شد که دو روز اول اتفاقی با شهباز روبرو میشده و او آن قدرها هم به پدربزرگش سر نمیزند.
راحتی خیالش در کنار استعداد خوب و راهنمایی استادانه باباجون به پیشرفت سریعش در نقاشی کمک میکرد. هرچند که هنوز خیلی مانده بود که به پای طراحی مهتاب برسد ولی همین که توانسته بود پرسپکتیو را یاد بگیرد و طرحهای اولیه را با ابعاد درستی بکشد خیلی از خودش راضی بود.
فضای خانه را خیلی دوست داشت. آرامش و راحتی سه نفرهشان خیلی دل انگیز بود. ساعت کلاس که تمام میشد اصلاً دلش نمیخواست برود ولی خجالت میکشید بماند و هرچه مهتاب اصرار میکرد نمیماند.
جلسهی چهارم بالاخره مهتاب برنده شد. با مادر مهرآفرین تماس گرفت و با کلی زبان ریختن اجازه گرفت که مهرآفرین شب را پیش او بماند و باهم فیلم ببینند.
هوای دم غروب گرگ و میش بود. وسایل نقاشی را جمع کردند. باهم به آشپزخانه رفتند تا شام بپزند. باباجون هم جلوی تلویزیون مشغول تماشای اخبار شد.
مهرآفرین مثل دفعات قبل چادر نماز وال نرم مهتاب را به سر داشت. توی آشپزخانه سر پختن شام بحثشان شد و مهرآفرین در حالی که از خنده ریسه میرفت گفت: اصلاً نه حرف من نه حرف تو. هرچی استاد بگن.
جلوی در آشپزخانه ایستاد و با صدایی پر از خنده و عشوهی دخترانه گفت: استاااااد...
چند اتفاق همزمان افتاد. باباجون سر برداشت. شهباز که نزدیک او ایستاده بود، به طرف مهرآفرین چرخید و مثل برق گرفتهها خشک شد. تلویزیون شروع به پخش آگهی کرد و ناگهان ولومش خیلی بالا رفت. مهرآفرین شهباز را دید. گوشش از صدای بلند آگهی پر شد و چشمش فقط برای لحظهای شهباز را دید. بلافاصله از اشک ناخواندهای لبریز شد. باور نمیکرد اینقدر دلتنگ دیدن مردی باشد که فقط چند دیدار کوتاه با او داشت. دیدش تار شد ولی نگاه از او نگرفت.
شهباز بود که زودتر به خود آمد. برگشت و کنترل تلویزیون را برداشت. صدای آن را قطع کرد و گفت: مثل این که مهمون دارین. پس باشه یه شب دیگه. فعلاً با اجازتون.
و تند به طرف در خروجی رفت. مهرآفرین غمزده به طرف آشپزخانه چرخید و به درگاه تکیه داد. سرش را بالا گرفت و سعی کرد اشکهایش را پس بزند. شهباز حاضر نشده بود حتی چند لحظه حضور او را تحمل کند.
مهتاب بدون توجه به او از آشپزخانه بیرون دوید و پرسید: شهباز اینجاست؟ مرد حسابی معلوم هست کجایی که هیچ خبری ازت نیست؟ وایسا. کجا میری؟
شهباز در حالی که نگاه از او میدزدید گفت: من که دیروز اینجا بودم. چی میگی؟
مهتاب لب برچید و گفت: کم میای.
شهباز که دل ناراحت کردن او را نداشت سر برداشت. لبخند غمگینی زد و گفت: من تو بیمارستانم. میترسم...
=: بهانه میاری. از اولش هی گفتی من تو دستشویی دم در میشورم ضدعفونی میکنم میام تو. الان چی شده که کمتر میای؟
شهباز با لبخند نگاهش کرد. دلش میخواست در آغوشش بگیرد و از او دلجویی کند. زیر لب لعنتی بر بیماری فرستاد و آرام گفت: چشم. بیشتر میام. غلط کردم. ببخشید. حالا میشه برم؟
مهرآفرین با شنیدن لحن مهربان و دلجویانهی شهباز بیتاب شد. ترسید که بغضش بترکد و آبرویش را ببرد. دوان دوان پلهها را بالا رفت. چادر و شالش را نزدیک دستشویی رها کرد. توی دستشویی پرید و در را پشت سرش قفل کرد. هواکش صدای تیز و بلندی داشت و میتوانست گریهاش را بپوشاند. در حمام قدیمی توی روشویی باز میشد. روی سکوی حمام نشست و برای خودش زار زد.
چند دقیقهای طول کشید که با توپ و تشرهای وجدانش کمی آرام گرفت. برخاست؛ صورتش را شست و از زیر شیر آب خورد.
مهتاب چند ضربهی متوالی به در زد و پرسید: مهرا خوبی؟ چی شد؟ یهو دلپیچه گرفتی؟ چیزی میخوای برات بیارم؟
مهرآفرین سر برداشت و توی آینه نگاه کرد. چشمهایش خیلی قرمز نشده بود. نفس عمیقی کشید و گفت: خوبم. الان میام.
صورتش را با حوله خشک کرد و در را باز کرد.
=: چی شدی یهو؟
+: فکر کردم... هیچی. خوبم الان.
=: چیزی لازم نداری؟
+: نه نه خوبم. نگران نباش.
شال و چادر را روی یکی از مبلهای مبلیران قدیمی رها کرده بود. مشغول پوشیدن آنها شد.
=: شنیدی شهباز چی میگفت؟
شنیده بود که به این حال افتاده بود. نگاه از مهتاب دزدید و خودش را با چادر سرگرم کرد. جوابی نداد.
مهتاب ادامه داد: آزمونش رو قبول شده. حالا رسماً تو بیمارستان استخدام میشه. از نظر حقوق و مزایا خیلی خوبه ولی از نظر خطرش... خب همهمون نگرانیم.
مهرآفرین به طرف مهتاب چرخید. چشمهایش ستارهباران شدند. زمزمه کرد: آخی قبول شد؟ مبارکش باشه. انشاءالله که هیچی نمیشه.
مهتاب خندان گفت: انشاءالله. حالا بقیهشو گوش کن. امده بود دعوت کنه شام بریم خونشون... شیرینی قبولیش.
+: وای خب برین. من میرم خونه.
=: نخیر. باباجون بهش گفت ما با مهمونمون میاییم.
+: یعنی چی با مهمونتون میرین؟ چه معنی داره من باهاتون بیام؟ یه شام خونوادگیه. اونم تو این کرونا! نه اصلاً. من میرم خونمون.
=: ایش... چته مثل این بچه لوسا راه به راه هی من میرم خونمون من میرم خونمون؟ باید باهامون بیای. رو حرف استادت حرف نزن. جمعیتی نیستیم که نگران کرونایی. فقط ما سه تا با خودشون. پذیراییشون هم بزرگه. پنجرهها باز با رعایت فاصله میشینیم.
+: آخه شاید مامان باباش راضی نباشن.
=: باباجون زنگ زد به داداش گفت. اونم گفت قدم مهمون سر چشم. داداشم ماهه! ماه! باید ببینیش. زینت جون هم خیلی عزیزه. اون شب تو موقعیت خوبی باهاش آشنا نشدی. همیشه اینقدر خشن نیست که دست رو بچش بلند کنه.
مهرآفرین که با یادآوری کتک خوردن شهباز دوباره شرمنده شده بود، با غصه گفت: ولی زشت شد جلوی من... طفلکی حتماً خیلی خجالت کشید.
مهتاب به طرف انباری کوچکی که لباسهایش را در آنجا نگه میداشت رفت و گفت: تو دیگه کی هستی! اینجوری بهت خندیده، تو باز نگران خجالت کشیدن اونی! میگم که تو فرشتهای باورت نمیشه.
مهرآفرین به چهارچوب در تکیه داد و او را که داشت لباسهایش را زیر و رو میکرد نگاه کرد. با تردید گفت: فرشته نیستم. همیشه هم برام سواله که تو با این اخلاق خوب و روابط اجتماعی قوی چطور هزار تا دوست نداری؟
مهتاب یک شومیز پستهای برداشت و روی تاپش پوشید. به طرف او چرخید و گفت: فرشته هستی. منم هزار تا دوست دارم. ولی تو انتخاب باباجونی. خودش از همون اول تعارف کرد نگهت دارم بعد هم که به مامانت گفت بیای کلاس. باباجون آدم خوش برخورد و عاقلیه ولی نوعاً حوصلهی معاشرت نداره. اینه که من بیشتر معاشرتم با دوستام بیرون از خونه است. تو کرونا هم که تقریباً به صفر رسیده. همش مجازی شده. ولی حالا زده و بعد از هزار سال یکی به دل باباجون خوش اومده که خودش میگه تعارف کن بمونه، بیاد کلاس، باهامون بیاد خونه داداشت... باید این فرصت رو روی هوا بزنم دیگه!
بعد با سرخوشی نیشگونی از گونهی مهرآفرین گرفت و گفت: مهرهی مار داری گلم.
مهرآفرین با ناباوری به او نگاه کرد و آرام گفت: منم استاد رو خیلی دوست دارم. مثل عموی عزیزی برام هستن.
مهتاب شال رنگینی دور موهایش پیچید. یک چادر عربی هم برداشت و گفت: بزن بریم. باباجون دوست داره زود بره زود بیاد.
+: زشته من بیام.
=: نخیر! دعوت شدی رسماً. خان داداش و زینت جون منتظرت هستن. بریم.