طالع مهر (9)
سلام سلام
روزتون پر از لحظههای نابِ دوستی
تا به خود بیاید به خانهی پدری شهباز رسیدند. با آسانسور بالا رفتند و در آپارتمان به رویشان باز شد. خانوادهی شهباز به استقبالشان آمدند. مهرآفرین با یک دنیا خجالت رو به پدر و مادر شهباز گفت: ببخشید منم امدم. استاد اصرار کردن. نمیخواستم مزاحمتون بشم. معذرت میخوام.
شاهرخخان پدر شهباز از نظر ظاهری خیلی به پدرش شبیه بود ولی در رفتار بسیار شوخ طبع و اجتماعی بود و خشکی و جدیت پدرش را نداشت. با مهربانی به مهرآفرین خوشامد گفت و طوری تحویلش گرفت که کمتر خجالت بکشد.
همه حواسشان به مهرآفرین بود که شهباز سرش را نزدیک سمعک پدربزرگش برد و پرسید: شما اصرار کردین؟ میخواین منو امتحان کنین؟
باباجون اخمی کرد و در حالی که به طرف مبلی که معمولاً توی خانهی پسرش روی آن مینشست، میرفت غرغرکنان گفت: چه امتحانی؟ میخواستم خونه زندگیتونو ببینه.
شهباز با تعجب پرسید: برای چی؟
باباجون دستی پشت گوشش کشید و پرسید: گوشای من مخملیه؟
شهباز با شگفتی و خنده گفت: دور از جونتون.
شاهرخخان بلند گفت: خیلی خوش اومدین باباجون. خوشحالمون کردین.
زینت جون هم به مهرآفرین تعارف کرد که بنشیند. وقتی داشت از جلوی شهباز رد میشد با یک دنیا خجالت و رنگ به رنگ شدن زیر لب سلامی کرد که مطمئن نبود از پشت ماسک شنیده شود. ولی شهباز الان تمام توجهش به او بود. نه تنها شنید بلکه با خوشرویی جواب داد: سلام. خیلی خوش آمدین. شیرینی قبولی رو باید حتماً میخوردین.
مهرآفرین از این بیشتر نمیتوانست تعجب کند. حیرتزده سر برداشت و دل به نگاه خندان شهباز سپرد. شهباز میخواست برای پاکی این نگاه جان بدهد. حضور جمع اجازه نمیداد که بیش از چند لحظه چشم به او بدوزد. به یکی از مبلها اشاره کرد و گفت: بفرمایید.
بعد به سرعت از کنار او رد شد. دستی سر شانهی مهتاب کشید و چشمکی به او زد که از نگاه مهرآفرین دور نماند. برای رابطهی پر از شوخی و مهربانیشان ضعف میکرد. مهتاب با چشم و ابرو جواب برادرزادهاش را داد. بعد آمد و کنار مهرآفرین نشست.
مهرآفرین با کنجکاوی پرسید: چی میگین بهم؟
مهتاب با خنده گفت: هیچی. یه جور خوشامدگویی بود.
+: عین خواهر برادرین. هیچوقت دعواتون هم میشه؟
مهتاب با شیفتگی به شهباز نگاه کرد و گفت: کل کل خیلی ولی دعوا نه.
+: چه خوب.
با دو برادر شهباز هم آشنا شد. هر سه پسر پذیرایی میکردند. یکی بشقاب میگذاشت و یکی شیرینی میگرفت. شهباز با سینی چای جلویشان خم شد.
مهرآفرین آرام گفت: نه متشکرم.
مهتاب معترضانه پرسید: چرا؟
+: شبا چایی نمیخورم.
=: میترسی تو رختخوابت بارون بیاد؟
مهرآفرین هم خندهاش گرفت و هم از خجالت با دو دست به صورتش کوبید. خوشبختانه صدای مهتاب آنقدر بلند نبود که به گوش همه برسد. اما شهباز خوب شنید و تا پیشانیاش از شدت خندهای که جلوی آن را گرفته بود، قرمز شد.
به زحمت تشر زد: مهتاب مهمونه. یه کم رعایت کن.
مهتاب با لحن بدیهی گفت: مهمون توئه. تو رعایت بکن.
بالاخره شهباز نتوانست نخندد، بین خنده رو به مهرآفرین گفت: من معذرت میخوام. خیلی معذرت میخوام. میبرم اینو از گیس آویزون میکنم.
=: برو کنار بذار باد بیاد. داداشت یه ساعت پشت سرت وایساده میخواد به من شیرینی بده تو نمیذاری.
شهباز قدمی کنار کشید و زیر لب به برادرش گفت: اول مهمون.
بعد با لحنی تهدیدآمیز رو به مهتاب گفت: ما بعداً باهم صحبت میکنیم.
=: چی میخوای بگی داداچ؟ راحت باش. همین جا بگو. همه خودین.
سینی را روی میز گذاشت و کنار مهتاب نشست. با اشاره برایش خط و نشان کشید. مهتاب هم طوری دستش را توی هوا تکان داد انگار پشهای را پس میزند.
مهرآفرین با کمی کنجکاوی از گوشهی چشم به اطراف نگاه کرد. آقاشاهرخ و پدرش گرم صحبت بودند. زینت جون مشغول آمد و رفت بود و هنوز سر جایش مستقر نشده بود.
فضا سنگین بود و مهرآفرین با وجود استقبال گرم شهباز و پدر و مادرش، باز هم احساس مزاحمت میکرد. خودش را وصلهی ناجوری میدید.
مهتاب از شهباز پرسید: شام چی داری؟
_: مامان گفت مرغ بریون بگیرم.
نیم نگاهی به مهرآفرین انداخت و پرسید: خوبه؟
=: چرا به مهرا نگاه میکنی؟ نظر من مهم نیست؟ تو منو به مهمون فروختی؟ ها شهباز ها؟ عمهی عزیزت، یادگار مادربزرگت...
شهباز با خندهای پرتأسف سر تکان داد و رو به مهرآفرین گفت: دیگه تو هر خانوادهای یکی از اینا پیدا میشه. متأسفم که این یکی به تور تو خورده.
مهتاب به مهرآفرین گفت: بله. بالاخره یکی باید باعث افتخار باشه. تو هم خدا میدونه چه کار خیری در زندگی کردی که باعث شد، شهباز رو با یارو کچل خارجی اشتباه بگیری و در نتیجه با من آشنا بشی.
شهباز با تمسخر گفت: هرکسی چنین سعادتی نداره.
مهرآفرین سعی کرد بیصدا به کلکل کردن عمه و برادرزاده بخندد.
مهتاب سقلمهای به پهلوی او زد و گفت: نفرمودید که مرغ بریون خوبه یا نه. نظر تو رو پرسید. نظر من که مهم نیست.
بالاخره صدای مهرآفرین هم در آمد و با خنده گفت: چه نظری مهتاب؟ دندون اسب پیشکشی رو که نمیشمارن.
_: بفرما. یه آدم عاقل پیدا شد. من میرم شام بگیرم. پاشو یه کم کاهو گوجه تو یخچال هست یه سالاد درست کن تا بیام. مامان من سالاد درست کردن براش از شام پختن هم سختتره.
=: خب خودت درست کن.
_: خب خودم دارم میرم شام بگیرم. بیزحمت سوئیچ هم بده. ماشین بابا تعمیرگاهه.
=: یعنی رو که نیست! سنگ پای قزوین! مثلاً امدم مهمونی ها!
_: پاشو مهمون هم ببر همرات جلوی بابااینا معذبه. یه کم راحت بشینه.
مهتاب ابرویی بالا انداخت و گفت: جانم؟! خیلی مهمون مهمون میزنی!
شهباز جا خورد. مشخص بود که زیادهروی کرده است. اگر مهتاب میفهمید تا عمر داشت دستش میانداخت. این مهم نبود. مهم این بود جلوی خود مهرآفرین این حرف را زده بود.
به زحمت خودش را جمع و جور کرد. خم شد کیف مهتاب را از کنارش برداشت و گفت: بعد صد سال یه مهمون امده تو خونه. کرونایی که هیچکس اینجا نمیاد.
در کیف را که باز کرد، مهتاب آن را از دست او قاپید و گفت: گوسفند!
بعد هم سوئیچ را به او داد و کیف را دوباره کنار صندلیاش انداخت.
مهرآفرین اما هزار رنگ عوض کرد. ضربان قلبش اینقدر بالا رفته بود که میترسید مهتاب صدایش را بشنود. سعی کرد خودش را قانع کند که شهباز منظوری نداشته است اما بدجوری بهم ریخته بود.
شهباز خداحافظی سریعی با جمع کرد و از خانه بیرون زد. توی آسانسور دستی روی صورتش کشید و کلافه نالید: گند زدی. الان چی فکر میکنه؟ کلکل کردنت جلوی مهمون چی بود؟ آبروت رفت. اینجوری که تو مهتاب رو میکوبی هرکی ببینه خوف میکنه. برای خودتون جالبه، معلوم نیست که اونم خوشش بیاد. با دختر باید لطیف حرف زد. فکر کردی خیلی باحالی؟ همه که مثل مهتاب نیستن. الان فکر میکنه بلد نیستی مثل آدم حرف بزنی.
تا برود و شام بخرد و برگردد تمام مدت داشت با خودش دعوا میکرد.
مهتاب هم دست مهرآفرین را کشید و به آشپزخانه برد. شانههای زینتجون را هم گرفت و در حالی که او را از آشپزخانه بیرون میبرد گفت: زینتجون بیزحمت شما هم برین بشینین، من و مهرا میخوایم یه سالاد توپ درست کنیم.
آشپزخانه به قسمت هال خانه باز بود، پذیرایی هم سر هال بود ولی به آشپزخانه دید نداشت.
مهتاب مشغول زیر و رو کردن یخچال و فریزر و کابینت خوراکیها شد و هرچه که به نظرش توی سالاد جالب میرسید، روی میز میگذاشت. مهرآفرین را هم وادار کرد که با وسواس دستهایش را صابون بزند و مشغول خرد کردن کاهو و گوجه بشود.
مهرآفرین پشت میز نشست. مشغول کار بود که چادرش دور کمرش افتاد. شال بزرگ آبی کمرنگش حجابش را حفظ میکرد. هنوز دلش میلرزید و حالش خوب نشده بود. خوشحال بود که به کاری مشغول است و جلب توجه نمیکند.
مهتاب دو سه سیب زمینی پخته توی یخچال پیدا کرد. یک قوطی کنسرو هویج و ذرت و نخودسبز هم از توی کابینت برداشت. توی فریزر هم یک لیوان کوچک عدس پخته بود. همه را قاطی کرد. تخممرغ هم پخت و برای تزئین سالاد حلقه کرد. کاهوهایی که مهرآفرین خرد میکرد را دور یک دیس به زیبایی چید تا بعد مواد پخته و سس زده را وسطش بگذارد.
شهباز با شام جلوی اپن ایستاد. مهتاب پشت به او مشغول کار و تزئیناتش بود. مهرآفرین رو به او سر به زیر گوجه خرد میکرد. با سلام او سر برداشت. دلش چنان فرو ریخت که نتوانست جواب سلامش را بدهد. فقط چند لحظه به او نگاه کرد و بعد دوباره به کارش ادامه داد.
مهتاب سر برداشت و عکس العملش را دید. متعجب پرسید: خوبی تو؟
بعد به طرف شهباز چرخید و گفت: سلام. چرا اینجا وایسادی؟ ببر این بشقابا رو بچین. سالاد که آماده شد شام رو میاریم.
کف سینی بلور مخصوص فر نان سنگک چید. مرغ بریان را با قیچی خرد کرد و روی نانها گذاشت. بعد آن را توی فر داغ گذاشت تا آب مرغ به خرد نانها برود و اگر ویروس کرونایی هم همراه آن هست کشته شود.
بعد دوباره به طرف مهرآفرین چرخید و گفت: چقدر یواش کار میکنی! زود باش.
مهرآفرین سعی کرد به دستهای لرزانش سرعت بدهد. نمیخواست که دستش برای مهتاب رو بشود.
شهباز به آشپزخانه برگشت و گفت: میخوام لیوان ببرم.
رو به کابینت در حالی که لیوانها را توی سینی میچید به مهرآفرین گفت: ببخشید این مهتاب به کارتون گرفته. من فقط گفتم تو آشپزخونه یا هال بشینین که راحتتر باشین.
مهتاب در حالی که سعی میکرد با نهایت سرعت توی آشپزخانهی کوچک جابجا شود و سالاد رنگینش را آماده کند، گفت: باشه باشه تو خیلی گلی. برو بیرون سر راهی.
_: بذار نمک فلفل و سس هم ببرم میرم.
=: زود باش. بگیر این نمک فلفل.
_: اینا نه. اون مهمونیا رو از بالا بده.
=: اوا مامانم اینا! مهرآفرین غریبه نیست. همینا خوبه. برو بیرون.
و تقریباً به زور او را بیرون راند.
بعد رو به مهتاب پرسید: سس سالاد رو تو درست میکنی؟ از سس درست کردن خوشم نمیاد.
شهباز از پشت اپن پرسید: من بکنم؟
=: نخیر! تو پاتو این ور خط نمیذاری. چرا نمیری پیش بقیه بشینی؟
_: میخوام پارچ آب یخ درست کنم، جرأت ندارم بیام تو.
=: بیا بابا. بیا درست کن. نوشابه هم خریدی. چشم زینت جون روشن.
شهباز با عذاب وجدان زمزمه کرد: مهمون داریم.
مهرآفرین دستهای لرزانش را شست. با پریشانی لیوانی از سبد ظرف شستهها برداشت تا سس سالاد را آماده کند. آرام از مهتاب پرسید: با مایونز یا فقط سرکه آبلیمو؟
شهباز گفت: هرچی دوست دارین.
مهتاب گفت: هرچی عشقته گلم. تا شهباز رو داری غم نداری.
شهباز با اخم گفت: زشته مهتاب. دفعه اولشه امده اینجا. هرکاری خوشت نمیاد سپردی بهش. آخه... پوووه!
مهرآفرین با خجالت گفت: نه نه چیزی نیست. فقط فکر میکنم سالاد سیبزمینی با مایونز بهتر باشه.
_: مایونز تو یخچاله. ادویهها هم اینجا. هرچی میخوای بردار.
خودش هم مشغول پرکردن پارچ آب و یخ و ظرف جدای یخ برای نوشابه شد.
مهتاب هم مشغول تزئین سالاد بود. مهرآفرین هم سس را آماده میکرد. چادرش روی صندلی مانده بود. با مانتوی کوتاهش جلوی شهباز معذب بود. اما فضا اینقدر کوچک و شلوغ بود که کاری نمیتوانست بکند.
کمی بعد همگی به اتاق پذیرایی برگشتند. به خاطر کرونا دور میز ننشستند و همه همان روی مبلها با فاصله از هم شامشان را خوردند. مهرآفرین که اصلاً نفهمید شام چی خورد. فقط فکر میکرد سس سالاد خیلی بدمزه است. ولی همه خوردند و تعریف و تشکر کردند.
نفر اول شاهرخ خان بود که گفت: طعم این سالاد جدیده ها! مهتاب خیلی خوب شده.
=: سس سالاد کار مهرآفرین بود.
=: واقعاً؟ باعث زحمت. خیلی عالیه. خوشمزه است. شهباز شامت مال خودت. من فقط سالاد میخورم. سعی میکنم به نیت سور قبولی تو بخورم.
مهرآفرین با ناباوری لبخند زد و تشکر کرد.
زینتجون هم کلی تعریف و تشکر کرد. بقیه هم هرکدام حرفی زدند. مهرآفرین از این که در مرکز توجهات قرار گرفته بود داشت از خجالت آب میشد.
مهمانی هر طوری بود به آخر رسید و مهرآفرین همراه با مهتاب و باباجون به خانهی آنها برگشت تا طبق قرار قبلی تا دیروقت باهم فیلم ببینند و دم صبح بخوابند.
همین که مهمانها رفتند زینت رو به شهروز و بهروز گفت: پاشین جمع کنین. تا اینجا با شهباز بوده، بقیهاش کار شماست. زود باشین. زود باشین.
شهباز سویشرتش را روی شانهاش انداخت و گفت: من زیاد خوردم. میرم یک کم قدم بزنم.
=: بسلامت.
سلام سلام
بعد مدتها اومدن اینجا کامنت بزارم
خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟
خب یه بشقاب از اون سالادم بدید ما بخوریم! عجیب! ما هم مهمونیم :دی
ممنون شاذه جانم، چسبید :*