طالع مهر (10)
سلام خوشگلا
عصرتون بخیر :)
همین که مهتاب و مهرآفرین به اتاق طبقهی بالا رسیدند مهتاب با عجله گفت: زود باش زود باش، چادرت رو در بیار آماده شیم بشینیم چند قسمت سریال رو باهم ببینیم. بس که این شهباز مهمون مهمون زد نشد زودتر بیاییم خونه.
+: خب شام خوردیم امدیم دیگه.
=: همه تشریفاتش به خاطر تو بود. سالاد میخوام... سرویس مهمونی رو بیار... ادا اصولا برای مهمووون بود.
_: بنده خدا... بی دعوت به زور منو بردین معذب شد.
مهتاب غشغش خندید و گفت: باشه. به من بگو خر. زود باش زود باش. میخوایم فیلم ببینیم.
بر خلاف مهتاب، مهرآفرین عجلهای نداشت. با آرامش چادر و شالش را تا زد. پیژامهی صورتی خرسی که مهتاب برایش آورده بود را پوشید. به یاد روزی که شهباز او را با این پیژامه و بیحجاب دیده بود، دوباره خجالتزده شد.
امشب به جای مانتو یک تونیک یقه شومیزیه سفید با خط خطهای صورتی و بافتی شبیه گونی به تن داشت. دستی روی بلوزش کشید. وقتی توی آشپزخانه جلوی شهباز با این لباس داشت سس آماده میکرد خیلی شرمنده شده بود. هرچند حجابش مشکلی نداشت. بلوزش تنگ نبود و بلندیاش تا وسط ران پایش میرسید ولی حال خوبی نداشت.
مهتاب هم بدو بدو لباس عوض کرد. از پایین خوراکی آورد. دور و بر را مرتب کرد و بالاخره هر دو آماده شدند.
یک دفعه مهتاب گفت: وای چقدر این شلوار به خطهای صورتی بلوزت میاد! بشین چند تا عکس ازت بگیرم.
+: با پیژامه؟؟؟
=: خیلی نازه.
بعد هم مجبورش کرد چندین ژست مختلف بگیرد. مهرآفرین وقتی عکسها را دید ناباورانه گفت: چقدر عکسا خوب شدن!
=: سوژه خوب بود.
+: نه بابا عکاس خوب بود. دفعه اولم که نیست عکس میگیرم. اینا به نسبت عکس بدون آرایش خستهی ساعت ده شب خیلی خوب شدن.
=: بشین آرایشت کنم.
+: نصف شبی؟ ولش کن. حوصله ندارم بعدش پاکش کنم.
=: یه آرایش لایت که این حرفا رو نداره. بشین.
هر دو مثل هم آرایش کردند. خط چشم و ریمل و فر مژه و رژ گونه و لب... کلی خندیدند و شوخی کردند و سلفیهای دونفره گرفتند.
ساعت حدود یازده بود که مهتاب لپتاپ را راه انداخت که فیلم ببیند. اما مشکلی پیش آمده بود و مرتب ارور میداد.
=: ای بابا.... این چرا اینجوری شده؟
گوشیاش را برداشت و شماره گرفت.
+: این وقت شب به کدوم بیچاره زنگ میزنی؟
=: همون بیچارهای که دلش واسه مهمون ضعف رفته.
مهرآفرین به تندی گفت: چرنده.
مهتاب شانهای بالا انداخت. گوشی را روی بلندگو گذاشت.
_: الو مهتاب خوبی؟ طوری شده؟
=: ای بابا چرا جوش میزنی؟ همه جا امن و امان. لپتاپم خراب شده.
_: خدا خفت نکنه بچه. تو کوچه بودم امدم تو. بیام بالا؟
=: تو کوچه ما بودی؟ برای چی؟
_: من پایین پلههام.
=: خب بیا بالا. چرا ناز میکنی؟
مهرآفرین دو دستی توی سرش کوبید. شالش را از کنار اتاق چنگ زد و به سرش انداخت. هنوز مرتش نکرده بود که مهتاب در اتاقش را باز کرد. مهرآفرین جیغ کوتاهی کشید.
=: اوا! اصلاً حواسم به تو نبوووود. خوبی حالا؟
شهباز با کمی نگرانی پرسید: زمین خورد؟
=: نه بابا. هیچی نیست. داشت شالشو میپیچید. خوبه الان بیا تو.
کجایش خوب بود؟؟؟ با پیژامهی صورتی و آن همه آرایش آن وسط ایستاده بود. خدا میدانست که شهباز چه فکرهای زشتی دربارهی او میکرد.
نگاه پریشانش به طرف آینه چرخید. تا همین چند دقیقه پیش عاشق این آرایش شده بود ولی الان بدجوری روی صورتش سنگینی میکرد. چند قدم عقب رفت و با یک دنیا خجالت سلام کرد.
شهباز که او را معذب دید چشم از او گرفت. جواب سلامش را داد و بعد رو به مهتاب پرسید: مشکل چیه؟
=: نمیدونم.
شهباز پای تخت روی زمین نشست و مشغول امتحان لپتاپ شد. مهرآفرین توی قاب پنجره با بیشترین فاصله از او نشست. اگر میتوانست پرده را هم روی خودش میکشید که کلاً دیده نشود. چشمش که به ناخنهای لاک زدهی پایش افتاد، پاهایش را توی شکمش کشید و آنها را پشت پرده پنهان کرد.
مهتاب لب تخت بالای سر شهباز نشست و گفت: هی ارور میده. نگفتی اینجا چکار میکردی؟
شهباز با لحن سرد و جدی گفت: رفته بودم پیادهروی. داشتم برمیگشتم خونه. زنگ زدی فکر کردم باباجون دور از جونش طوری شده. پریدم تو.
دلش میخواست به مهرآفرین بگوید راحت باشد. آنقدر معذب ننشیند. دلش میخواست برای حضور بیموقعش از او عذرخواهی کند. ته دلش از دست مهتاب هم عصبانی بود. نباید این ساعت به خاطر لپتاپ زنگ میزد.
مهتاب گوشی قدیمی او را از کنارش برداشت و پرسید: تو نمیخوای یه گوشی نو بخری؟
شهباز بدون این که چشم از لپتاپ بگیرد، با همان لحن سردش گفت: تو بخر. برای تولدم.
=: زززرشک! دیگه چی میخوای گلم؟ چرا ماشین نخرم؟
_: ماشین بخر.
=: اعصاب هم نداریا! چی شده؟
شهباز از بین دندانهای کلیدشده زیر لب غرید: نمیگی مهمونت معذبه، نصف شب میگی بیا بالا؟
مهتاب به مهرآفرین نگاه کرد و از خنده ترکید. مهرآفرین هم با وجود این که از خجالت کبود شده بود خندهاش گرفت.
شهباز نگاهی به آن دو انداخت و پرسید: حرف خندهداری زدم؟
=: میخواستی نیای خب! ولی بیشوخی شهباز برای تولدت چی بخرم؟ خل شدم بس که فکر کردم.
_: خل بودی. یه روپوش نو بخر.
=: امروز چندمه؟
_: چهارده؟ پونزده؟
=: اوووه هنوز تا بیستویک خیلی مونده. راستی مهرا تولد تو کی هست؟
این چه سوالی بود؟ چرا جلوی شهباز پرسید؟ با صدایی که به زحمت بالا میآمد گفت: بیستم.
=: بیستم چی؟
+: مهر.
=: هاااان! برای همین اسمت مهرآفرینه؟
شهباز گفت: چه ربطی داره؟ منم متولد مهرم. اسمم مهرآفرین نیست.
لحن جدیاش اینقدر خندهدار بود که هر دو دختر ترکیدند.
=: غصه نخور عزیز دلم. از فردا صدات میکنیم مهرا.
_: چهارصد و پنجاه کلمه حرف میزنی اسم به این قشنگی رو کامل ادا نمیکنی.
مهتاب سوتی کشید و گفت: شهبازجان راحت باش. میخوای من برم بیرون؟
شهباز لپتاپ را روی پای او کوبید و غرید: خفه شو.
بعد هم از جا برخاست. از مهرآفرین عذرخواهی و خداحافظی کرد و بیرون رفت.
مهتاب خندید و گفت: یه خرده بداخلاقه. طوریش نیست. لپتاپ درست شد. چی ببینیم حالا؟
مهرآفرین به حیاط چشم دوخت و شهباز را دید که به همان سرعتی که آمده بود از در بیرون رفت. آرام از پشت پنجره بلند شد. سردش شده بود. به طرف مهتاب رفت و گفت: همون اولی رو ببینیم تموم بشه.
به به چه پستی بود😂