طالع مهر 11
سلام عزیزانم
شبتون دلپذیر
ببخشید که گرفتاریهای مختلفی داشتم و نشد زودتر بنویسم. عیدتون با تاخیر خیلی مبارک. انشاءالله که هممون بهترین عیدیها رو بگیریم و دلمون خوشحال بشه :)
شهباز کلافه راه افتاد. مهتاب هرطوری بود از او اعتراف گرفته بود. اما الان که وقت اعتراف کردن نبود! شغلش تقریباً راه افتاده بود اما هنوز هم خطرناک بود. نمیخواست کسی غیر از اعضای خانوادهاش را با این خطر درگیر کند. اما مهرآفرین مثل یک مهمان ناخوانده یک دفعه وارد شده و عجیب این که به سرعت جای خودش را در قلبش گرفته بود. جایی که شهباز اصلاً نمیدانست خالیست.
حالا بعد از آن اعترافات غیرمستقیم بنظر میآمد باید هدیهای برای تولد مهرآفرین بخرد. اما هنوز سر کار نرفته و طبعاً حقوقی هم نگرفته بود. با جیب خالی کار چندانی نمیتوانست بکند. از قرض کردن هم خوشش نمیآمد ولی اگر مجبور میشد از باباجون قرض میگرفت.
با صدای زنگ گوشیاش به خود آمد. آیا دوباره مهتاب بود؟ نه... یکی از همکلاسیهای دانشگاهش بود که در طول این سالها باهم صمیمی شده بودند. سلام و علیک کوتاهی باهم کردند و شهباز آرام پرسید: چه خبر نصف شبی؟ خیر باشه.
=: خیره. خانمم خونه تنهاست میترسه. دیشب خونه همسایمون دزد زده. نگرانه. منم سر شیفتم. هی التماس کرده برم خونه. میتونی بیای جام وایسی؟
_: نمیدونم.
=: حقالزحمهات فراموش نمیشه. همین الان میزنم به کارتت. فقط بیا.
اگر لنگ پول نبود ترجیح میداد بخوابد ولی به ناچار قبول کرد و به بیمارستان رفت. دوستش هم مردانگی کرد و خیلی زود برایش پول را واریز کرد.
شب نسبتاً شلوغی بود. تا صبح از این اتاق به آن اتاق رفت. صبح یک شیفت دیگر را هم پذیرفت تا بتواند هدیهی کوچکی برای مهرآفرین بخرد.
ساعت حدود ده صبح بود که با یک لیوان چای و یک بسته بیسکوییت به باغ بیمارستان رفت تا نفسی تازه کند.
با صدای زنگ گوشیاش متعجب به اسم تماسگیرنده نگاه کرد و جواب داد: سلام عمهجان.
عمهفروغ عمهی پدرش بود. خواهر باباجون. تهران زندگی میکرد. گهگاه باهم تلفنی در تماس بودند. پیرزن شاد و دل زندهای بود.
=: سلام گل پسر. خوبی؟ در چه حالی؟ از بابات شنیدم آزمون قبول شدی، گفتم بهت تبریک بگم.
_: خوبم شکر خدا. لطف دارین. خیلی ممنون. شما خوب هستین؟ آقاسعید ساراخانم بچهها همه خوبن؟
=: خدا رو شکر. خوبیم. سعید هم اینجاست بهت سلام میرسونه. شهباز... تولدت مهر بود نه؟
_: بله چطور؟
=: من که روزشو هیچوقت یادم نمیمونه. کرونایی هم که آدم بیرون نمیره هدیهای بخره. گفتم یه شماره کارت ازت بگیرم، تا سعید اینجاست بگم یه چیزی برات کارت به کارت کنه.
_: نه عمهجان همین که به یادم هستین یه دنیا ارزش داره.
=: اینا که حرف مفته. شماره کارت رو زود بفرست. تلفن خونه داره زنگ میزنه. خداحافظ.
و تق قطع کرد. شهباز ناباورانه به گوشی چشم دوخت. روال هر سال عمهجان نبود که هدیه بدهد. اصلاً در تمام خانواده تولد گرفتن خیلی مرسوم نبود. ولی حالا طوری هم نبود که تا به حال از عمهجان هدیه نگرفته باشد. گرفته بود. یک کراوات قرمز، یک توپ فوتبال، یک ست خودکار و روان نویس... گهگاه که عمهجان اتفاقاً مهرماه کرمان بود، هدیه تولدی هم به او میداد.
ولی این بار... مکثی کرد و بالاخره شماره کارتش را برای عمهجان فرستاد. طولی نکشید که پیامک بانک از راه رسید و خبر از مبلغ قابل توجهی داد. متعجب به مبلغ نگاه کرد و شماره گرفت.
عمهجان گوشی را برداشت و پرسید: چی میگی؟ زود بگو سریال شروع شد.
خندید و گفت: چه خبره عمهجان؟ گنج پیدا کردی؟
=: نه بابا دیشب یه نظر خوابتو دیدم. یادت افتادم. همین. کاری نداری؟
_: این خیلی زیاده.
=: حرف نزن بچه میخوام فیلممو ببینم. خداحافظ.
_: خیلی ممنون. خداحافظ.
عمهجان مهلت نداد تشکر بیشتری بکند و باز قطع کرد. شهباز حیرتزده به گوشی خیره شد و در دل گفت: همون قدر که خوشگلی خوشروزی هم هستی! حالا چی برات بخرم؟
رو به باغ لبخندی زد و غرق خیالات خوشش فکر کرد: چه خوشگل هم شده بود با اون آرایش نازش! خجالت هم میکشید... آخی...
مهرآفرین شب را بدون خوابیدن صبح کرد. تا نزدیک دو بعد از نیمهشب فیلم میدیدند. مهتاب که خوابش برد، مهرآفرین لپتاپ را خاموش کرد. سعی کرد بخوابد اما افکار پریشانش اجازهی خواب نمیداد. آرایشش را پاک کرد. مدتی دور خانه چرخید. بالاخره هم سعی کرد با یک رمان قدیمی سرگرم شود. ساعت هفت صبح که استاد از خانه خارج شد، مهرآفرین هم یک یادداشت تشکر و خداحافظی نوشت و کنار بالش مهتاب گذاشت. با بیقراری بیرون رفت.
مطمئن نبود قصد شهباز از آن حرفها ابراز علاقه باشد. بیشتر نوعی تعارف برای جبران رک گوئیهای مهتاب به نظر میرسید.
ولی تاریخ تولدش وسوسهانگیز به نظر میرسید. دوست داشت هدیهای به او بدهد. هرچند خجالت میکشید. ولی وقتی به خانه رسید به طرف کمدش رفت. نخهای کاموایی که چند وقت پیش از نرمی و ظرافتشان خوشش آمده بود را بیرون آورد. با هیجان مشغول بافتن شال و کلاه شد. میتوانست به شوخی و جدی آنها را به مهتاب بفروشد تا به شهباز بدهد. خودش اصلاً روی این که به او هدیه بدهد را نداشت. اینقدر اشتیاق داشت که ظرف چند روز کارش را تمام کرد.
پنجشنبه که کلاس داشت با اربعین مصادف و تعطیل شد. شنبه عصر نوزده مهر بود که مهتاب زنگ زد و مثل همیشه شلوغ و پر سروصدا گفت: سلام سلام خوبی؟ معلوم هست کجایی؟ از سه شنبه صبح که رفتی خونه گم شدی. بابا بیا نمیخوریمت. میای اینجا؟ میخوام برای تولد شهباز تمرین کنم چیزکیک بپزم. تا حالا نپختم میترسم خرابش کنم.
مهرآفرین کمی مکث کرد. مهتاب هیچ اشارهای به تولد او که قبل از شهباز بود نکرد. میخواست سورپریزش کند یا فراموش کرده بود؟ شاید هم برایش مهم نبود.
مهتاب که معطلی او را دید گفت: تو رو خدا بیا دلم گرفته. هوا یهو تاریک میشه و میمونی که چکار کنی. باباجون هم وقت دکتر داره معلوم نیست کی بیاد خونه. این دکتره صد سال طولش میده. دعا کن مریض نشه تو این اوضاع... حالا چه میکنی؟ بیا شب هم بمون.
+: نه شب نمیمونم. دیگه فکر نمیکنم مامانم اجازه بده. الان میام تا ساعت هشت هم برمیگردم.
=: ای بابا... این چیزکیک که آماده نمیشه ببینیم خوب شده یا نه... بااااشه... بیا. کاچی به از هیچی...
مهرآفرین با عجله آماده شد. هدیهاش را هم بسته بندی کرد و توی پاکت کاغذی گذاشت ولی حتی از این که آن را به مهتاب بدهد هم خجالت میکشید. این چه کاری بود؟ تازه داشت به اشتباه بودن کارش پی میبرد. ولی دل نگه داشتنش را هم نداشت.
بالاخره فکر کرد: خب به مهتاب نمیگم برای شهباز. میگم مال خودت. رنگش سورمهایه حالا خیلی بد نیست.
بعد هم به مامان گفت که پیش مهتاب میرود. مامان که همیشه دلسوز و نگران مهتاب بود مشکلی با رفتنش نداشت.
شهباز که این روزها رسماً استخدام شده بود، وقت سر خاراندن نداشت. هروقت که توانش را در خودش میدید شیفتهای اضافه را هم برمیداشت تا به درآمدش اضافه کند. آن روز عصر هم به زحمت وقتش را آزاد کرد تا باباجون را به دکتر ببرد. بقیه هم میتوانستند همراه او شوند ولی مهتاب از او خواهش کرد که خودش برود. نگران بود و دلش میخواست شهباز حرفهای دکتر را بشنود و درست برایش توضیح بدهد. شهباز هم به خاطر دل عمه هرکاری حاضر بود بکند آن هم وقتی که طرف دیگر ماجرا باباجون بود.
عصر به خانهی باباجون رفت. ماشین را از مهتاب گرفت و به همراه پدربزرگش از خانه خارج شد. هنوز سر کوچه نرسیده بود که قامت چادری آشنایی دید. دلش لرزید و روی از او گرفت. مهرآفرین اما او را ندید. به آرامی توی کوچه پیچید و راهی خانهی مهتاب شد.