طالع مهر 12
سلام سلام
شبتون پر از رویاهای طلایی
مهرآفرین اما او را ندید. به آرامی توی کوچه پیچید و راهی خانهی مهتاب شد.
کمی پشت در معطل شد تا مهتاب در را به رویش باز کند. وقتی که وارد حیاط شد برف شادی روی سرش ریختند و با سر و صدا تولدش را تبریک گفتند.
مهرآفرین ناباورانه به دخترهای شاد و خندان دور و برش نگاه کرد. دو نفر را نمیشناخت. غیر از آن دو، دخترخالهاش هستی بود و خواهرش مریم و بهترین دوستش نازگل که از قبل از کرونا او را ندیده بود.
با شگفتی به مهتاب نگاه کرد و مهتاب با خنده گفت: یهویی فکر کردیم سورپریزت کنیم. کاملاً بیمقدمه بود. معرفی میکنم هدیه دختر آبجی مهدیه، ترانه دختر آبجی محبوبه، بقیه رو هم که میشناسی.
آرام گفت: خوشبختم. خیلی ممنون.
دستی به بازوی نازگل گرفت. از فرط دلتنگی میخواست گریه کند. پرسید: تو مگه رفسنجون نبودی؟
=: چرا. دو سه روزه امدم دیدن مامان اینا. با هستی حرف زده بودم، خبر داشت. دیگه گفت میخوان تو رو سورپریز کنن، منم اجازه گرفتم بیام که ببینمت.
نازگل بعد از دبیرستان با پسرخالهاش که از بچگی خاطرخواه هم بودند، ازدواج کرده بود و به رفسنجان رفته بود.
مهتاب با خواهرزادههایش یک کیک شیفون عالی با کرم پنیر درست کرده بود و با کلی میوه تزئینش کرده بودند. همان توی حیاط دور هم نشستند. شمع گذاشتند و چون فوت کردن شمعها با پروتکلهای بهداشتی مغایرت داشت، یک گل رز از باغچه چیدند و به مهرآفرین دادند تا با گل شمعها را خاموش کند.
مهرآفرین گل را به دست گرفت. نگاهش دور جمع چرخید. از خوشحالی میخواست گریه کند. دلش برای چنین جمع شاد دخترانهای ضعف میرفت.
مهتاب از پشت دوربینش گفت: زود باش آرزو کن. الان باد شمعها رو خاموش میکنه.
موهای مهرآفرین را آراسته و کمی هم آرایشش کرده بودند. حالا با یک بلوز ژرژت زرد و شلوار کرپ مشکی آنجا نشسته و از سرما میلرزید. مهتاب گفته بود اول عکسهایش را بگیرد و بعد ژاکتش را بپوشد.
گل را با ژستهایی که مهتاب میداد روی یک یک شمعها زد و برای هرکدام آرزویی کرد. دلش برای دیدن شهباز پر میکشید. جرأت نداشت همیشه داشتنش را آرزو کند. فقط آرزو کرد او را ببیند و بتواند هدیه را هم به نحوی که کار بدی نباشد به او بدهد.
نوبت به باز کردن هدایا رسید. مهتاب برایش قلمموی نقاشی گرفته بود. مریم یک بلوز مجلسی، هدیه که با مهتاب مشورت کرده بود بوم نقاشی، ترانه جوراب، هستی رژ لب، نازگل هم یک جفت ماگ برایش خریده بود.
با یک دنیا خجالت و خوشحالی از همگی تشکر کرد. چندین عکس دسته جمعی هم گرفتند و بالاخره مهتاب اجازه داد ژاکتش را بپوشد. دو تا بخاری بادی برقی هم آورد و کمی فضای وسط درختها گرمتر شد.
بعد از یکی دو ساعت مهمانها یکی یکی عزم رفتن کردند. آخرین نفرها هم هدیه و ترانه بودند که باهم رفتند.
مهتاب و مهرآفرین مشغول جمع کردن حیاط شدند.
مهتاب گفت: از صبح هدیه ترانه اینجا بودن. هدیه میگفت بیا برای تولد شهباز کیک درست کنیم. منم میدونستم شهباز خوشش نمیاد این خودشو براش شیرین کنه، گفتم نه. اصرار کرد گفتم باشه. کیک رو که درست کردیم گفتم بیا یه کار دیگه بکنیم. دوستم تولدش فرداست، بیا سورپریزش کنیم. خلاصه زنگ زدم خونتون، مریم برداشت. گفتم اینجوریه و اونم به هستی و هستی هم به نازگل گفت و اینطوری شد که شد.
مهرآفرین دستهی بشقابهای کثیف را توی سینک ظرفشویی گذاشت. از تمام حرفهای مهتاب فقط به آن قسمتش که مربوط به شهباز بود توجه کرده بود.سعی کرد حواسش را به مهتاب بدهد. جویده جویده تشکر کرد و گفت: لطف کردی. خیلی زحمت کشیدی...
مهتاب اما توی آشپزخانه نماند که جواب او را بشنود. به حیاط رفته بود که بقیهی ظرفها را بیاورد. چند لحظه بعد برگشت. چادر رنگیاش را به طرف مهرآفرین پرت کرد و گفت: باباجون و شهباز برگشتن.
مهرآفرین با دستپاچگی گفت: وای شالم رو هم بده. اینجوری چادر رو سرم نمیمونه.
در آشپزخانه را بست. بعد تند تند مشغول مرتب کردن ظرفها و وسایل شد. کمی بعد مهتاب با شال برگشت و گفت: وای تو چرا داری اینقدر کار میکنی؟ بسه بسه. دستاتو بشور برو بیرون.
شال را دور موهایش پیچید. چادر را هم روی سرش انداخت و بیرون رفت. با خجالت به باباجون و شهباز سلام کرد. باباجون جواب سلامش را با مهربانی داد و بعد به طرف اتاقش رفت تا لباس عوض کند. شهباز هم کوتاه سلام کرد.
مهرآفرین رو به مهتاب کرد و گفت: مهتاب جون همه جوره بهت زحمت دادم. لطفاً یه آژانس برای من بگیر برم.
مهتاب شکلک بیزاری درآورد و گفت: واه واه چه لفظ قلم! بودی حالا. بشین برم چایی بیارم. وای شهباز نمیدونی چه کیکی پختیم با بچهها! چل ستون چل پنجره. جات خالی بود ندیدی مهرا چقدر سورپریز شد. ماتش برده بود.
شهباز لبخندی زد و آرام گفت: تولدت مبارک.
مهرآفرین با خجالت تشکر کرد. سر به زیر انداخت.
مهتاب پیش آمد و از شهباز پرسید: دکتر چی گفت؟
شهباز گوشه چشمش را از مهرآفرین گرفت و رو به مهتاب گفت: هیچی. همه چی خوب بود شکر خدا.
=: داری راستشو بهم میگی؟
شهباز سعی کرد نگاه گریزانش را روی مهتاب نگه دارد و گفت: نه دروغ میگم.
=: واقعاً؟ همه چی خوب بود؟
شهباز کلافه از آن همه اشتیاقی که نسبت به مهرآفرین داشت و نمیتوانست کنترلش کند، به مهتاب تشر زد: گیر دادی ها. نوار قلب گرفت و اکو کرد همه چی خوب بود الحمدلله.
=: تست ورزش؟
_: وای پیرزن غرغروی بدبین! به تست ورزش احتیاجی نبود.
بعد هم رو گرداند و رفت روی یکی از مبلها پشت به آنها نشست.
مهتاب نگاه خشنی روانهی او کرد و گفت: من میرم چایی بریزم.
رو به مهرآفرین کرد و با همان تندی ادامه داد: تو هم بشین. بعدش خودم میرسونمت.
همین که صدای سینی و استکانها بلند شد، شهباز از جا برخاست. مهرآفرین پشت به او نزدیک در خروجی ایستاده بود و وسایلش را مرتب میکرد. هدیههایش را توی یک پاکت بزرگ گذاشته بود. شال و کلاه شهباز هم توی آن بود ولی خجالت میکشید که به او بدهد.
شهباز با فاصلهی کمی پشت سرش ایستاد و گفت: اممم... من... یعنی...
مهرآفرین به طرف او برگشت. نفسش بند آمد.
شهباز جعبهی کوچکی به طرف او گرفت و گفت: راستش دلم میخواست هدیهی کوچکی بهت بدم... اصلاً هم نمیدونم کارم درسته یا نه... نمیدونم هم قبول میکنی یا نه... هیچ... هیچ منظوری هم پشتش نیست... یعنی... یعنی منم یکی مثل مهتاب... یعنی...
کاملاً دستپاچه بود. مهرآفرین با حیرت نفسش را رها کرد. صدای باز شدن در اتاق باباجون باعث شد تکانی بخورند.
مهتاب از توی آشپزخانه صدا زد: شهباز چایی لیوانی میخوری؟
شهباز به طرف آشپزخانه نگاه کرد. کلمات از ذهنش پر کشیده بودند. نمیدانست چه بگوید.
مهرآفرین جعبه را از روی دستش برداشت. شهباز به سرعت به طرف او برگشت و لبخند زد. قدمی عقب کشید و بیصدا لب زد: تولدت باز هم مبارک.
باباجون به اتاق آمد. مهرآفرین جعبه را توی پاکت هدیههایش انداخت. شهباز به آشپزخانه رفت و برای خودش یک لیوان آب ریخت.
مهتاب بقیهی کیک را با چای آورد.
بعد از صرف چای و کیک، شهباز از مهتاب پرسید: میشه ماشین رو ببرم؟ باید برم بیمارستان. فردا صبح برات میارمش.
مهتاب شانهای بالا انداخت و گفت: ببر. قبلش مهرا رو برسون خونه.
مهرآفرین با خجالت گفت: نه نه مزاحمتون نمیشم.
مهتاب یواش گفت: از خداش هم هست.
شهباز گفت: زحمتی نیست.
مهرآفرین برخاست. چادرش را توی آشپزخانه عوض کرد و به اتاق برگشت. شهباز هم بلند شد. بعد از خداحافظی و تعارف و تشکرات بیرون آمدند. در خانه که پشت سرشان بسته شد، شهباز نفس عمیقی کشید. سر به آسمان بلند کرد و آرام گفت: خدایا شکرت.
مهرآفرین پاکت را توی دستش جابجا کرد. داشت از خجالت میمرد. باید روی صندلی عقب مینشست یا جلو؟ بین آنها که چیزی نبود. بود؟ اگر نبود چرا به او هدیه داده بود؟
شهباز نگذاشت به افکارش ادامه بدهد. در پشت سر راننده را برایش باز کرد و گفت: بفرمایید.
مهرآفرین سوار شد و به خودش تشر زد: بفرما... هیچ منظوری نداره. بیخودی جوگیر نشو. تو هم یکی مثل هدیه. اونم بود کادو تولد میگرفت و بعد هم پشت سرش سوار میشد.
یعنی تو الان میخواستی جلو بشینی؟؟؟
نه نه نه... نمیخواستم.
با سوار شدن شهباز سعی کرد دست از جدال ذهنیاش بردارد.