طالع مهر (13)
سلاممم
شبتون قشنگ :)
شهباز بدون حرف راه افتاد. حدود نشانی را از بار اول که توی این ماشین نشسته بودند و مهرآفرین برای مهتاب گفته بود که به کدام خیابان میرود، به خاطر داشت.
دلش میخواست حرفی بزند که از سنگینی فضا کم کند اما ذهنش خالی خالی بود. از توی آینه نیم نگاهی به مهرآفرین انداخت و نفس عمیقی کشید. راجع به هدیهاش چه فکری میکرد؟ اصلاً به دردش میخورد؟
مهرآفرین پاکت را باز کرد. از کنجکاوی داشت میمرد. توی آن بسته چه میتوانست باشد؟ بسته را برداشت و بین دو دستش لمس کرد. شاید یک گردنبند فانتزی دستساز بود... شاید یک کتاب کوچک... یا یک دستبند رزین مثلاً... شاید ساعت بود...
دست از حدس زدن برداشت و با دقت چسبها را باز کرد. توجهی به مسیر نداشت. شهباز عمداً راهش را دور کرده بود.
کاغذ کادو را باز کرد. مهرآفرین بسته را بالا گرفت تا در نور چراغهای خیابان هویتش را تشخیص بدهد. یک هدست بلوتوث بود. با دیدن برند معروف آن موقعیتش را فراموش کرد. جیغی از خوشی کشید و گفت: هدست! وای این مارک! وای این خیلی گرونه! وای مرسییییی!
شهباز غرق در خوشی از خوشحالی او، با خنده گفت: وای وای وای...
+: من همیشه پادکست گوش میدم. هرکار دارم میکنم گوشی تو گوشمه. ولی مال من اصلاً به این خوبی نیست. این خیلی خیلی عالیه! وای باورم نمیشه... صبر کن صبر کن... منم یه چیزی برات دارم. البته اصلاً به این خوبی نیست. خیلی معمولیه... همینجوری یادگاری... همینجوری برای تشکر...
شهباز نگاهی به خیابان خلوتی که در آن بود انداخت. کنار زد و پارک کرد. رو به عقب برگرداند و گفت: نیازی به جبران نیست...
از ذهنش گذشت که از کادوهایی که عصر گرفته است، میخواهد به او بدهد.
مهرآفرین با دستپاچگی هدیههای خودش را عقب زد و مال شهباز را پیدا کرد. پاکت کاغذی را صاف و مرتب کرد. کادو را هم در آن گذاشت و تندتند توضیح داد: جبران نیست. من نمیدونستم که برام کادو گرفتی. اینو خودم بافتم. میخواستم بدم مهتاب از قول خودش بده بهتون... ولی روم نشد.
شهباز با شگفتی به او نگاه کرد. باورش نمیشد برایش چیزی بافته باشد. یعنی دانه دانهی آن حلقههای نخ را به یاد او روی میل بافتنی انداخته بود؟
بسته را از او گرفت. چراغ بالای سرش را روشن کرد. پاکت کاغذی را روی صندلی گذاشت. در حالی که سعی میکرد چسبها را باز کند گفت: دستام از هیجان داره میلرزه. واقعاً برای من بافتی؟
سر کادو که باز شد، شال و کلاه را بیرون کشید. آن را روی دستش باز کرد. نفسش بند آمده بود. آرام گفت: این... این خیلی عالیه. خیلی از هدیهی من ارزشمندتره. این هنر دسته.
یک دفعه به طرف او چرخید و بلند گفت: خیلی دوستش دارم!
مهرآفرین خندان به او نگاه کرد. بغض گلویش را گرفته بود. نمیتوانست حرفی بزند.
شهباز شال را دور گردنش و کلاه را روی سرش گذاشت. نگاهی توی آینه انداخت. مرتبش کرد. به طرف مهرآفرین چرخید و پرسید: بهم میاد؟
مهرآفرین با بغض زمزمه کرد: خیلی.
شهباز با تعجب پرسید: تو داری گریه میکنی؟
مهرآفرین سری به نفی تکان داد. دماغش را بالا کشید و گفت: نه خوبم.
شهباز با نگاهی خندان پرسید: ناراحت که نیستی؟
خودش از خوشحالی سر پا بند نبود. تحمل نداشت که توی این موقعیت مهرآفرین عزیزش ناراحت باشد.
+: نه...
شهباز نگاهی به اطراف انداخت. سوپرمارکتی پیدا کرد. در حالی که پیاده میشد گفت: میرم یه آب معدنی برات بگیرم.
میتوانست ماشین را کمی جلوتر ببرد. ولی نیاز داشت که قبل از آن که قلبش از خوشی منفجر شود کمی راه برود و نفس عمیق بکشد.
با قدمهای سریع پیش رفت. آب را خرید و برگشت.
مهرآفرین به زحمت بغضش را مهار کرد. چراغ ماشین هنوز روشن بود. جعبهی هدست را باز کرد و آن را بیرون آورد.
شهباز سوار شد. به عقب چرخید و بطری را به او داد. مهرآفرین نصف بطری را لاجرعه سر کشید تا بالاخره آرام گرفت. آن را کنار گذاشت و سعی کرد هدست را راه بیندازد. اما نشد.
شهباز چند لحظه به تلاشش نگاه کرد و بعد گفت: بده وصلش کنم.
گوشی و هدست را گرفت. ارتباط را برقرار کرد و راهش انداخت. بعد هم به قسمت تلفن رفت و شمارهی خودش را گرفت. زنگ که خورد قطع کرد و با لبخند گوشی را به مهرآفرین برگرداند.
مهرآفرین هم از سوء استفادهی او پرخجالت خندید. آرام گفت: فقط برای مواقع ضروری... من... من نمیخوام دوست باشیم... یا... من...
نمیتوانست منظورش را درست توضیح بدهد. اما شهباز محکم گفت: خیالت راحت. زنگ نمیزنم. پیام هم نمیدم. فقط شماره رو داشته باش...اگر... لازم شد.
بعد رو گرداند. چراغ را خاموش کرد. راه افتاد و با ناامیدی گفت: من شغل پرخطری دارم. هرچی آدمای دور و برم کمتر باشن برای خودشون بهتره.
مهرآفرین تند گفت: به خاطر شغلت نیست.
شهباز خندید و گفت: متشکرم. میدونم. کلاً گفتم.
به نزدیکی خانهی مهرآفرین رسیده بودند. مهرآفرین غرق فکر گفت: کوچه بعدی بپیچ به راست. از کدوم طرف امدی که اینقدر راه دور شد؟
_: از جاده جوپاری...
مهرآفرین بلند خندید. دل شهباز برای خندهاش ضعف رفت. با راهنمایی مهرآفرین جلوی خانهشان توقف کرد. پیاده شد و دستهایش را توی جیبهایش فرو برد. از گرمای شال و کلاه و بوی خوشش لذت میبرد.
مهرآفرین هم پیاده شد. روبروی ایستاد و آرام گفت: نمیدونم اون روز چرا دو تا خیابون رو اشتباه کردم و کدوم دست منو به اون کافی شاپ کشوند ولی...
شهباز با سرخوشی گفت: دستش درست. من که ازش متشکرم.
مهرآفرین هم خندید. سر تکان داد و گفت: خیلی خیلی از هدیهی ارزشمندت متشکرم.
_: من بیشتر! دارم کیف میکنم. شبت بخیر. خدا نگهدار.
+: شب بخیر. خداحافظ.
کلید را توی قفل چرخاند و وارد شد. بعد اینقدر منتظر شد تا شهباز از پیچ کوچه گذشت و دیگر او را ندید.
بعداً نوشت: حدس بزنین شام چی داشتیم؟ سالاد سیب زمینی و تخم مرغ و گوجه و غیره... از اون قسمت که مهرآفرین و مهتاب سالاد درست کرده بودن، هی دلم میخواست هی نمیشد. بالاخره امشب قسمت شد و درست کردم جاتون خالی چسبید D:
بعد بعداً نوشت: اینا چقدر گوگوری شدن. بابا یواشتر برین جلو. میخورین به دیوار! از ما گفتن.
به به هدست...منم میخوام😂✋🏻 از قسمت قبل کنجکاو بودم که یعنی چییی میتونه باشه!
نچ نچ نچ باید به باباجون بگیم نوه ی عزیزش راه دور میکنه برای دختر مردم😂