طالع مهر (15)
سلام
شبتون قشنگ
الهام بانو رو ندیدین؟ گم شده!
شهباز چای دوم را هم برداشت و با ولع نوشید. کیک را هم لقمه لقمه به جان کشید. نمیدانست کیک اینقدر خوشمزه است یا لطف یار طعمش را اینقدر بینظیر کرده است؟
بعد هم از جا برخاست. آنژیوکت را وصل کرده بود. جابجا کردن سرمها آنقدر کاری نداشت. حداقل تا سه روز با او کاری نداشتند. ولی تعارف خودش را کرد.
_: این سرم... وصل کردنش برای فردا خیلی کار سختی نیست. ولی اگر بخواین باز خودم میام. فقط فردا صبح این ساعت شیفتم. بعدازظهر میتونم بیام.
مامان با خجالت گفت: خودتون بیاین که خیلی بهتره.
خاله حدیث هم گفت: ما وارد نیستیم. این رگ بازه. یهو میفته به خونریزی. من که میمیرم از ترس.
_: مشکلی نیست. خودم میام. فقط بیاین یه توضیح کوچیک بدم که وقتی تموم شد چطوری جداش کنین که خونریزی نکنه.
مامان و مهرآفرین به دنبالش رفتند. مامان با کمی نگرانی به مهرآفرین گفت: تو نگاه کن یاد بگیر.
مهرآفرین پیش رفت. لبخندی به روی مادربزرگ پاشید. نگاهی به بشقاب نصفهی او انداخت و پرسید: چیزکیک دوست نداشتین؟
=: چرا مادر خوشمزه بود. فقط سنگین بود نتونستم تمومش کنم.
شهباز با لبخند گفت: چربه ولی خوشمزه!
بعد کنار تخت زانو زد و برای مهرآفرین توضیح داد که چطور سرم را قطع کند. سعی میکرد نگاهش فقط به سرم و مادربزرگ باشد. چشمش به یک خودکار و کاغذ روی پاتختی افتاد. شماره تلفن و اسمش را نوشت و رو به مادربزرگ گفت: هر ساعتی کاری داشتین... خدای نکرده مشکلی بود در خدمتم.
بعد هم از جا برخاست و جواب تشکرات مامان بزرگ و مامان و خاله را داد. خداحافظی کرد و بیرون رفت. مهرآفرین برای بدرقهاش از اتاق بیرون نرفت. همان پای تخت روی زمین نشست و خودش را با گوشیش سرگرم کرد.
مادربزرگ گفت: چقدر شبیه پدربزرگشه.
مهرآفرین با تظاهر به خنگی پرسید: کی؟ همین پرستاره؟
=: ها... شبیه پدر زینت.
مهرآفرین متعجب پرسید: پدر زینت خانم هم شما میشناسین؟ اون وقت من هیچ اسمی از این خونواده نشنیده بودم!
=: رفت و آمدی که نداریم. پدرش نقره فروشه. تو بازار زرگرا حجره داره. خونشون هم کنار همین خونه آقا کریمی بود. میگفتن تو عالم همسایگی شاهرخ عاشق زینت شده.
مهرآفرین لبخند عریضی زد و گفت: ها... مهتاب برام تعریف کرد. خیلی ناز بود. شاهرخ خان هنوز بیست سال نداشته که ازدواج کرده. اون موقع ها میشد ها! الان با این گرفتاریها... سی ساله هم به زور ازدواج میکنه.
=: ها... زندگیها سخت شده... به همون اندازه هم خیلی کارا آسونتر شده.
بعد انگشتر عقیق پنج تن روی انگشتش را چرخاند و گفت: اینو از همین پدر زینت خریدم. خیلی سال پیش... همین اوائل بازار... مغازه سومی چارمی میشه. نقره سرای محتشمی.
مهرآفرین با لبخند نگاهش کرد. کنجکاو شده بود پدربزرگ مادری شهباز را ببیند.
با صدای زنگ گوشیش عذرخواهی کرد. از جا برخاست و گوشی را از کنار پنجره برداشت. با دیدن اسم شهباز رنگ از رویش پرید. آب دهانش را قورت داد و در حالی که از اتاق بیرون میرفت، آرام پرسید: بله؟
_: دوباره سلام.
+: سلام.
_: تو امروز کلاس نقاشی داشتی. یادت رفته یا چشمت به جمال من افتاد که نرفتی؟
کوتاه خندید و گفت: وای یادم رفت!
_: من هنوز پایینم. باید برم ماشین مهتاب رو بدم. آماده شو بیا.
نگاهی به لباسهایش انداخت. خوب بود. کار زیادی نداشت.
+: باشه. ممنون.
از جا برخاست. در حالی که با عجله وسایل نقاشیاش را برمیداشت به مامان گفت: امروز کلاس داشتم یادم رفته بود.
=: مهتاب بود که زنگ زد؟
+: هان؟
=: میگم این مهتاب بود؟
بی حواس جواب داد: ها.
=: رفتی اونجا از قول من خیلی تشکر کن که گفت برادرزادش بیاد. قیمت کارش رو هم بپرس روز آخر باهاش حساب کنیم.
+: چشم.
=: از این کیک برای مهتاب هم ببر.
+: چشم.
با عجله آماده شد. مامان هم چند برش کیک توی ظرف گذاشت و دستش داد. کیف وسایل را روی دوشش انداخت. ظرف را هم برداشت و بیرون رفت. کلاسش از ساعت ده شروع میشد. الان از یازده هم گذشته بود.
در عقب ماشین را باز کرد. خم شد وسایلش را گذاشت.
_: بیا جلو بشین.
+: نه یکی ببینه برام بد میشه.
و تند همان عقب ماشین نشست. شهباز هم راه افتاد.
مهرآفرین نفسی تازه کرد. نگاهی به ساعت انداخت گفت: خیلی دیر شد. خدا کنه استاد خیلی عصبانی نشن. چرا مهتاب یه زنگ نزد؟
_: به من زنگ زد. گفتم چشمت به من افتاده همه چی یادت رفته.
+: فرصت کردی یه کم نوشابه برای خودت باز کن. ضمناً باید با مهتاب هم هماهنگ کنیم. مامان اینا فکر کردن من به مهتاب زنگ زدم که تو بیایی. منم دیدم اینجوری میگن انکار نکردم.
شهباز لبخندی زد. این روی مهرآفرین را نمیشناخت. جالب بود.
+: یه چیز دیگه. مامان میپرسید قیمت کارت چقدره باهات حساب کنه.
حرفهایش را تند تند زد که خجالت مانع گفتنش نشود. خوب بود که عقب ماشین نشسته بود و الان با او چشم در چشم نمیشد.
_: بنظرت برای مامانت توضیح بدم که من حاضرم یه چیزی هم دستی بدم که هرروز بیام اونجا؟
مهرآفرین شگفت زده نالید: شهباز!
همین حالا هم از فرط شرم سرخ سرخ شده بود. اگر مامان میفهمید که از خجالت میمرد!
شهباز خندید و با شیطنت پرسید: بگم؟
+: وای نه! چی میخوای بگی؟
شهباز با ریتم خواند: میخوام بگم... روم نمیشه... دل و زبونم جور نمیشه...
مهرآفرین خندید و سر تکان داد. شهباز جلوی خانهی پدربزرگش توقف کرد. باهم پیاده شدند. شهباز کلید انداخت و در را باز کرد. کنار کشید تا مهرآفرین وارد شود. مهرآفرین باروبنهاش را برداشت و پیاده شد.
شهباز ظرف چیزکیک را از دست او گرفت و گفت: میخوای اینو نشون مهتاب نده. خودم بهش رسیدگی میکنم.
مهرآفرین با چشمهای گرد شده نگاهش کرد و گفت: مال مهتابه!
شهباز بلند خندید. به طرف اتاقها رفتند. شهباز سر راهش دو سه خرمالوی رسیده چید و پرسید: خرمالو دوست داری؟
+: نه زیاد.
_: سلیقه است تو داری؟ نه خرمالو دوست داری نه انبه؟ فقط منو دوست داری؟
مهرآفرین شگفت زده از این حجم پررویی با خجالت جواب داد: اونم نه زیاد.
شهباز از ته دلش خندید. با این دختر پیر نمیشد.
مهتاب در ورودی را باز کرد و بعد از سلام علیک کوتاهی پرسید: به چی اینطور میخندی؟
شهباز کیک را به طرف او گرفت و توضیح داد: حالا خیلی هم از من خوشش نمیاد.
مهتاب شانهای بالا انداخت و گفت: حق داره.
شهباز سوئیچ ماشین را روی در ظرف گذاشت و گفت: البته! امری فرمایشی ندارین؟
=: نمیای تو؟
_: نه دیگه برم یه کم بخوابم، بعدازظهر برم بیمارستان تاااا فردا بعدازظهر.
=: اینطوری که از پا میفتی!
_: تو رو خدا مثل عمه پیرا حرف نزن بهت نمیاد. مهرآفرین بانو شما امری ندارین؟
مهرآفرین سرخ شد. سر به زیر انداخت و آرام گفت: بسلامت.
شهباز که رفت مهتاب با هیجان پرسید: همه چی خوبه؟ باید تمامش رو برام تعریف کنی.
+: هیچی برای تعریف کردن نیست. باور کن.
=: من گوشام درازه؟ من بودم که هی این وسط رژه رفتم که شما دو تا بهم وصل بشین. حالا غریبه شدم؟
+: نه غریبه نیستی. فقط اتفاقی نیفتاده که تعریف کنم.
=: جریان چیزکیک روز تولدش چیه؟
+: جریانی نداره. دیروز درست کردم. امروز قرار شد بیاد به مامان بزرگم سرم بزنه، از کیک هم خورد. راستی خانواده فکر میکنن من به تو زنگ زدم که بگی شهباز بیاد. منم نگفتم که اشتباه میکنن.
=: نه بابا! هیچی هم نیست. ولی شماره رو داری و زنگ و مسیج و...
+: نه نه نه. بیا خودت ببین. فقط یه پیام داده که منم جواب ندادم.
پیام روز قبلش را برایش باز کرد. مهتاب آن را خواند و گفت: آخی بچمممم... چرا آخه؟ چرا جوابشو ندادی؟
+: گفتم که هیچی نیست.
=: خیلی خب. بیا بریم تو باباجون منتظره. ولی بعداً سیر تا پیازشو از زیر زبون جفتتون بیرون میکشم.
شاذه ی عزیزم سلام
من اگرچه از خواننده های دیرین هستم اما آشنا نیستم، یا بهتر بگم کم آشنایم
اما
نوشته های تو همیشه شیرین بوده
و حداقل
حداقل
مکانی رو زمانی رو برایم فراهم آورده
که بیام و دست کم گپ و گفت صمیمی و شیرین تو و خوانندگان وفادار و خوب قصه های تورو بخونم و در فضای شاد و صمیمی شما خودم رو جا کنم و حسن استفاده رو ببرم
من سپاس گزارم که می نویسی...
خداقوت، تنت سالم دنیا به کام
آخرتت بهشت