ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طالع مهر (17)

جمعه, ۵ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۱۲ ب.ظ

سلام عزیزانم

خیلی از تسلیتها و همدردیهاتون متشکرم. ان‌شاءالله در پناه خدا همیشه سلامت و خوشحال باشید.

 

 

 

 

+: خیلی خب. پاشو یه آب به صورتت بزن. چند تا نفس عمیق بکش. مهتاب الان به حمایت و همراهی تو احتیاج داره. این همه تعصب و آتشی شدن تو حالشو بدتر می‌کنه.

شهباز حرصی دست خودش را گاز گرفت. غرق فکر پرسید: دوسش داره؟

+: هی... منو ببین.

شهباز سر برداشت و با نگاهی گرفته به او چشم دوخت.

مهرآفرین ادامه داد: هرچی اینجا بشینی دستتو گاز بگیری، ظرف بشکنی، مشت به در و دیوار بکوبی، مشکلت حل نمیشه.

_: من نه ظرف شکستم نه مشت زدم.

+: ولی بدت نمیومد که این کارا رو بکنی بلکه حرصت خالی بشه.

_: اینقدرا هم وحشی نیستم.

+: خیلی خب آقای اهلی... برای مهتاب خواستگار امده. این که چیز عجیبی نیست. هیچ خلافی هم صورت نگرفته.

شهباز آب دهانش را به سختی قورت داد. بدون پلک زدن به او نگاه می‌کرد. بعد از چند لحظه زمزمه کرد: ولی خواستگار تو بوده.

+: الو... آقای محترم... این بنده خدا عاشق من نبوده. به پیشنهاد پدرش از من خواستگاری کرده. حتی عاشق مهتاب هم نیست. فقط میخوان مثل دو تا آدم عاقل و بالغ بشینن باهم حرف بزنن ببینن وجه اشتراکی دارن یا ندارن.

شهباز نفس عمیقی کشید. از جا برخاست. لباسش را جلوی آینه‌ مرتب کرد. بطرف در اتاق رفت. قبل از این که بیرون برود، رو به او کرد و گفت: همین جا میشینی. پایین نمیای. حرف هم نمیزنی. منم سعی می‌کنم که عاقل و منطقی باشم.

مهرآفرین لبخندی زد و گفت: خوبه. چند تا سوال درست حسابی و تعیین کننده تو ذهنت آماده کن وقتی امد ازش بپرسی. درباره‌ی عاداتش و عقایدش و سبک زندگیش. نری بپرسی رنگ مورد علاقت چیه.

شهباز خندید و پرسید: اینا رو تو از من پرسیدی؟

مهرآفرین شانه‌ای بالا انداخت و با لحنی پر تأسف گفت: نه. نشد.

شهباز بلند خندید و از اتاق بیرون رفت. مهتاب که لباس عوض کرده بود بیرون آمد و با دیدن خنده‌ی شهباز حیرتزده پرسید: تو خوبی؟

شهباز سری تکان داد و گفت: خوبم. اگه واجبه آرا ویرا بکنی زود باش. اگر نه بیا پایین یه چایی بذار.

مهتاب با چشمهای گردشده نگاهش کرد. اما شهباز منتظر جواب او نماند و از پله‌ها پایین رفت.

مهتاب توی اتاق آمد و پرسید: راستشو بگو چی بهش گفتی؟ نه نه... صبر کن ببینم. ماچش کردی؟

مهرآفرین از خنده ترکید و پرسید: ماچش کردم؟ من شکر بخورم از این غلطا نکنم. بذار حالا نامزد بشیم، بعد از عقد... اونم اگر شد...

شهباز که با صدای خنده‌ی مهرآفرین راه رفته را برگشته بود، در نیمه باز را کامل باز کرد و پرسید: اگر شد؟! یه اگر شدی نشونت بدم به غلط کردن بیفتی.

مهتاب با خنده پرسید: تو چرا گوش وایسادی؟

_: گوش واینستادم. امدم یه چیزی ازت بپرسم یادم رفت. زود آماده شو بیا. هنوزم بنظرم نچرال بهتری.

بعد هم رو گرداند و این بار واقعاً رفت. دخترها از خنده ترکیدند. مهتاب آرایش ملایمی کرد. شالش را مهرآفرین برایش بست و با سنجاق زیبایی تزئین کرد. چادر رنگی‌اش را هم پوشید و بالاخره از پله‌ها پایین رفت.

هنوز چند دقیقه تا ساعت چهار مانده بود که زنگ در خانه به صدا در آمد. شهباز با اخم گوشی را برداشت و در حالی که به تصویر آیفون چشم دوخته بود پرسید: بله؟

=: سلام. داریوش هستم. لطفاً باز کنین.

با بی‌میلی در را به رویش گشود و برای استقبالش بیرون رفت.

با کنجکاوی سر کشید و داریوش را بررسی کرد. میانه قامت بود و موهای سرش رو به کم شدن می‌رفت. لنگ لنگان وارد شد و در را پشت سرش بست.

شهباز خشکش زد. حتی جواب سلامش را هم نداد. این آن دلبری بود که مهتاب عاشقش شده بود؟ چرا؟ مهتاب که چیزی کم نداشت!

مهتاب پشت سرش بیرون آمد. سلام کرد و با نگرانی جیغ جیغ کرد: وای پاتون چی شده؟

شهباز نفسی کشید. پس لنگ زدنش همیشگی نبود. وجدان بیدارش شروع به داد و فریاد کرد که نباید آدمها را از روی ظاهرشان قضاوت کند ولی ذهن منتقدش آمده بود که ایرادهای داریوش زنگی‌آبادی را توی صورتش بکوبد.

داریوش دستی به درخت گرفت و به زحمت خودش را به نیمکتهای سنگی رساند. با لبخند گفت: چیزی نیست. امدم بیام از خونه بیرون یه دفعه پام پیچید. ببخشید نشد برم یه شاخه گل بخرم. ان‌شاءالله بعداً جبران می‌کنم.

شهباز همان طور وسط حیاط ایستاده بود و با دقت به او نگاه می‌کرد. ذهن شاکیش غر زد: معلومه که باید پات بپیچه. اصلاً نباید میومدی.

مهتاب اما پیش رفت. روبروی او نشست و پرسید: مطمئنین که خوبین؟ می‌خواین بریم یه عکس از پاتون بگیریم؟

شهباز تکانی خورد. اگر مهتاب الان یارو را سوار می‌کرد و می‌برد چه؟ جلو رفت. سلام کوتاهی کرد و کنار مهتاب نشست.

مهتاب با لبخند گفت: شهباز برادرزادمه.

داریوش هم لبخندی زد و گفت: از آشناییتون خوشبختم.

شهباز پوزخندی زد. هرچه سعی کرد نتوانست جوابی بدهد یا حداقل درست لبخند بزند.

مهتاب چشم‌غره‌ای به او رفت. بعد رو به داریوش کرد و سعی کرد با حرف زدن، حضور خشمگین شهباز را کمرنگ کند.

=: مطمئنین که خوبین؟ شهباز میشه یه نگاهی به پاشون بندازی؟ شهباز پرستاره.

شهباز از بین دندانهای کلیدشده گفت: پرستارم. ارتوپد نیستم.

داریوش سریع گفت: نه نه مشکلی نیست. یه پیچ خوردگی ساده است. اونقدرها هم درد نداره.

بعد سر برداشت. نگاهی به دیوار مشترک با خانه‌ی همسایه انداخت و با لحنی پیروزمندانه گفت: صبح با بابا رفتیم خونه رو قولنامه کردیم.

مهتاب هم با شگفتی پرسید: واقعاً؟ چقدر خوب!

شهباز پرسید: کدوم خونه؟

مهتاب با خوشحالی توضیح داد: خونه بابابزرگت اینا! بالاخره مشتری پیدا کرد. آقاداریوش خریدن که ویلایی بسازن.

شهباز به داریوش نگاه کرد. دلش فرو ریخت. هم می‌خواست خانه‌ی یادگار کودکیهایش را خراب کند و هم عمه‌اش را ببرد. از همه بدتر این که خواستگار مهرآفرین هم بود! بیشتر از قبل از او بدش آمد.

درست بود که خانه‌ی پدربزرگ مادریش کمتر از خانه‌ی باباجون می‌رفت ولی آنجا را هم عاشقانه دوست داشت. فقط چون بابابزرگ با دایی و خانواده‌اش زندگی می‌کرد، به خاطر معذب نشدن زن دایی بدون دعوت نمی‌رفت.

البته فروش خانه برای بابابزرگ خوب بود. خانه خیلی قدیمی و خراب شده بود و صرف نداشت که تعمیرش کنند. با پول فروشش می‌توانستند دو آپارتمان بخرند و دایی هم بالاخره مستقل بشود.

آهی کشید. به مهرآفرین قول داده بود که منطقی باشد. پس سعی کرد چند سوال جدی درباره‌ی فرهنگ و عقایدش بپرسد. با کمال تعجب متوجه شد که داریوش با وجود آن که خارج از ایران زندگی کرده، اما با فرهنگی بسیار شبیه به آنها بزرگ شده بود. طوری که توجهش جلب شد که بیشتر با او حرف بزند.

مهتاب که رضایت شهباز را دید نفسی به راحتی کشید و رفت که چای بیاورد. بعد از پذیرایی مختصری دوباره نشست. شهباز هنوز داشت حرف میزد که گوشیش زنگ زد. با دیدن اسم مهرآفرین عذرخواهی کرد. از جا برخاست و در حالی که توی خانه می‌رفت رد تماس داد.

پله‌ها را تند بالا رفت. مهرآفرین چادر مشکی پوشیده و کیف به دست جلوی در اتاق ایستاده بود. با خنده پرسید: امده خواستگاری تو یا مهتاب؟

_: منظورت چیه؟ خودت گفتی برم ازش سوال کنم.

+: ها ولی بذار مهتاب هم یک کلمه حرف بزنه.

_: گوش وایسادی؟

+: داشتم از فضولی میمردم. پنجره رو باز کردم و از پشت پرده حواسم بهتون بود. بعد هم این که... من باید برم خونه.

_: خب صبر کن این بنده خدا بره، بعد می‌رسونمت.

+: نه الان باید برم. مهمون برامون رسیده. مامان کمک می‌خواد. امدن دیدن مامان بزرگ.

شهباز لب به دندان گزید و نگاهش کرد.

+: شهباز! من هیچ صنمی با این آقا ندارم. حتی مجبور نیستین منو معرفی کنین. یه سلام می‌کنم رد میشم میرم.

_: خب نمیگه این کی بود؟

+: بگین دوست مهتاب. بهرحال بعداً بهش معرفی میشم. گفتم که باباش با بابام عین برادرن. حالا که امدن بمونن، معاشرت هم می‌کنیم.

شهباز آهی کشید. چند لحظه به او چشم دوخت و بعد گفت: بیا بریم معرفیت کنیم. مرگ یه بار شیون یه بار.

+: نه حالا اصراری نیست. من می‌خوام برم.

_: سوئیچ مهتاب تو جیبمه. می‌رسونمت.

مهرآفرین نفس عمیقی کشید و آرام گفت: باشه بریم.

بعد هم بدون این که به شهباز نگاه کند به سرعت از پله‌ها پایین رفت. سر تا پایش را اضطراب گرفته بود. درست نمی‌دانست پدر و مادرش سر قرار نرفتن و مخالفت او را چطور برای داریوش و پدرش توجیه کرده بودند. الان هم نگران عکس‌العمل داریوش بود هم شهباز و هم مهتاب. ولی خودش را توی حیاط پرتاب کرد تا زودتر این غائله تمام شود.

شهباز با پریشانی دنبالش دوید و گفت: هی یواش!

در توری حیاط پشت سرشان محکم بهم کوبیده شد و توجه داریوش و مهتاب را جلب کرد. مهرآفرین یک دفعه ایستاد و رو به شهباز با لحنی تهدیدآمیز زمزمه کرد: من فقط دوست مهتابم. به تو هیچ ربطی ندارم ها!

شهباز آهی کشید. سری به تأیید تکان داد و همان جا ایستاد. مهرآفرین با قدمهای مردد پیش رفت. سلام کوتاهی کرد و رو مهتاب گفت: من باید برم عزیزم.

مهتاب از جا برخاست. او هم جا خورده و نگران شده بود. داریوش هم ایستاد و پرسید: معرفی نمی‌کنین؟

مهتاب با پریشانی انگشتهایش را درهم پیچید. شهباز همان جلوی در با مشتهای گره کرده ایستاده بود و سعی داشت عکس‌العمل بدی نشان ندهد. مهرآفرین سنگینی نگاهش را روی پشتش حس می‌کرد.

سر برداشت و رو به داریوش گفت: مهرآفرینم. روز اول مهر، می‌خواستم بیام کافی‌شاپ تو خیابون دارلک که از شما عذرخواهی کنم و بگم بنظرم تفاوتهامون برای زندگی مشترک خیلی زیاده...

داریوش حیرتزده نگاهش کرد. رنگ چشمهایش آبی تیره بود. با مژه‌های بلند مشکی. احتمالاً همین چشمها دل از مهتاب ربوده بودند.

مهرآفرین تمام قوایش را جمع کرد و با عجله ادامه داد: ولی اشتباهاً رفتم خیابون مدیریت. یه کافی‌شاپ دیگه... و اونجا با مهتاب آشنا شدم. بعداً معلوم شد که سابقه‌ی آشنایی خانوادگی هم داشتیم.

شهباز عصبی پا پیش گذاشت. مهرآفرین نمی‌خواست توضیح دادنش را تمام کند؟ جلو آمد و با لحنی گرفته گفت: من باید برم بیمارستان. با اجازتون. خداحافظ.

داریوش به زحمت نگاه از مهرآفرین گرفت. سر برداشت و از شهباز خداحافظی کرد.

مهتاب هنوز با نگرانی به مهرآفرین و داریوش نگاه می‌کرد. بدون رو کردن به شهباز زیر لب گفت: خداحافظ.

شهباز در خانه را بست و سوار ماشین شد. سرش را روی فرمان گذاشت و به خودش تشر زد: بددل نباش. نباش. نباش.

مهرآفرین نگاهی به در خانه انداخت. صدای روشن شدن و راه افتادن ماشین را شنید. شهباز اینقدر عصبانی بود که دیگر نمی‌خواست او را برساند؟

برگشت و رو به داریوش گفت: امیدوارم خوشبخت باشید. خدانگهدار.

سری هم برای مهتاب تکان داد و از در بیرون رفت. ماشین مهتاب را دید که سر کوچه متوقف شده است. تا سر کوچه دوید. با دستپاچگی در جلو را باز کرد و نشست. نفس زنان گفت: فکر کردم رفتی.

شهباز سرد و خشک گفت: زشت نباشه جلو نشستی.

+: حواسم نبود. زود برو دیرم شده.

شهباز راه افتاد. همانطور که به روبرو چشم دوخته بود، طوری که انگار با خودش حرف می‌زند گفت: چشماش آبیه.

مهرآفرین عصبانی گفت: چشمای تو هم عسلیه. خیلی خیلی هم جذابتری. خوبه؟ میشه این بحث مسخره رو تمومش کنی؟

 _: چشمام قهوه‌ایه.

+: نخیر عسلیه. یه کم مایه سبز داره.

شهباز از لحن پر از خشونت او خنده‌اش گرفت. نگاهی به او انداخت و گفت: باشه. هرچی تو بگی. آشتی؟

مهرآفرین نیم‌نگاهی به او انداخت. بعد رو گرداند و با لحنی گرفته گفت: قهر نبودم.

_: عشق منی.

+: نیستم. تمومش کن. من نمی‌تونم با این عجله پیش برم. بذار دوست معمولی باشیم. همون طور که با مهتاب دوستی.

شهباز پشت چراغ قرمز توقف کرد و با لبخندی پرمهر به او چشم دوخت. مهرآفرین هم چند لحظه نگاهش کرد و بعد با خجالت سر به زیر انداخت.

چراغ سبز شد. شهباز راه افتاد و دیگر حرفی نزد. جلوی در خانه‌ی مهرآفرین توقف کرد و گفت: سعی می‌کنم فردا صبح نیم ساعت آف بگیرم بیام سرم رو وصل کنم، اگر نشد عصر میام. بهرحال قبلش خبر میدم.

مهرآفرین با لبخند گفت: لطف می‌کنی.

_: به خودم... برو. خداحافظ.

+: خداحافظ.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۹/۰۵
Shazze Negarin

نظرات  (۲)

۰۵ آذر ۰۰ ، ۲۳:۱۳ دختری بنام اُمید!

سلام شاذه جانم

خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟

ان شالله دلخوشی هاتون زیاد باشه همیشه:*

اینا چرا قاطی کردن همشون :دی

این بدبخت با همیچکدوم کار نداره، اینا قاطی کردن!

منتظریم ببینیم این دوستی معمولی تا کجا پیش میره :))

ممنون شاذه جانم :*

 

پاسخ:
سلام امید خوشگلم
الهی شکر خیلی خوبم. تو خوبی ان‌شاءالله؟
متشکرم. به همچنین 🥰
همینو بگو! گیر سه پیچ دادن بهش 😁
هر دوتاشون میدونن دوستی معمولی رو بلوف زده ولی وانمود میکنن نمیفهمن 😂
خواهش میکنم عزیزم ❤️
۰۹ آذر ۰۰ ، ۰۵:۳۱ ریواس(نرگس خاتون )

شاذه عزیزم، خیلی واقعی می نویسی، وراحت از وقایع دوروبرمون، از خودمون قصه میگی

تو قصه میگی، ما گوش می دیم

و تو این روزهای فاصله ها چه چیزی بهتر ازین

 

 

پاسخ:
خیلی ممنونم دوست مهربونم
خوشحالم که دوست داری. این روزها همه مون احتیاج داریم که یادمون بیاد که زندگی غیر از فشارهاش زیبایی و عشق و روشنایی هم داره... مثل الان که به زور خودم رو مجبور کردم بشینم بنویسم. شوهرم کرونا داره و پرستاری واقعا برام سخته. خسته ام. باید بنویسم که کمی از این فضا فاصله بگیرم تا دوباره بتونم بهش رسیدگی کنم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی