ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طالع مهر (18)

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۱۷ ب.ظ

سلام بر دوستان جان

شبتون ستاره بارون 

 

 

 

 

صبح ساعت هشت و نیم بود که مهرآفرین با صدای زنگ گوشی از خواب پرید. با دیدن اسم شهباز کامل بیدار شد و نشست. نگاهی به اطراف انداخت. چون مامان‌بزرگ توی اتاقش خوابیده بود، او یک رختخواب برای خودش گوشه‌ی پذیرایی انداخته بود.

تماس را برقرار کرد و با صدای گرفته زمزمه کرد: بله؟ سلام.

شهباز خندان گفت: سلام. ببخشید. از خواب بیدارت کردم؟

خواب‌آلوده دستی به صورتش کشید و گفت: مهم نیست. چی شده؟

_: هیچی می‌خواستم بگم صبح بخیر عزیزم.

مهرآفرین اخمی کرد و بدون جواب تماس را قطع کرد. دوباره روی بالش افتاد و چشمهایش را بست.

گوشی دوباره زنگ زد. بدون این که از جا برخیزد آن را روشن کرد و روی گوشش گذاشت.

_: قطع نکن. شوخی کردم. کارت دارم.

مهرآفرین نالید: اول صبح اصلاً حال شوخی ندارم...

_: ببخشیییید. ببین الان اینجا خلوته. می‌تونم یه ساعت آف بگیرم بیام سرم بزنم و برگردم. حالا بنظرت الان بیام یا عصر؟

+: یعنی من الان پاشم لباس عوض کنم؟؟؟

_: نه نه اصلاً! من همون ریخت اول صبح تو رو دیدم که به این حال و روز افتادم.

+: وای یادم نیار. بدترین سوتی عمرم بود. چه قیافه‌ای خدایا! بعدش رو بگو با اون چادر و پیژامه و دمپایی قرمز.. وایییی...

شهباز با مهربانی خندید و گفت: والا تو هم اگه اول صبح منو بیدار کنی با قیافه‌ی بهتری مواجه نمیشی. فقط چادر سرم نمی‌کنم که بخوام به اون شکل اسف‌بار دورم نگهش دارم.

مهرآفرین خواب‌آلوده چشم بست و نالید: خیلی بدی خیلی.

_: باشه من بد، تو خوب. بیام یا نه؟

+: بذار از مامانم می‌پرسم بهت زنگ می‌زنم.

_: اوکی. پیام هم بدی کافیه.

+: باش. خدافظ.

_: خداحافظ.

از جا برخاست. خواب‌آلوده روی اپن آشپزخانه تکیه کرد و گفت: سلام.

مامان ظرفی را توی کابینت پایین گذاشت. برخاست و با لبخند گفت: علیک سلام. کی تو رو از خواب بیدار کرده؟

+: این پرستاره می‌پرسید بیاد سرم بزنه؟

=: پرستاره؟ هان مهتاب بود؟ بگو بیاد. باعث زحمت. شماره خونه رو هم بده بهش، از این به بعد به خونه زنگ بزنه. مهتاب طفلکی زابراه نشه.

+: من زابراه بشم طوری نیست؟

=: می‌خواستی شب زودتر بخوابی.

+: خب مهتاب هم شب زودتر بخوابه.

گوشی را برداشت و نوشت: بیا. اینم شماره خونمون. فردا به خونه زنگ بزن مهتاب طفلونکی زابراه نشه هی باید وساطت کنه :D

+: هی گفتم مهتاب... تو ازش خبر داری؟ دیشب هرچی پرسیدم نتیجه مکالماتشون چی شد نم پس نداد. دارم از فضولی می‌ترکم.

_: میام. مرسی از شماره. سیو می‌کنم خونه باباش :D

_: از مهتاب خبر ندارم. حتی یک ذره هم حس فضولی نداشتم. هرچی میخواد بشه.

+: خییییلییی ... هستی. هر حرف زشتی که فکر می‌کنی مناسبه تو جای خالی بذار و تا من مسواک میزنم رو به دیوار وایسا و به اعمال زشتت فکر کن.

_: مگه من تو دسشویی خونتونم که رو به دیوار وایسم که مثلاً مسواک زدنتو نبینم؟

+: شهبازززززززززز

_: الان این همه "ز" فحش محسوب میشه؟

مهرآفرین خندید. از ترس لو رفتن گوشی را کامل خاموش کرد و به دستشویی رفت. بیرون که آمد به اتاقش رفت. مادربزرگ لب تخت نشسته بود و قرآن می‌خواند. با مهربانی جواب سلامش را داد.

مهرآفرین هم جلوی آینه نشست. موهایش را شانه زد. نگاهی به لباسهایش انداخت. دیشب سردش شده و با یک ست سویشرت و شلوار گرم مخمل آبی خوشرنگ پوشیده و خوابیده بود. خوب بود. هم پوشیده هم ایراد خاصی نداشت. شال و چادر دم دست گذاشت و به آشپزخانه رفت. یک لیوان چای ریخت و ساندویچ نان و پنیر کوچکی درست کرد.

صبحانه‌اش را تازه تمام کرده بود که شهباز رسید. در را برایش باز کرد. شال و چادرش را پوشید. مامان به استقبالش رفت. شهباز با خوشرویی وارد شد با چشم پاکی مثال زدنی، سه به زیر و مؤدب به اتاق مهرآفرین راهنمایی شد که سرم بزند. حتی نیم نگاهی هم به مهرآفرین نینداخت.

مهرآفرین آخرین جرعه‌ی چایش را نوشید. گوشی‌اش را روشن کرد. آخرین پیامهای شهباز را خواند: کجا رفتی؟

_: نت قطع شد؟

_: هان رفتی مسواک بزنی؟

_: بیا دیگه. مینای دندونات رفت. اینقدر نساب.

_: الو؟ من تو تاکسی حوصلم سر رفته. چقدر چراغ قرمز...

_: آخیش... بعد از قرنها سبز شد.

مهرآفرین خندید. برخاست. لیوانش را توی ظرفشویی شست. مامان داشت به شهباز تعارف می‌کرد، بماند و صبحانه بخورد.

=: یه لقمه نون پنیر این حرفا رو نداره. چایی هم تازه دمه. مهرآفرین یه لیوان چایی بریز.

ظاهراً مامان به خاطرش مانده بود که شهباز دیروز دو نیم لیوان را نوشیده است.

خودش هم به آشپزخانه آمد. یک نان ساندویچی بزرگ را گرم کرد و تند تند کره و پنیر و گردو گذاشت و توضیح داد: آماده باشه زودتر به کارش برسه. چایی رو سر خالی بریز اگر خواست آب سرد بریزه بتونه زودتر بخوره.

مهرآفرین خندید. شکرپاش و لیوان آب و لیوان چای را توی سینی گذاشت. مامان هم ساندویچ را گذاشت و خودش سینی را برد. دوباره تندتند و پرتعارف برای شهباز توضیح داد که چرا ساندویچ و آب سرد گذاشته است.

شهباز نشست و با خنده گفت: خیلی زحمتتون شد. ببخشید.

=: نه نه اصلاً. ببخشید مجبور شدی از کارت بزنی بیای. اول صبحی هم مزاحم خودت شدیم هم مهتاب جون که طفلک مجبور شد خبر بده. گفتم به مهرآفرین شماره خونه رو بده مهتاب جون بهتون برسونه، هروقت خواستین بیاین به خونه زنگ بزنین.

_: بله بله فرستادن. چشم. خیلی ممنون.

بعد هم با اشتها مشغول خوردن شد. مهرآفرین هم بالاخره از آشپزخانه بیرون آمد و روی مبلی نشست و پا روی هم انداخت. دمپایی طبی به پا داشت و ناخنهای پایش را لاک بنفش زده بود. هیچکدام با شلوار مخمل دمپا کشباف آبی همخوانی نداشت.

مادربزرگ مامان را صدا زد و او با عجله به اتاق مهرآفرین رفت.

شهباز به پشتی مبل تکیه زد و لیوان چایش را به دست گرفت. با لبخند به مهرآفرین نگاه کرد و بی صدا لب زد: پیژامه آبی از صورتی خرسی خیلی آبرومندتره.

مهرآفرین هم با اعتماد بنفس زمزمه کرد: خیلی.

_: این لاک بنفش هم خیلی بهش میاد.

+: چشماتو درویش کن.

شهباز خندید و سر به زیر انداخت. گاز بزرگی به ساندویچش زد و فکر کرد که باباجون سفارش کرده بود که زیاده‌روی نکند. اما...

با دهان پر زیرچشمی نگاهی به مهرآفرین انداخت. دلش برایش ضعف می‌‌رفت. اصلاً باباجون می‌دانست سربسر مهرآفرین گذاشتن چه مزه‌ای دارد؟ راستی تا حالا عاشق شده بود؟

فکر کرد که باید حتماً از او بپرسد. یک وقتی دور از چشم مهتاب. این بحث مردانه بود. شاید باباجون خوش نداشته باشد جلوی مهتاب از احساساتش حرف بزند.

مادر مهرآفرین به هال برگشت. غرق فکر بود و انگار می‌خواست چیزی بگوید. مهرآفرین پرسید: چی شده؟

=: اممم... بابات بیرون شهره. تو دیروز درست یاد گرفتی این سرم رو جدا کنی؟

شهباز که صبحانه‌اش را خورده بود از جا برخاست و گفت: اگر اجازه بدین خودم بعدازظهر میام قطعش می‌کنم. اگر خدای نکرده در غیابم مشکلی پیش بیاد برام مسئولیت داره.

=: ولی اینجوری که خیلی زحمتتون میشه.

_: نه چه زحمتی؟ هروقت تموم شد شما ببندینش، من ان‌شاءالله ساعت دو که شیفتم تموم شد یه سر میام جداش می‌کنم.

=: پس اقلاً برای ناهار بیاین من خجالت نکشم.

شهباز بلند خندید. از آن خنده‌هایی که مهرآفرین عاشقشان بود.

_: نه خانم نفرمایید. وظیفه است. این شغل منه. مزاحمتون نمیشم. تا همین الان هم کلی زحمت دادم. ناهار خونه منتظرم هستن. از دیروز عصر شیفتم باید برم کمی با خانواده هم معاشرت کنم.

مامان با بیچارگی گفت: نمی‌دونم. هرجور راحتین.

مهرآفرین هم برخاست. شهباز دوباره سرم را چک کرد. بعد با همگی خداحافظی کرد و بیرون رفت.

در که بسته شد مامان با پریشانی از مهرآفرین پرسید: قیمت کارش رو پرسیدی؟ اینجوری میشه دو بار رفت و آمد. امروز بابات دیر میاد. نمیشد تا شب صبر کنیم.

مهرآفرین خندید و گفت: مامان ناهار؟ آخرش با این همه تعارف کردن خودتو به کشتن میدی. نرخشم پرسیدم. گفت از آشناها نمی‌گیرم.

=: چه می‌دونم آخه اینجوری یه جوریه... کاش اقلاً دختری بود. تو هم با این پرستار پیدا کردنت! مگه میشه بهش پول ندیم؟ حالا بذار بیاد روز آخر یه مبلغی میذاریم تو پاکت میدیم بهش.

+: باشه.

مامان هم تند تند مشغول جمع کردن سینی و شستن ظرفها شد. مهرآفرین هم لپتاپ را باز کرد و سر کلاس دانشگاهش نشست.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۹/۱۰
Shazze Negarin

نظرات  (۱)

خوب شد زودی دلم برای جوّ این قصه تنگ شد که دوباره بخونمش😁

این قسمت رو کلاً از تو انداخته بودم😅🤦🏻‍♀️

پاسخ:
عزیزمممم 😂😍😂😍😂😍

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی