طالع مهر (19)
سلام سلام
عصر جمعه تون پر از لحظههای دلپذیر :)
بعدازظهر شهباز دوباره آمد. سلام و علیک کوتاهی کرد. سرم را جدا کرد و خواست برود. مامان مشغول تعارف و عذرخواهی بود. مخصوصاً که آسانسور هم از صبح خراب شده و شهباز مجبور شده بود، پنج طبقه را با پله بالا بیاید.
مهرآفرین عقبتر پشت سر مامان ایستاده بود و به این همه تعارف میخندید. مامان اگر میدانست که شهباز با چه اشتیاقی میآید این همه تشکر خرج او نمیکرد.
شهباز که چشمش به مهرآفرین افتاد خندهاش را فرو خورد و مؤدبانه از مامان تشکر کرد. با صدای زنگ در خانه مامان به مهرآفرین گفت: بستهای که سفارش داده بودی رسیده. برو تحویلش بگیر.
مهرآفرین سری به تأیید تکان داد و همراه شهباز از خانه بیرون رفت.
همین که چند پله پایین رفتند، شهباز معترضانه گفت: کشتی منو بس که پشت سر مامانت قیافه گرفتی. یعنی داشتم از خنده میترکیدم. حالا باید سرم هم بندازم پایین مثلاً من خیلی پسر خوبی هستم.
+: نیستی؟!
شهباز با چشمهای گرد شده گفت: مهرآفرین!
مهرآفرین با خنده نگاهش کرد. چشمهایش از پشت عینک درشتتر دیده میشدند. نگاهش خیلی خیلی مهربان بود. همان نگاهی که از اولین لحظه به مهرآفرین احساس اعتماد و آرامش داده بود. خنده آرام آرام از لبش رفت. سر به زیر انداخت و به پلههایی که پایین میرفتند چشم دوخت.
_: چی شد؟
+: هیچی؟
_: ببین منو.
+: میگم هیچی.
_: طوری شده؟ کسی حرفی زده؟
+: نه بابا چه حرفی؟
_: وایسا. اینقدر تند نرو پایین.
+: باید برم بسته رو بگیرم.
_: مامانت بهش گفت که آسانسور خرابه، معطلی داره. وایسا بگو چی شده؟
اما مهرآفرین باز هم توقف نکرد. فقط با صدای آرامی پرسید: تا حالا دوست دختر داشتی؟
_: چی؟
مهرآفرین تند تند گفت: البته نمیشه که نداشته باشی. تو رو رو هوا میزنن.
شهباز خندید و گفت: هی وایسا. سوسکه قربون دست و پای بلوری بچهاش میره. والا من اونقدرا هم دلبر نیستم و دروغ چرا... تا حالا هرچی هم بوده جهت اذیت کردن بوده. آمار همه رو مهتاب داره. میتونی ازش بپرسی.
+: تو؟ اذیت؟
شهباز خجالتزده دستی به موهایش کشید و گفت: من و مهتاب خیلی شرارت کردیم و خب... چون میخواستم شیش دنگ حواسم به مهتاب باشه و البته آتو هم دستش ندم، دوست دختر نه... نداشتم.
نزدیک در خروجی رسیده بودند. مهرآفرین چند لحظه نگاهش کرد. بنظر نمیآمد که دروغ بگوید. میدانست که اگر کوچکترین خلافی هم کرده باشد مهتاب پشت و رویش میکند. مکثی کرد. شهباز لبخندی عذرخواهانه زد.
مهرآفرین چند قدم جلو رفت. در خانه را باز کرد و بسته را تحویل گرفت. در را بست. شهباز نگاهی به پنجرههای آپارتمان انداخت و پرسید: سوال دیگهای نداری؟ من برم؟
مهرآفرین سر کج کرد و آرام گفت: نه. برو. ممنون.
شهباز لبخند زد. کی میتوانست آن طور که دلش میخواهد با او خداحافظی کند؟ با یادآوری بیماری دلش گرفت. مدتها بود که حتی از اعضای خانوادهاش هم فاصله گرفته بود مبادا به آنها ویروس انتقال بدهد. بالاخره سری تکان داد و با یک خداحافظی زیر لبی بیرون رفت.
روزهای بعد هم شهباز به همین ترتیب آمد و رفت. مامان و مامانبزرگ شیفتهی مهربانی و نزاکتش شده بودند و هرجا مینشستند تعریفش را میکردند. روز آخر هم مامان مبلغی را توی پاکت گذاشت و با کلی تعارف به شهباز داد.
مهتاب و داریوش هم ظاهراً به توافق رسیده بودند. قرار خواستگاری رسمی را گذاشتند. مهتاب هنوز نگران بود. با اصرار از مهرآفرین خواست که توی مجلسش حاضر باشد. اما مامان و بابا خیلی موافق نبودند. هرچند که بابا به عنوان دوست عموسروش همراهشان میرفت، ولی این که مهرآفرین هم باشد را خیلی درست نمیدانست. بالاخره هم با اصرارها و پیغامهای مهتاب راضی شدند.
مهمانی روز دوشنبه بود. شنبه صبح مهرآفرین و مهتاب برای خرید لباس رفتند. توی اولین مغازه بودند که شهباز هم خودش را رساند.
مهتاب توی اتاق پرو رفت. مهرآفرین با خنده پرسید: تو چرا امدی؟ ما میخوایم صد تا مغازه بگردیم، حوصلت سر میره.
شهباز به پیشخوان تکیه داد و با لبخند به او نگاه کرد. وقتی ماسک داشت چشمهایش زیباتر دیده میشدند.
+: هی با تو ام. بیداری؟ شب شیفت بودی. میگرفتی میخوابیدی.
_: مامانم همینو گفت.
+: خب... چرا امدی؟
_: مزاحمتونم؟
+: نه... ولی وایساده داره خوابت میبره.
_: نه بیدارم. باید میدیدمت.
+: منو میدیدی؟ چرا؟ دیروز که همدیگه رو دیدیم.
_: خسته بودم. میخواستم ببینمت.
مهرآفرین با ناباوری نگاهش کرد. مهتاب از اتاق پرو صدایش زد. با تردید رو گرداند. دوباره نگاهی به شهباز انداخت و بعد به طرف اتاق پرو رفت.
مهتاب پیراهن زرد بلندی به تن داشت که درست اندازهاش بود.
=: خوبه؟
+: عالیه! خودت دوسش داری؟
=: ها ولی جای دیگه نریم؟ رنگش خوبه؟ برای خواستگاری یه کم زیادهروی نیست؟
+: زیادهروی چیه؟ رنگش خیلی خوبه. ولی اگر شک داری خب میریم باز هم میگردیم. بعدش اگر لباس بهتری ندیدیم میایم اینو میخریم.
=: تو هیچی پسندت نشد؟
+: نه به چشمم نیومد.
=: شهباز چی میگه اینجا؟
+: نمیدونم.
=: امان از این غیرتی بازیهای بیخودیش. مثلاً قراره سر ظهری، وسط خیابون، ما دو تا رو بدزدن که شوالیه امده مراقبمون باشه؟
+: فکر نکنم.
=: اصلاً همینو میخرم. حوصله ندارم بگردم. ذوقم کور شد.
بعد هم بدون این که منتظر جواب او بماند، در را بست تا لباس را عوض کند.
مهرآفرین برگشت. شهباز روی یک نیمکت نشسته بود و چرت میزد.
دلش برایش سوخت. کنارش نشست و آرام گفت: شهباز...
شهباز چشمهایش را باز کرد و نگاهی به او انداخت.
+: پاشو برو خونه بگیر بخواب. مهتاب عصبیه نمیشه بگم برسونتت.
شهباز سرش را به عقب تکیه داد و خوابآلوده گفت: نه بابا کار دارین راهش بیراه میشه. خودم میرم.
گوشیاش را درآورد و خوابآلوده به دنبال اسنپ گشت.
_: چه عجب! همین جا بود. کاری نداری؟
+: نه. خوب باشی.
_: ممنون. ها راستی...
کیفش را باز کرد. پاکتی را که مامان مهرآفرین به زور به عنوان تشکر به او داده بود درآورد و به طرف مهرآفرین گرفت.
_: باشه مال تو.
+: چی داری میگی؟ حقالزحمهی خودته.
_: من به خاطر تو امدم. حقالزحمهی توئه. بگیر اسنپ رسید.
+: من که کاری نکردم.
_: منم نکردم. بگیر. خداحافظ.
پاکت را روی دست مهرآفرین رها کرد و بیرون رفت.
مهتاب از اتاق پرو بیرون آمد. فروشنده جلو دوید و پرسید: خوب بود؟
مهتاب گیج به رفتن شهباز نگاه کرد. لباس را به فروشنده داد و بدون جواب به طرف مهرآفرین رفت.
=: کجا رفت؟ چی میگه؟ این پاکت چیه؟
مهرآفرین پاکت را توی کیفش گذاشت و گفت: رفت خونه. لباس رو خریدی؟
=: نه حالا مطمئن نیستم.
فروشنده سعی کرد با چربزبانی آنها را راضی کند، اما مهتاب از در بیرون رفت. مهرآفرین هم به دنبال او رفت و پرسید: کجا میری؟ معلوم هست حرف حسابت چیه؟
=: نه خودمم نمیدونم. دارم از استرس میمیرم. من هنوز داریوش رو نمیشناسم. جمعاً چار بار دیدمش. بعد باید امشب بهش بله بدم؟؟؟
+: بایدی که نیست. میتونی بگی نه.
=: بعله برای تو که طرفت شهبازه راحته که این حرف رو بزنی. هم بیست بار دیدیش هم این که... شهبازه دیگه. همینه که هست. کجا رفت حالا؟ اصلاً چرا امد؟ بهش گفتی من عصبانیم پا شد رفت؟
+: نه بهش گفتم خوابت میاد برو خونه بگیر بخواب.
=: ماشین کو؟ نکنه شهباز برد؟
+: سوئیچ تو کیف توئه. شهباز با اسنپ رفت. ماشین هم اون وره. فکر کردم این طرف یه مغازه دیدی که بدو بدو داری این طرفی میری.
=: حواس ندارم به خدا. هی یه لباس فروشی. بیا اینم ببینیم بعد بریم.
+: این فقط مانتو داره هوشمند جان. مگه این که به جای لباس بخوای مانتو مجلسی بخری.
=: نه نه مانتو نمیخوام.
بعد از کلی جستجو بالاخره دو دست لباس مشابه توی یک مغازه دیدند. مهتاب با پریشانی گفت: ببین زردش مثل اون لباس اولیه ولی هم رنگش بهتره هم مدلش.
+: خوب شد اونو نخریدی.
=: ولی این بنفش هم خیلی خوشرنگه.
+: ها خیلی.
=: تو نمیخوای چیزی بخری؟
+: میخوام ولی نمیشه که لباسامون شکل هم باشه. تازه این دیگه خیلی مجلسیه. من که عروس نیستم.
=: نه بابا طوری نیست. بخر ست باشیم. حیفه. خیلی خوشگله. بپوش عکس بگیریم.
+: خداییش از هرچی از صبح دیدیم بهتره ولی آخه...
=: نکنه زردشو دوست داری ها؟ زردش بهتره. اگه میخوای تو بردار.
+: نه بابا نه. بنظرم همین بنفش بهتره. باشه. همینو میخرم.
=: خوبه دیگه. کت هم داره کاملاً پوشیده.
بالاخره هر دو لباس را با کلی چانهزنی و تخفیف خریدند و بیرون آمدند.
روز یکشنبه هم کلاً در آرایشگاه دوست مهتاب گذشت. مهتاب رأی بر هایلایت و لولایت داده بود. مهرآفرین تا آن روز موهایش را دکلره نکرده بود. فقط یکی دو بار با رنگ طبیعی کمی رنگشان را روشن کرده بود.
دوست مهتاب هم در عالم رفاقت مشغول کار شد و تخفیف خوبی برایشان در نظر گرفت. موهایشان را چند رنگ زیبا زد و به ابروهایشان مدلهای تازه داد. کارشان ساعتها طول کشید. طوری که ناهارشان را هم همان جا خوردند و بالاخره نزدیک غروب به خانه برگشتند.
دوشنبه را اما پیش مهتاب نرفت. خواهرها و خواهرزادههایش برای کمک کنارش بودند. عصر که آماده شد، همراه با بابا و عموسروش و داریوش به راه افتادند.
عموسروش برای تلطیف فضای سنگین ماشین با سرخوشی گفت: مهرآفرینجان داریوش که خواهر نداره. شما جای خواهرش. چه لطف کردی که داری باهامون میای.
مهرآفرین نفس عمیقی کشیدی و زیر لب گفت: خواهش میکنم.
بابا نگاه خشنی به او انداخت. هنوز هم ترجیح میداد که داریوش دامادش باشد ولی تسلیم سرنوشت شده بود.
به محض ورودش ترانه و هدیه به استقبالش آمدند و با هیجان پرسیدند: کجایی؟ مهتاب مدام داره سراغتو میگیره. انگار نه انگار ما اینجاییم! بیا بریم بالا منتظرته.
مهرآفرین نگاهی به اطراف انداخت و سلام کوتاهی به استاد و بقیهی حاضرین داد. جمع کوچکی بود. دو تا خواهرهای مهتاب بدون شوهرهایشان آمده بودند که جمعیت کمتر باشد. شاهرخ و شهباز و زینت هم بودند.
عموسروش هم که از همسرش سالها پیش جدا شده بود، کسی را غیر از پدر مهرآفرین به همراهش نیاورده بود.
هدیه زیر گوش ترانه و مهرآفرین غرید: واییی شهباز لعنتی خیلی خوشتیپ شده. چقدر پیراهن چارخونه بهش میاد.
مهرآفرین سر برداشت و به شهباز نگاه کرد. با هدیه موافق بود. دلش گرفت. حتماً اگر هدیه میفهمید دل شهباز برای دیگری میتپد دچار شکست عشقی میشد.
شهباز برای مهمانها چای آورد. مهرآفرین هنوز مردد پایین پلهها ایستاده بود. شهباز با سینی پر از چای پیش آمد و ظاهراً خطاب به هر سه دختر تشر زد: وایسادین چی رو تماشا میکنین؟ برین بالا.
ترانه خندید و غر زد: به تو چه؟
مهرآفرین بی سروصدا راه افتاد و بالا رفت. هدیه هم به دنبالش آمد و با هیجان گفت: قربونش برم خیلی غیرتیه.
مهرآفرین نگاهی غمگین به او انداخت. وارد اتاق مهتاب شد و سعی کرد شاد باشد. با خوشرویی سلام و علیک کرد. چادر عربیاش را تا زد و کناری گذاشت. برای خودش از خانه چادر رنگی هم آورده بود. ولی باز هم رأی دخترها بر پوشیدن چادر مهتاب قرار گرفت که رنگ گلهایش به لباس بنفش او بیشتر میآمد.
مهتاب هم چادر کرمی با گلهای زرد و صورتی پوشید. از نگرانی میلرزید و حالش بد بود. ترانه برایش شربت آورد و به زور به خوردش داد.
مهرآفرین به شهباز پیام داد: از اون قرص آرامبخش که روز اول به من دادین هست؟ مهتاب خیلی پریشونه.
_: همیشه ریشهی مشکلات داریوشه.
+: نزنی با تبر قطعش کنی، عمهات عزادار میشه.
_: اینقدرا هم دیوونه نیستم. قرص بیارم بالا؟
+: نه میام میگیرم.
به آرامی از اتاق بیرون خزید و از پلهها پایین رفت. شهباز توی آشپزخانه بود. قرص و لیوان آب را گرفت.
شهباز چند لحظه عمیق نگاهش کرد و آرام گفت: کی باشه خواستگاری ما...
زینت بی هوا وارد آشپزخانه شد و نگاه شهباز به مهرآفرین را دید. اما نشنید که چه گفت. هرچند اهمیتی هم نداشت. مهرآفرین با عجله عقب کشید و از آشپزخانه بیرون رفت. اینقدر سریع که کمی از آب سرد توی لیوان، روی زینت پاشید. ولی مهرآفرین متوجه نشد و با نگرانی از پلهها بالا رفت.
شهباز دستی به صورتش کشید. رو گرداند و در حالی که الکی خودش را با استکانهای چیده شده کنار سماور مشغول میکرد پرسید: چیزی میخواستین مامان؟
=: مثل این که بیموقع مزاحم شدم.
شهباز به طرف او چرخید و گفت: مزاحم؟ نه نه چرا؟ چی شده؟
زینت پشت میز آشپزخانه نشست و گفت: دختر خوبیه. خونوادهی خوبی هم داره ولی این راهش نیست.
شهباز هم یک صندلی عقب کشید و نشست. پرسید: راهش چیه؟ شما به من بگین.
=: اول این که تو مطمئنی؟ میدونی هدیه چند ساله که خاطرخواهته؟
_: میدونی به چند زبون بهش گفتم نمیخوامش؟ از بیمحلی، از دعوا، پس دادن کادوش... چه میدونم. ده بار بهش گفتم تو و ترانه مثل خواهرای منین. ولی نمیخواد بفهمه.
=: به مهرآفرین چی گفتی؟ قولی بهش دادی؟
_: نه. بهش گفتم تازه استخدام شدم. دست و بالم خالیه. سربازی نرفتم. خودش میدونه که وضعیتم مساعد نیست.
=: هرچی تونستی براش ننه من غریبم بازی کردی که هر وقت دلتو زد بزنی زیرش.
_: نه مامان! من قصدم جدیه. فقط الان نمیتونم.
با صدای کل کشیدن دخترها برخاست. دلش نمیخواست مهرآفرین صدایش را جلوی مردها بلند کند و آن طور با جلب توجه از پلهها پایین بیاید. داریوش که کور نبود. میدید که بین آنها مهرآفرین از همه زیباتر است!
کنار راه پله ایستاد ولی مهرآفرین اصلاً با دخترها نبود. مهتاب با ترانه و هدیه پایین آمده بود. محبوبه و مهدیه هم مهتاب را پیش مهمانها بردند.
همین که پای راه پله خلوت شد، شهباز با قدمهای سریع بالا رفت. هدیه که نگاهش پی او بود پا روی پله گذاشت. یک چشمش به جمع و اتفاقات مهمانی بود، اما کنجکاوی این که شهباز کجا رفت، غالب شد و از پلهها بالا رفت.
شهباز جلوی در باز اتاق مهتاب ایستاد. مهرآفرین مثل یک الههی زیبایی لب پنجره نشسته بود. چادرش روی شانهاش افتاده بود و شالش با سنجاق نگین دار زیبایی در کنار گونهاش تزئین شده بود.
چند لحظه همان جا بیحرکت ایستاد و به این تصویر زیبا چشم دوخت. بعد قدمی تو گذاشت و گفت: تنها نشستی.
مهرآفرین چشم از منظرهی بیرون گرفت و نگاهش کرد. اما جوابی نداد.
شهباز جلوتر رفت. با کمی خجالت خندید و پرسید: به خاطر دیوونهبازیای منه؟ میدونم که الان دلت میخواد کنار مهتاب باشی. مهتاب هم میخواست باشی که اینقدر اصرار کرد بیای... پاشو بریم پایین.
+: حوصله ندارم بیام. هر قدمی بردارم صد تا جواب باید به تو بدم، صد تا به بابام.
هدیه که نزدیک در گوش ایستاده بود، کنار دیوار فرو ریخت. خیلی دلش میخواست مهرآفرین را به باد فحش و ناسزا بگیرد، اما این دختر اینقدر به نظرش پاک و مهربان بود که نمیتوانست از او دلخور باشد.
شهباز هم که... میدانست که دل شهباز با او نیست. کور که نبود. هزار بار پس زدن او را دیده بود. ولی همیشه امیدوار بود یک روز شهباز به طرف او برگردد و عاشقانه دوستش بدارد.
صدای شهباز را شنید که با مهربانی به روی مهرآفرین خندید و گفت: خودم دارم میگم بیا. قول میدم حرف نزنم. مرد و مردونه. بابات هم که دیگه اجازه داده. کار بدی نمیکنی که دعوات کنه.
مهرآفرین رو گرداند و دوباره به منظرهی پاییزی چشم دوخت.
شهباز پیش آمد و با خوشرویی گفت: بلند شو خانم خوشگله.
مهرآفرین به تندی گفت: خانم خوشگله عمهته.
_: حالا شد. پاشو. پاشو دیگه ادا در نیار. الان مشکوک میشن دو تایی گم شدیم داریم چه غلطی میکنیم. بیان ببینن باهمیم، مثل قدیما گوشمونو بگیرن به زور ببرن عقدمون کنن.
+: دیوونه!
_: پاشو. مهتاب دلش به من و تو گرمه.
مهرآفرین بالاخره به صد ناز از جا برخاست و هزارباره دل از شهباز ربود.
سلام شاذه جانم
خوبی؟خوشی؟ سلامتی؟
عصر جمعه ای چسبید، مرسی :*
نمیدونم چرا دخترایی مثل هدیه عصبیم میکنن! یه ذره عزت نفس داشته باش! مگه آدمیزاد به همه خواسته هاش میرسه که گیر بدی به یه موجود دوپا که اونم اختیار انتخاب داره! ول کن برو سراغ بعدی، دنیا پر پسره :))
میدونم الان با خودت میگی عاشق نشدی که بفهمی اونا چی میکشن اما از نظر من اصلا توجیه خوبی نیست، منم با همه وجودم خیلی چیزا تو زندگیم خواستم که بهش نرسیدم و رها کردمش! دنیا همینه دیگه!
خوددرگیری دارم نه؟ :))
مهرآفرین چه حرف گوش کن شده! از دخترای حرف گوش کنم خوشم نمیاد، از پسرای بی منطق هم همینطور، کلا از هیشکی خوشم نمیاد مثل اینکه :))
ممنون شاذه جانم :*