ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طالع مهر (20)

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۴۰۰، ۰۶:۲۲ ب.ظ

سلام بر دوستان جان

شبتون پر از خوشحالی و آرامش

 

 

 

هدیه کنار کشید و اولین دری که می‌توانست پشت آن پنهان شود را باز کرد و توی حمام خزید. در را بی‌صدا پشت سرش بست و توی تاریکی روی سکوی سربینه چمباتمه زد.

دلش نمی‌خواست شکست را باور کند. صدای شاد مهرآفرین را شنید که داشت برای شهباز تعریف می‌کرد که چی شد که با مهتاب لباس مشابه خریدند و چه گذشت.

چشمهایش را بست. او آدم حسودی کردن نبود. اصلاً برادر دوستش ساقی... همین سهند که چند سال بود خاطرخواهش بود چه ایرادی داشت که به شهباز چسبیده بود؟ خیلی هم پسر خوبی بود. این درست که به اندازه‌ی شهباز جذاب و خوش‌قیافه نبود اما همه چیز که قیافه نبود. بود؟

شغلش از شهباز بهتر بود. تازه ماشین هم داشت. یک آپارتمان نقلی هم پدرش برایش خریده بود. شهباز هنوز تا بتواند مستقل شود، چندین سال راه داشت.

در یک تصمیم آنی، گوشیش را برداشت و صفحه‌ی چت با ساقی را باز کرد. معمولاً چند روز یک بار ساقی به شوخی و جدی میگفت: ببین اصلاً بیا زن همین داداش خودم بشو خوشبخت بشی.

آخرین پیام به این مضمونش را ریپلای زد و نوشت: باشه.

بلافاصله جواب آمد: تو خوبی؟ واقعاً؟

=: اینقدر عجیبه؟

=: نههه... سهند بشنوه بال درمیاره. بذار اول فکر یه مژدگونی حسابی بکنم، بعد بهش بگم :D

هدیه لبخند خسته‌ای زد و گوشی را کنار گذاشت. سهند مهربان... همیشه آماده بود تا آن دو را برای شام و گردش و سینما بیرون ببرد. در این گردشها هرچه برای خواهرش می‌خرید برای او هم می‌خرید.

پدر و مادر هدیه به سهند اعتماد داشتند. پسر خوشرو و سربه‌زیری بود. هدیه از اوائل دبستان با ساقی دوست بود. زیاد رفت و آمد می‌کردند.

گوشی‌اش زنگ زد. سهند بود. بدون جواب تماس را برقرار کرد و گوشی را کنار گوشش نگه داشت.

=: سلام... هدیه؟

با صدایی که به سختی بالا می‌آمد جواب سلامش را داد.

سهند با خوشحالی پرسید: ساقی چی میگه؟ شوخی که نمی‌کنه ان‌شاءالله؟

=: نه. فکر نمی‌کنم شوخی باشه.

=: تو خوبی؟ گریه کردی یا سرما خوردی؟ اتفاقی افتاده؟

=: نه خوبم. هیچی نشده.

طوری نشده بود. فقط به شدت احساس حقارت می‌کرد. مگر او چه کم داشت که شهباز تحویلش نمی‌گرفت؟ شاید نباید با این عجله به سهند می‌گفت که درخواستش را قبول کرده است. ولی این را می‌دانست که دیگر نمی‌خواهد برای شهباز دست و پا بزند. بس بود. هرچه خودش را کوچک کرده بود کافی بود.

سهند با لحن مشکوکی گفت: ولی من از این جواب یهویی حس خوبی نمی‌گیرم.

هدیه به شوخی زد و گفت: حرفای دخترونه می‌زنی.

=: باید قبل از خواستگاری مفصل باهم حرف بزنیم. زمان و مکانش با تو.

=: فرقی نمی‌کنه. امشب نمی‌تونم. خواستگاری مهتابه. فردا عصر خوبه. بیام خونتون یا دفترت؟

=: دفتر بهتره. بعدش هم ساقی رو برمی‌داریم و شام میریم بیرون.

 لبخند تلخی به لحن شاد او زد و آرام گفت: باشه. ساعت چارونیم میام.

بعد از خداحافظی گوشی را گذاشت و با دلی شکسته از پله‌ها پایین رفت. چشمش دور جمع به دنبال مهرآفرین گشت. داشت با مهتاب عکس دونفره می‌گرفت. دوربین مهتاب دست شهباز بود و با راهنمایی خود مهتاب از چندین زاویه از آنها عکس گرفت. شهباز می‌خندید. آن خنده‌های پرمهری که مخصوص مهتاب بود و حالا انگار صاحب دیگری هم پیدا کرده بود.

داریوش به شوخی دست دراز کرد و برای مهتاب شاخ گذاشت. شهباز دوربین را از جلوی چشمش پایین آورد و گفت: داریوش شاخ بذاری شاخامون میره تو هم ها!

=: شاخامون مدتیه که بهم گیر کرده. دارم سعی می‌کنم ذره ذره جداشون کنم که چیزی نشکنه.

مهتاب لبخند پرمهری به روی داریوش زد و گفت: هیچی تو دلش نیست. باور کن.

=: منم جسارتی نکردم.

شهباز پیش آمد و گفت: هشتصد تا عکس گرفتم. فکر کنم دیگه کافی باشه. تازه این خواستگاریه. برای نامزدی و عروسی میخوای چند تا بگیری؟

مهتاب دوربین را گرفت و در حالی که عکسهای آخری را ورق میزد، گفت: همه رو که نگه نمیدارم. مثلاً این چیه؟ چشمام لوچ شده.

داریوش پرسید: چی شده؟

مهرآفرین نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و آرام گفت: خارجین. فارسیشون خوب نیست.

داریوش سر برداشت و با لبخند مهربانی گفت: درست نشنیدم چی گفت. و الا فارسیم مشکلی نداره شکر خدا.

شهباز سر از روی عکسهای دوربین برداشت و رو به او گفت: همین یه عیب رو نداری.

مهرآفرین با چشمهای گردشده، زیر لب تشر زد: شهباز!

مهتاب هم مشتی به بازوی او زد و غرید: برو بچه.

داریوش با لبخندی صلح‌جویانه گفت: طوری نشده.

مهتاب سر برداشت و بلند گفت: ا با هدیه عکس نگرفتم! هدیه کجا بودی تو؟

شهباز همانطور رو به مهتاب و مهرآفرین و پشت به هدیه زیر لب غرغر کرد: من نیستم. باقی عکسا رو مهرآفرین بگیره. والا تا تمام این مموری رو پر نکنی دست بردار نیستی.

=: برو بذار باد بیاد. دوربین خودمه. مشکل تو چیه؟ مهرا گلم از ما عکس می‌گیری؟

مهرآفرین با تردید گفت: من... عکاسیم خوب نیست.

داریوش گفت: بده من بگیرم.

مهتاب با خوشی از او تشکر کرد و هدیه را صدا زد تا نزدیکتر بیاید.

شهباز به آشپزخانه رفت و یک لیوان چای برای خودش ریخت. بعد هم از در عقبی به حیاط خلوت رفت و در هوای خنک شب پاییزی جرعه جرعه چایش را نوشید.

مهرآفرین نگاهی به اطراف انداخت. مجلس دوستانه و خوبی بود. هرچند شباهتی به خواستگاری نداشت. همان اول کمی درباره‌ی خواستگاری و مهریه حرف زده بودند و تمام شده بود. کم‌کم حوصله‌اش سر می‌رفت. به شهباز حق میداد که فرار کند.

به دنبالش به آشپزخانه رفت ولی آنجا نبود. فقط یک پیرزن خدمتکار داشت ظرفها را می‌شست. چند لحظه پابپا کرد. زن پشت به او شستن پیش‌دستیها را تمام کرد. بعد به طرف در حیاط‌خلوت رفت و گفت: آقاشهباز سرما می‌خوری بیا تو قدت بشم.

شهباز تو آمد و با خوشرویی گفت: جوش نزن ننه‌صغری. من اگه مریض بشم کنار اون همه مریض تو بیمارستان میشم نه اینجا با این هوای ملایم و چایی داغ.

لیوان خالی را کنار سینک گذاشت و ننه‌صغری در حالی که آن را می‌شست گفت: خدا نکنه آقادکتر. خدا حفظت کنه. به همه مریضا هم شفا بده الهی.

_: ننه‌جان تو دفتر مشقت ده بار بنویس پرستار. من دکتر نیستم.

=: ای مادر... پرستاری از دکتری سختتره. دکتر میاد نخسه رو می‌نویسه میره. هرچی زحمته با شماهایه. خدا اجرتون بده.

شهباز با خنده گفت: با همه‌ی اینها دلیل نمیشه که من دکتر باشم.

و نگاه مستاصل خندانی به مهرآفرین انداخت.

پیرزن که هنوز مهرآفرین را ندیده بود، گفت: برای من از هر دکتری دکترتری. الهی رخت دومادی به تنت ببینم.

شهباز دستهایش را بالا برد و با سرخوشی بلند گفت: الهی آمین! دختر خوب سراغ نداری ننه؟

مهرآفرین با چشم و ابرو برای شهباز خط و نشان کشید.

=: دختر خوب که هست. باید ببینیم دل شما کجایه.

پیرزن که کارش تمام شده بود، برگشت و با دیدن مهرآفرین دست روی قلبش گذاشت. گفت: هین! شما از کی اینجایین؟

مهرآفرین لبخندی زد و گفت: الان امدم. ببخشید ترسوندمتون. یه لیوان آب میخوام.

شهباز از بالای سینک لیوانی برداشت که ننه‌صغری گفت: آقادکتر شما چرا؟ خودم میدم بهشون.

و تند لیوان را از شهباز گرفت و با آب خنک ترموس بزرگ روی میز پر کرد.

مهرآفرین با لبخند و تشکر لیوان را گرفت.

کمی بعد دوباره با شهباز کنار مهمانها بودند. پدر مهرآفرین عزم رفتن کرد. مهرآفرین هم اجازه گرفت تا بالا برود و وسایلش را بردارد.

شهباز دوباره از آشپزخانه به حیاط‌خلوت رفت و از راه پله‌ی پشتی بالا آمد. مهرآفرین که داشت جلوی آینه چادر عربی‌اش را مرتب می‌کرد، گفت: دیدی هیچ اتفاق وحشتناکی نیفتاد؟ چقدر تو و مهتاب این مهمونی رو برای خودتون بزرگ و ترسناک کرده بودین.

_: من مشکلم با این مهمونی نبود. ولی خدا رو شکر. داریوش پسر چشم پاکیه.

+: خدا وکیل همینطوره. من اصلاً کنارش احساس بدی ندارم.

شهباز ابرویی بالا انداخت و گفت: نه بابا!

+: به چشم برادری!

بعد با خنده‌ی شادی کیفش را روی شانه انداخت و از کنار شهباز گذشت.

_: چادر عربی بهت میاد. بامزه شدی.

مهرآفرین رو به طرف او برگرداند و با عشوه گفت: بامزه بودم. خدافظ.

شهباز پاهایش را محکم روی زمین نگه داشت و دستهایش را توی جیبهایش فرو برد تا هرز نروند. از بین دندانهایش غرید: خدا نگهدار.

به طرف آینه چرخید و احساس کرد به جای خودش یک شیر گرسنه می‌بیند.

مهرآفرین اما نفهمید که او را به چه حالی رها کرد. با سرخوشی از پله‌ها پایین رفت. مهمانی هنوز ادامه داشت ولی بابا احساس می‌کرد در جمع خانوادگیشان، حضورش بیش از این اضافه است. دوتایی خداحافظی کردند و بیرون آمدند.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۹/۱۵
Shazze Negarin

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی