طالع مهر (21)
سلااام
شب جمعه تون پر از رویاهای طلایی
هدیه نگاهی به ساعتش انداخت. چهاروبیست دقیقه بود. سر برداشت و به ساختمان قدیمی پیش رویش نگاه کرد. قلبش دیوانهوار میزد. دیشب تا الان یک لحظه هم نخوابیده بود. به یاد نمیآورد اصلاً چیزی خورده بود یا نخورده بود. با یک توضیح درهم برهم دربارهی دیدن ساقی از خانه بیرون زده و حالا زودتر از موعد به مقصد رسیده بود.
هوا خنک بود و سوز پاییز داشت. یادش رفته بود لباس گرم بپوشد. یک مانتوی کتان نازک با شلوار جین و شال سفید به تن داشت. حتی در مورد لباسش هم دقتی نکرده بود.
چند قدم عقب رفت. بازتاب خودش را توی شیشهی مغازهی کناری نگاه کرد و غرغرکنان گفت: اصلاً شبیه کسایی که دارن میرن سر قرار نیستی. حداقل یه رژ ناقابل میزدی طرف عاشقت بشه.
اینقدر عصبی بود که به این هم فکر نکرده بود. هرچند اثر مختصری از آرایش مفصل دیشب روی صورتش باقی بود. آخر شب یادش رفته بود پاکش کند. هیچوقت اینقدر بیمبالات نبود.
دستهایش را از سرما توی جیبهایش فرو برد. دیگر نمیتوانست صبر کند. سردش بود. مهم نبود که سهند او را دستپاچه و عجول ببیند. بار اول نبود که او را میدید.
وارد شد و پلهها را تندتند بالا رفت. آپارتمان قدیمی دلگیر و تاریک بود. منشی پشت میز نشسته بود و گفت: سلام. بفرمایین.
جوابی به او نداد. به درهای دور اتاق نگاه کرد و سعی کرد به خاطر بیاورد که کدام دفتر سهند است. یکی دو بار با ساقی به اینجا آمده بود.
در نیمه باز یکی از اتاقها کامل باز شد و صدای سهند قبل از خودش رسید: خانم آشتیان... اگر مهمون من امد...
با دیدن هدیه تمام صورتش به خنده شکفت. با مهربانی گفت: سلام. خوش اومدی.
بعد رو به منشی کرد و گفت: لطفاً از این کافی شاپ بغلیه برای ما قهوه و کیک شکلاتی بگیرین. من ناهار هم نخوردم راستی. دو تا اسنک هم بگیر.... برای خودت هم یه چیزی به حساب من بگیر.
بعد به هدیه تعارف کرد: بفرمائید.
منشی چشمهایش را حدقه چرخاند و از جا برخاست. همکار سهند هم از دفتر مشترکشان بیرون آمد و گفت: یا جای من یا جای مهمون عزیز شما. شیرینی ما فراموش نشه.
_: حق شما محفوظه.
هدیه نگاهی به او انداخت. اگر شهباز بود حتماً متلکی در جواب همکارش میگفت. اصلاً همیشه زبان تند و تیزی داشت. ولی سهند خوش اخلاق مهربان و خوشخوراک بود. مثل الان که کلی خوراکی سفارش داده بود.
وارد دفتر شد و روی اولین مبل نشست. سهند در را پشت سرش بست و در حالی که نزدیک او مینشست، پرسید: خوب هستی؟
هدیه سر برداشت و نگاهش کرد. خوب بود؟ نمیدانست. سهند موفرفری با آن صورت گرد و خندان... خب... زشت که نبود. اصلاً زشت نبود.
با بغض سر به زیر انداخت. اشتباه کرده بود. تا وقتی که هر لحظه داشت او را با شهباز مقایسه میکرد، نباید حرفی میزد. باید اول با خودش کنار میآمد.
سعی کرد از جا برخیزد ولی ضعف داشت. ذهن درهم برهمش هم یاری نمیکرد که حرکتی بکند. به کتانیهایش چشم دوخت.
سهند آرام پرسید: هدیه خوبی؟
هدیه سر برداشت و از پشت پردهی اشک نگاهش کرد. با بغض گفت: معذرت میخوام. اشتباه کردم. نباید میومدم.
=: چرا؟! چی شده؟
اشکهای هدیه روی صورتش جاری شدند. ماسکش را پایین آورد. دستمالی از روی میز کشید و سعی کرد صورتش را خشک کند.
=: تو که داری منو از نگرانی میکشی. چه اتفاقی افتاده؟ کسی چیزیش شده؟
=: نه نه هیچی نشده.
=: برای چی گریه میکنی؟
هدیه دستمال دیگری برداشت و هق هق کنان گفت: خیلی... زشته... که من... خودم گفتم... بیا... خیلی... بده... حتماً... صد سال میکوبیش تو سرم... که... خودت خواستی... خودت گفتی...
سهند نفسش را پرصدا رها کرد و عصبانی پرسید: همین؟
همین نبود. مشکل اصلی شهباز بود. ولی خب این هم کم مشکلی نبود. به قدر کافی خجالتزدهاش کرده بود.
سهند از جا برخاست و بیرون رفت. با یک لیوان آب برگشت و در حالی که آن را به او میداد گفت: یعنی چی خودت گفتی؟ از وقتی که سال سوم دبیرستان بودی، من هفتهای یه بار ازت خواستگاری کردم. قبل از اون هم روم نمیشد. و الا همیشه خاطرتو میخواستم. الان چی شده فکر کردی که این ایدهی ناب، پیشنهاد خودت بوده؟
لحن قاطع ولی پر از مهربانیاش اشک هدیه را بند آورد. ناباور سر برداشت و به او چشم دوخت. لیوان را گرفت و بدون این که چشم بگیرد، جرعهای نوشید.
سهند نفسی به راحتی کشید و نشست.
=: بحث من این نیست که تو گفتی. سوالم اینه که الان چی شده؟
هدیه با دستپاچگی سر به نفی تکان داد و گفت: هیچی نشده.
سهند لبخندی زد و ملایمتر پرسید: نمیخوای بگی چی شد که به این سعادت مفتخر شدم؟ یادمه دفعهی آخر که ازت خواستم حرف بزنیم، گفتی دست از سرت بردارم.
هدیه سر به زیر انداخت و با یادآوری واکنش تندی که نشان داده بود، آرام گفت: معذرت میخوام. ببخشید.
=: من که به دل نگرفتم عزیز دلم... دربارهی الان دارم حرف میزنم. چی شد؟
سهند دست بردار نبود. باید میگفت چی شد؟ از شهباز و تمام آنچه که گذشت؟
توی ذهنش جستجو کرد و سعی کرد جواب مناسبی پیدا کند که دروغ هم نباشد. رسیدن منشی فرصتی به او داد تا کمی افکارش را جمع و جور کند.
منشی خوراکیها را روی میز چید و از در بیرون رفت.
سهند اسنک را برداشت. گاز بزرگی زد و منتظر به هدیه چشم دوخت.
هدیه معترضانه پرسید: منتظری چی بشنوی؟ حوصلهام سر رفته. دق کردم کرونایی. این مهتابم که نامزد شد لابد دیگه ما رو تحویل نمیگیره. دیگه همه امیدم به تو و ساقیه. بعد دیدم دفعه آخری که گفتم شام بریم بیرون، داداشم خیلی غرغر کرد که چرا با اینا میری و درست نیست و اینا...
خجالتزده سر بزیر انداخت. بوی خوراکی در دماغش پیچید و تازه به یاد آورد که چقدر گرسنه است. فنجان قهوه را پیش کشید و پاکت شیر و شکر را در آن خالی کرد.
=: همین؟
هدیه لقمهای کیک خورد. سر برداشت و با چشمهای گشاد شده نگاهش کرد. با لحنی حق به جانب گفت: همین. انتظار داری چی بگم؟ بگم مثلاً مزاحم دارم بیا منو نجات بده؟
سهند با مهربانی خندید و آرام گفت: بنظرم به مهتاب حسودیت شده.
هدیه نوک کفشش را به پای او زد و گفت: نه بابا....
بعد هم با اشتها مشغول خوردن شد.
سهند هم فنجانش را برداشت و فکر کرد که دلش نمیخواهد توضیح دیگری بشنود. میدانست که هیچوقت برای هدیه، بیشتر از برادر ساقی نبوده است ولی بعد از این تمام سعیش را میکرد که جای خود را در دلش باز کند.
تا چند روز بعد از نامزدی مهتاب هرکسی مشغول کار خودش بود. مهرآفرین نه شهباز را دید و نه مهتاب. کارهای دانشگاهش عقب افتاده بود و به شدت مشغول بود. شهباز هم که بیشتر وقتش را در بیمارستان میگذراند. مهتاب هم اینقدر حواسش به داریوش بود که کلاسهای نقاشی را هم تعطیل میکرد.
آن روز یک روز ابری و خاکستری آبان ماه بود. شهباز صبح که به خانه رسید، دوش گرفت. صبحانه خورده و نخورده توی تخت افتاد و بیهوش شد. بعدازظهر ساعت سه بود که از خواب پرید. بابا تازه از سر کار آمده بود و مامان و بابا مشغول خوردن ناهار بودند. دست و رویی صفا داد و به جمعشان پیوست. پسرها قبلاً خورده و برای فوتبال بیرون رفته بودند.
بابا گوشی موبایلش را کنار گذاشت و سر میز برگشت. مامان با اشتیاق پرسید: کی بود؟
=: مهدیه. میگه هدیه امشب خواستگار داره. منم برم. عذرخواهی کرد، گفت اتاقمون کوچیکه. تنهایی بیا.
مامان یک کفگیر چلو برای شهباز ریخت و گفت: بسلامتی. کی هست؟
=: گفت آشنایه. برادر دوستش.
=: دوست مهدیه؟
=: نه هدیه. ساقی... یا همچین اسمی.
شهباز لقمهای خورد. سهند را میشناخت. چند باری به اصرار هدیه با مهتاب در جمعشان حاضر شده بود. سهند بچه مثبت خوش برخوردی بود که هدیه خیلی تلاش میکرد که با مهتاب جفتش کند.
از مهتاب ناامید شده بود که خودش خواستگاریاش را قبول کرده بود؟
از مهتاب نه... لقمهاش وسط زمین و هوا ماند! هدیه حتماً گوشهای از توجه او را به مهرآفرین دیده بود که پا پس کشیده بود... خندید.
بابا پرسید: چی شده؟ برای خودت جوک میگی میخندی؟ برای ما هم تعریف کن.
_: نه هیچی.. همین جوری یاد یه چیزی افتادم.
زینت ابرویی بالا انداخت و با طعنه گفت: این روزا خیلی یاد یه چیزی میفتی.
بابا نگاه پرسشگرش را بین آن دو چرخاند و پرسید: خبریه که من نمیدونم؟
زینت با دست او را نشان داد و گفت: از خودش بپرس.
شهباز قاشقش را توی بشقاب گذاشت و در حالی که برای خودش آب میریخت، اعتراض کرد: چرا گندهاش میکنین؟ هیچی نیست.
بابا با لحن شوخ و مهربانش تأکید کرد: همون کوچولو رو بگو.
شهباز آرام چند جرعه آب نوشید. بعد در حالی که چشم به بشقابش دوخته بود، غرغر کرد: زوده هنوز. هیچی نیست. مامان دیده من یه لیوان آب دادم دست یکی، فکر کرده عاشق شدم و الان اگه یه حرکتی نزنه من به گناه میفتم.
سر برداشت و با اخم رو به مادرش گفت: مادر من... من که توضیح دادم براتون... الان اصلاً شرایطش رو ندارم.
با یادآوری مهرآفرین دلش برایش پر کشید. سعی کرد به خاطر بیاورد که چند روز است که او را ندیده است. چند روز از خواستگاری مهتاب گذشته بود؟ حتی یک پیام ناقابل هم ردوبدل نکرده بودند! دخترهی....
یک دفعه متوجه شد که چشمهایش پر شدهاند! سر برداشت و متحیر به تصویر محو مامان و بابا نگاه کرد. مژههایش را بهم زد. نباید گریه میکرد. حداقل الان نه. آخرین باری که اینطور بیمقدمه اشکش جاری شده بود را به خاطر نمیآورد.
بابا با همان لحن شوخش گفت: خیلی خب بابا گریه نداره. منم عاشق شدم. بحث این حرفا نیست. دارم میگم چرا من غریبهام؟
لو رفته بود؟ در دل به خودش فحش داد. دستمالی کشید و در حالی که دماغش را میچلاند، گفت: گریه نمیکنم. این فلفل تند بود چشمام اشک زد.
لیوان آبش را سر کشید و ادامه داد: حرفی هم نبود که به شما نزده باشم و الا شما بزرگتر منین، پدر منین، معلومه که اول به شما میگم.
چشمغرهی آرامی هم به مادرش رفت. امیدوار بود مامان پیگیر ماجرا نشود. بابا الان در شرایط کاری و مالی مناسبی نبود. داشت یک سرمایهگذاری جدید میکرد. اگر میفهمید دل پسرش اسیر شده است، حتماً تمام سرمایه را خرج او میکرد و کار خودش زمین میماند. به هیچ قیمتی نمیخواست کاری که بابا چندین سال بود که مشغول تحقیق و جمع کردن سرمایه برای آن بود، حالا که داشت به نتیجه میرسید، نیمه کاره بماند.
تا پایان ناهار هرطوری بود بابا را دست به سر کرد و گفت که قصد ازدواج ندارد. بعد هم به اتاقش رفت. لباس عوض کرد، شال و کلاهی که مهرآفرین بافته بود را هم پوشید و از خانه بیرون زد.
مهتاب گوشی تلفن را بین دستهایش جابجا کرد و گفت: اینقدر این روزا گرفتار بودم که اصلاً نشد. حالا امشب هم که خواستگاری هدیه...
مهرآفرین پوزخندی زد و گفت: بله خیلی گرفتار بودین.
=: اهه! حالا هی مسخره کن. بذار نامزد بشی احوالتو میپرسم.
+: فکر نمیکنم اتفاق خاصی بیفته. اون که شبانهروز بیمارستانه.
=: بالاخره که باهم در ارتباطین.
+: الان؟ نه اصلاً.
=: مگه نمیومد خونتون؟
+: اون موقع که مامانبزرگ مریض بود. اوووه! هزار سال پیش.
=: خیلی خب حالا... ولی یه سر میای اینجا... همه لباسامو ریختم وسط نمیفهمم چی بپوشم. یه کمی هم نقاشی بکشیم.
+: باشه. میام.
از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. هوا گرفته و ابری بود. لباس گرم پوشید. چادر و شالش را مرتب کرد و از خانه بیرون زد.
شهباز بیهدف توی خیابان راه افتاد. وقتی خود را نزدیک خانهی مهرآفرین یافت، تشری به سست عنصری خودش زد.
زیر ماسک برای خودش غرید: اون که دلش برات تنگ نمیشه. پا شدی هلک هلک امدی اینجا که چی؟
+: شهباز! وای شهباز! باورم نمیشه. اینجا چکار میکنی؟
سر برداشت و مات به مهرآفرین چشم دوخت. خواب میدید؟ واقعاً الکی الکی تا اینجا آمده بود و الان مهرآفرین هم بیرون از خانه درست روبرویش بود؟
بعد از چند لحظه خودش را پیدا کرد و آرام گفت: سلام. خوبی؟
+: سلام! اینقدر سورپریز شدم از دیدنت که سلام یام رفت. چی شد اون بیمارستان دوست داشتنی رو ول کردی؟
_: چیه؟ به چشم هوو نگاهش میکنی؟
+: مطمئنم از من بیشتر دوستش داری.
_: فقط یه ذره. اونم به خاطر این که بهم پول میده. کجا میری؟
+: هه هه باشه. پیش مهتاب. چند روزه ندیدمش.
هم قدم راه افتادند. شهباز دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برده و به جلوی پایش نگاه میکرد. در جواب مهرآفرین آرام گفت: چه خوب. خوش بگذره.
+: تو خوبی؟ بنظرم خوابت میاد.
_: نه بیدارم. دارم سعی میکنم صدات رو مزه مزه کنم.
+: چکار کنی؟
_: هیچی. دیگه چه خبر؟
+: هدیه هم که نامزد شد.
_: خواستگاریه. هنوز رسمی نشده.
مهرآفرین از لحن گرفتهی او جا خورد و با تردید پرسید: تو ناراحتی؟
_: من؟ چرا باید ناراحت باشم؟
+: یه جوری هستی... فکر کردم.... فکر کردم به خاطر هدیه است.
شهباز سر برداشت. چند لحظه عمیق نگاهش کرد و بعد با لحنی بیتفاوت گفت: نه. ربطی به هدیه نداره.
دوباره سر به زیر انداخت و لگدی به سنگ ریزهای زد.
مهرآفرین به نیمرخ او چشم دوخت و بعد از چند لحظه غرغرکنان گفت: دلم برات تنگ شده بود لعنتی.
چشمهای شهباز خندان شد. از گوشهی چشم نگاهش کرد و گفت: دل به دل راه داره.
+: نداره. تو اصلاً نمیفهمی. برای مردا این چیزا مهم نیست. هر چقدر هم به یکی علاقه داشته باشن، راحت میتونن از ذهنشون پاک کنن و به کار و زندگیشون برسن. ولی این دخترای بدبخت... فوری خر میشن و عادت میکنن... جداً احمقانه یه... نیست؟
_: بهت بگم به خاطر دلتنگی نزدیک خونتون بودم راضی میشی؟ نه نه بذار قبلشو بگم... یهو یادت افتادم اشکام ریخت! مجبور شدم به بابام بگم به خاطر تندی فلفل بوده. الان این خوبه؟
مهرآفرین نگاهش کرد و ناباورانه گفت: دروغ میگی.
_: کاش دروغ بود. راحت میذاشتمت کنار به زندگیم میرسیدم. نه تماس بگیر، نه پیام بذار، نه حرف بزن، عقب وایسا به من دست نزن.
با حرص سنگ بزرگی را شوت کرد.
مهرآفرین لب برچید و نالید: اگه در تماس باشیم که بدتره. بیشتر عادت میکنیم. خدا میدونه این ماجرا چقدر بخواد طول بکشه. دق میکنیم.
شهباز نگاهش کرد. شاید میشد نامزد بشوند. نشانی بگذارد و به دنبال جمع کردن زندگیش برود. اینطوری لازم نبود که سرمایهی بابا را خرج کند. در حد یک انگشتر خریدن همین الان هم پول داشت.
_: اگر بیام... خونوادت با یه نامزدی طولانی کنار میان؟ من نمیخوام هیچی از بابا بگیرم. الان به پولش احتیاج داره.
مهرآفرین شانهای بالا انداخت و با دلخوری گفت: نمیدونم.
_: تو بگو من چکار کنم؟
+: هیچی. همون کاری که میکردی. برو بیمارستان و بیا و بذار تندی فلفلها اشکتو دربیاره.
پا تند کرد و توی کوچه پیچید. شهباز هم به دنبالش رفت. جلوی در خانهی باباجون کلید در قفل در انداخت و آن را باز کرد.