طالع مهر (22)
سلام مهربونام
شبتون قشنگ و دوست داشتنی
شاهرخ به در خانه که پشت سر شهباز بسته شد نگاهی انداخت. بعد به طرف زینت برگشت و گفت: خب... میشنوم.
زینت خودش را با جمع کردن میز مشغول کرد. در همان حال بدون این که به او نگاه کند، گفت: از روز اولی که این دختره رو دیده چشمش دنبالشه. گذاشتم یه مدت بگذره ببینم با خودش چند چنده.
شاهرخ ابرویی بالا انداخت و پرسید: دختره؟ اسم نداره؟
زینت سر برداشت و نگاهی پر از نگرانی به او انداخت. آرام نجوا کرد: مهرآفرین.
بعد رو گرداند و شروع به ریختن چای کرد. در همان حال ادامه داد: یه کمی هم نگران هدیه بودم. همه میدونن چقدر خاطر شهباز رو میخواد.
شاهرخ فنجان چای را پیش کشید و با اطمینان گفت: شهباز نمیخواد. به زور که نمیشه.
زینت نشست و آرام گفت: نه نمیشه. حالا این خواستگارش کی هست؟ جوابشون مثبته آیا؟
شاهرخ دست روی دست زینت گذاشت و گفت: ما داریم دربارهی شهباز حرف میزنیم. تو چرا اینقدر پریشونی؟
زینت سر برداشت و با بیچارگی گفت: خیلی میترسم. مسئولیت داره. حالا خودش که میگه اصلاً حرفشم نزنین. من هنوز درسم سربازیم کارم... چه میدونم... به خودش باشه تا خونه و ماشین و کارش ردیف نباشه، اقدام نمیکنه.
=: یعنی چی؟ درسش که هنوز یه سال مونده. کار هم که داره میکنه. سربازی هم اگر عقد کنه میفته تو همین شهر، میتونه کنارش کار کنه. حرف حسابش چیه؟
=: بنظرم نمیخواد از تو پول بگیره. سر این داستان نه... یه وقت دیگه گفتم برای ماشین خریدن از بابات قرض کن... گفت محاله از بابا پول بگیرم. این سرمایه رو به زحمت جمع کرده. بذارین کاری که میخواد رو باهاش بکنه.
شاهین نفس عمیقی کشید. جرعهای چای نوشید و گفت: پسرهی تعارفی کله خر. میخواد صبر کنه موهاش رنگ دندوناش بشه؟
=: نمیدونم. من بیشتر نگران مهرآفرینم. از این دوستیها خاطرهی خوشی ندارم. به دختر خیلی سخت میگذره.
شاهرخ لبخند شوخی زد و پرسید: نکنه پشیمونی؟
زینت کلافه گفت: شاهرخ میدونی که حرف من این نیست. دختره و هزار قید و حرف. اونم دختر به این خوبی. دیدیش که چقدر ملیح و نازه.
شاهرخ لبخندی زد و گفت: خیلی عزیزه. خونوادهی خوبی هم داره. باباش رو دورادور میشناختم. شب خواستگاری مهتاب بیشتر باهم آشنا شدیم. گفت برای سرمایهگذاری هم میتونه بهم مشاوره بده، آشنا هم داره که بتونم جنس ارزونتر بخرم.
زینت سری به تأیید تکان داد و عصبی گفت: چقدر خوب.
=: هی خانم خوشگله... عشق من... جای این چایی یه گل گاوزبونی چیزی بخور غش نکنی. تو الان نگران چی هستی؟
زینت سر برداشت و با بیچارگی گفت: بچم بیست و هفت سالشه. همیشه ملاحظهی حال ما رو کرده و هی رو خواست خودش پا گذاشته. این بار هم داره همین کار رو میکنه. این چند روز هی گفتم هیچی نیست. اونقدرا هم حواسش نیست. ولی دیدی چطور یادش افتاد بغض کرد؟ من اشک بچهمو ندیده بودم.
شاهرخ دست او را محکم فشرد و پرسید: تو الان مشکلت اینه؟ زنگ بزنم خواستگاری کنم خوشحال میشی؟
زینت سر برداشت و غمزده گفت: بچم...
شاهرخ گوشیش را برداشت. نیم نگاهی به ساعت انداخت و شماره گرفت.
زینت به صورتش چنگ زد و پرسید: به کی زنگ میزنی؟
شاهرخ از جا برخاست و کمی از او فاصله گرفت. پدر مهرآفرین که تلفن را جواب داد، سلام و علیک گرمی باهم کردند.
زینت با یک دنیا نگرانی به شاهرخ که با قیافهای خندان دور اتاق قدم میزد نگاه کرد.
=: خوب هستین شما؟... خانواده خوبن؟... از خواب که بیدارتون نکردم؟... سلامت باشین. ما هم خوبیم خدا رو شکر... غرض از مزاحمت... خواستم استدعا کنم اگر ممکن باشه برای امر خیر مزاحمتون بشم... بله بله شهباز... آقایید... مثلاً اگر امروز عصر فرصتی داشته باشین برای یه آشنایی مختصر بیاییم خدمتتون تا اگر انشاءالله توافقی حاصل شد، مجلس رسمیتری با حضور بزرگترها برگزار کنیم... بله بله خیلی متشکرم. ساعت پنج ونیم... ممنونم. خداحافظ شما.
گوشی را که قطع کرد نگاهی به زینت انداخت که کم مانده بود از نگرانی بیهوش بشود. با لبخند پرسید: تو چرا ناراحتی؟ مگه حرفت همین نبود؟
=: شاهرخ میفهمی چکار کردی؟ پنج ونیم یعنی یه ساعت دیگه!
=: یک ساعت و نیم. از خونه ما هم تا خونه اونا با ماشین حداکثر ده دقه راهه. مشکلت چیه؟
=: به شهباز نگفتی!
=: میگم حالا. بذار اول به بابام زنگ بزنم. هولم کردی اول باهاش مشورت نکردم. زشت شد.
=: منم به مامان بابام نگفتم. وای خدا! وای... ولی الان نمیتونم بگم. امان از این کارای یهویی تو! گل چی بگیریم؟ کادو چی؟ مگه تو نمیخواستی بری خونه مهدیه؟
=: مهدیه گفت ساعت هفت. چکار به پنج ونیم؟
=: باید گل سفارش بدم... شیرینی چی بگیریم؟ کادو هم میخواد؟
=: ای بابا... اگه گذاشتی دو تا تلفن بزنم. زنگ بزن به همین گلفروشی سر چهارراه بگو یه دسته گل خوب آماده کنه... باباجون سلام...
مهرآفرین که از خانه بیرون میرفت، پدر و مادرش توی هال نشسته بودند و میوه میخوردند. هنوز داشت کفش میپوشید که گوشی پدرش زنگ خورد. به او ربطی نداشت. خداحافظی سریعی با هر دو کرد و بیرون رفت.
کامران پر پرتقال را فرو داد و گفت: آقای کریمیه. گفته بودم برای کاراش بهم زنگ بزنه.
محدثه شانهای بالا انداخت و بافتنی نیمهکارهاش را برداشت تا سرگرم شود. اما صحبت شوهرش به گفتگوی کاری شبیه نبود و خیلی زود فهمید که خواستگاری است. ولی از این که قرار خواستگاری را برای همین عصر گذاشتند خیلی نگران شد.
=: وای کامران چرا گفتی عصری بیان؟ خیلی زوده! من هیچ کار نمیرسم بکنم. مهرآفرین هم که رفت بیرون.
=: من چه میدونم هول شدم یه چی گفتم دیگه. مهرآفرین که تازه رفته. زنگ بزن بگو برگرده. بس که تو و مامانت این چند روز یه شهباز گفتین، ده تا از دهنتون ریخت، فکر کردم اگر نگم عصری بیان ترورم میکنین.
محدثه با پریشانی مشغول مرتب کردن دور و بر شد. در همان حال هم مدام غرغر میکرد.
کامران کلافه گفت: فقط برای یه آشنایی کوچیک میان. اگر قطعی شد بعداً با بزرگترا میان. خبری نیست اینقدر شلوغش کردی.
= یه ساله تو این خونه مهمون نیومده. همه کار یادم رفته. بدو یه کم میوه و شیرینی بخر. زیاد نخری ها... ولی خوب باشن. زود هم برگردی. دیر نکنی مهمونا بیان. وای خدا. به مهرآفرین زنگ نزدم.
ولی تا ده دقیقه بعد هنوز اینقدر مشغول کار بود که نتوانست تلفن بزند. کامران هم برای فرار از غرغرهای همسرش، خیلی زود از خانه بیرون زد.
محدثه هم بالاخره در اولین فرصت گوشی را برداشت و با مهرآفرین تماس گرفت.
شهباز در خانهی باباجون را باز کرد و کنار رفت تا مهرآفرین اول وارد شود. بعد پشت سر او وارد شد و در را بست.
گوشی مهرآفرین زنگ خورد و متعجب گفت: مامانه.
هنوز الو را نگفته بود که محدثه با یک دنیا نگرانی پرسید: الو مهرا کجایی؟
مهرآفرین متعجب گفت: تازه رسیدم خونه مهتاب. طوری شده؟
=: زود بیا خونه.
شهباز که نزدیک او ایستاده بود، صدای جیغ جیغی مادرش را شنید. عقب کشید و به اشاره گفت: میرم سوئیچ مهتاب رو میگیرم میرسونمت.
مهرآفرین از نگرانی اتفاقی که ممکن بود افتاده باشد، ضعف کرد و روی اولین نیمکت سنگی نشست. با صدای لرزانی پرسید: مامان چی شده؟
=: چی شده؟ بابات گل کاشته. آقای کریمی زنگ زده گفته میخوایم بیاییم خواستگاری، باباتم گفته همین عصری بیان. وای خدا این خونه پر از خاکه! زود بیا خونه. آژانس بگیر بیا.
بعد هم بدون خداحافظی قطع کرد و رفت. مهرآفرین حیرتزده به گوشی خیره شد.
شهباز به سرعت وارد خانه شد. پلهها را بالا دوید. سوئیچ را از جلوی آینه برداشت و به مهتاب گفت: سلام. من میرم مهرآفرین رو برسونم جایی. عجله داره.
=: مهرآفرین قرار بود بیاد پیش من.
_: براش کار پیش امده. خداحافظ.
وقتی دوباره به حیاط رسید، مهرآفرین را دید که روی نیمکت سنگی، مات و مبهوت به گوشیش خیره مانده است.
_: خوبی مهرآفرین؟ چی شده؟
مهرآفرین سر برداشت. گیج و منگ از او پرسید: آقای کریمی کیه؟
شهباز با تردید پرسید: باباجون؟
_: استاد؟ نه...
مهتاب به حیاط آمد و عصبانی گفت: امان از دست شما دو تا. چی شده؟
مهرآفرین مثل کسی که توی خواب حرف میزند، بدون این که به آنها نگاه کند، گفت: مامان بود. میگه زود بیا خونه. آقای کریمی داره میاد خواستگاری. آقای کریمی کیه؟
مهتاب رو به شهباز کرد و با لحنی تند و متهم کننده پرسید: تو؟
شهباز دستهایش را به نشانهای ندانستن باز کرد و گفت: نه. من که حرفی نزدم.
مهتاب کلافه و عصبانی گفت: پس هرکی هست مهم نیست. نمیخواد بری خونه.
مهرآفرین که کمکم حواسش برمیگشت، از جا برخاست و گفت: باید برم. مامان منو میکشه.
گوشی شهباز زنگ زد. با دیدن اسم پدرش تند گفت: الو بابا سلام.
=: سلام شازده داماد. خوبی؟ خوشی؟
_: بابا....
مهتاب گوشی را از او گرفت و روی بلندگو گذاشت.
=: دیدم به تو باشه، صد سال دیگه هم این دست و اون دست میکنی. زنگ زدم عشقتو خواستگاری کردم. ساعت پنج ونیم هم باید اونجا باشیم. زود خودتو برسون خونه. خدافظ.
شاهرخ با سرخوشی حرفهایش را زد و بدون این که منتظر جواب شهباز بماند، قطع کرد.
مهتاب و شهباز و مهرآفرین گیج و مات بهم نگاه کردند. اولین نفر مهتاب بود که به حرف آمد و عصبانی گفت: زهرمار! همین امروز که باید بریم خونه مهدیه؟؟؟ چه وقتش بود حالا؟ اککهی! حالا من چیییی بپوشم؟
شهباز و مهرآفرین از عکسالعمل او یک دفعه بلند خندیدند.
مهتاب به طرف اتاق برگشت و گفت: من میرم لباس بپوشم. شهباز میکشمت اگر دنبال من نیای. از دماغ آویزونت میکنم اگه تو خواستگاریت نباشم.
شهباز و مهرآفرین قاه قاه خندیدند و از خانه بیرون رفتند.