ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طالع مهر (23)

دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۴۰ ب.ظ

سلام به روی ماهتون

شبتون پر از آرامش و حال خوب

 

 

 

گوشی مهرآفرین دوباره زنگ زد. مامان بود که با دستپاچگی گفت: سلام مهرآفرین داری میای؟

+: سلام بله تو راهم.

=: ببین اگر با ماشین هستی تو راه یه کم آجیل شیرینی هم بگیر. هیچی تو خونه نداریم. بابات رفته میوه بگیره، ترسیدم دیر کنه، زنگ زدم گفتم شیرینی نگیره. تو بخر بیار. پول داری یا بزنم به کارتت؟

+: یه کم دارم. اگر کم بود زنگ میزنم.

=: باشه خداحافظ. زود بیا.

+: چشم خداحافظ.

همین که قطع کرد گوشی شهباز هم زنگ زد. زینت بود.

=: سلام شهباز خوبی؟ کجایی؟

شهباز گوشی را روی پایه و بلندگو گذاشت. گفت: سلام. خوبم. تو خیابونم. ماشین مهتاب رو گرفتم جایی کار داشتم. بعد هم میرم دنبال مهتاب و میام خونه.

=: از دست این بابات و کارای یهوییش. چند وقت بود اینجوری سورپریزمون نکرده بود. حالا میذاشت فردا چی میشد؟ ببین داری میای یه جعبه شیرینی هم بخر. می‌ترسم وقت رفتن دیر بشه. حتماً خامه‌ای باشه. حالا که ماشین داری بیا برو اون شیرینی فروشی که اون شب باهم رفتیم. خامه‌ایاش خوشمزه بود. مزه چسب چوب نمیداد.

شهباز خندید و تکرار کرد: چسب چوب.

=: زود برو بیا دیر نشه. وای خدا... برم پیراهنت اتو کنم. خداحافظ.

_: خودم اتو می‌کنم.

=: نه دیر میشه. تو شیرینی بگیر زود بیا. دقت کن تازه باشه. خداحافظ.

شهباز خندان خداحافظی کرد و پرسید: تو هم باید شیرینی بگیری؟

+: ها مامان گفت یه کم آجیل و شیرینی بگیرم. هر دوتاشون دارن از جوش غش می‌کنن. جریان چیه؟ چند نفر قراره بیان؟

_: بذار از بابا بپرسم.

شاهرخ با سرخوشی جواب تلفن را داد و گفت: هیچی بابا. فقط من و تو و مادرت میریم آشنا بشیم. بعداً یه مجلس رسمی با بزرگترا میریم ان‌شاءالله. زود بیا که مادرت نگرانه. هیچ خبری هم نیست ها. نمی‌دونم چی میگه.

شهباز خندید. کمی بعد به شیرینی‌فروشی رسیدند. چرخی جلوی ویترینها زدند.

_: من عاشق ناپلئونیم.

+: ناپلئونی برای مهمونی مناسب نیست. خیلی خوشمزه‌یه. ولی خرده‌هاش می‌ریزه.

_: من اینقدر پسر خوبیم. بشقابمو می‌گیرم زیر دهنم، هیچی زمین نریزه.

مهرآفرین از خنده ریسه رفت. شهباز چند لحظه با عشق نگاهش کرد و بعد فروشنده را صدا زد.

_: یک کیلو از این ناپلئونی به من بدین.

+: نیم کیلو آجیل مخلوط هم به من بدین.

بعد هم چرخی دور خودش زد و از شهباز پرسید: شیرینی چی بگیرم؟

_: یه لحظه ببخشید... آقا میشه اینا رو تو دیس قشنگ بچینین و سلفون بکشین و روبان بزنین؟ می‌خوام هدیه ببرم.

بعد به طرف مهرآفرین برگشت و گفت: جانم؟ بگو. شیرینی تر یا خشک؟

+: من عاشق این سوهان گزیهام. زشت نیست از اینا بگیرم؟

_: به بدی ناپلئونی نیست. آقا قربونت ظرف رو پرش کن. بیشتر هم شد اشکال نداره. قشنگ باشه. متشکرم. یه ظرف از این سوهان گزی هم بدین. متشکرم.

همه را شهباز حساب کرد و باهم بیرون آمدند.

+: واااای شهباز اینو! چه خوشگله.

یک مانتوفروشی کنار قنادی بود که یک ست مانتو شلوار و شال مجلسی پشت ویترینش گذاشته بود.

_: تو برو تو. اینا رو بذارم تو ماشین بیام ببینم چی میگی. فقط معطلی نداشته باشه که مامانهامون طلاقمون میدن.

مهرآفرین با شیفتگی به لباس خیره شد. یک ست سبز پسته‌ای روشن بود. مانتوی کوتاه و شلوار گشاد و شالی به همان رنگ و گوشه‌ی هر سه تکه گلدوزیهای ظریف و زیبایی داشت.

_: چرا نرفتی تو؟

+: حتماً خیلی گرونه.

_: گرون بود نمی‌خرم.

باهم وارد شدند. شهباز اول خواهش کرد پرو کند و قیمت را نپرسید. فروشنده که دختر پرناز و ادایی بود گفت: همین یه دونه رو مانکن مونده. اگر واقعاً می‌خواین درش بیارم.

شهباز نگاهی به ساعت انداخت و عصبی گفت: لطفاً درش بیارین. اگر خوب بود می‌خریم.

بعد آرام به مهرآفرین گفت: بگیر امتحانش کن. من میرم یه زنگ به مهتاب بزنم برمی‌گردم.

فروشنده با آرامش مشغول شد. طوری که مهرآفرین هم عصبی شد و گفت: خانم زودتر. من عجله دارم.

همین که لباس آزاد شد از دست او کشید و توی اتاق پرو رفت.

مانتو شلوار را پوشید. اندازه بود. زود در آورد و بیرون آمد. شهباز حواسش به ساعت بود. با نگرانی پرسید: چی شد؟ مامان دوباره زنگ زده میگه زود بیا.

+: اندازه بود. خانم چنده؟

با شنیدن قیمت دود از سرش بلند شد و گفت: نه نمی‌خوام. خیلی گرونه.

شهباز عصبانی گفت: می‌بریم ولی باید یه تخفیف خوب بدین. همین یه دونه هم هست. نگا این گوششم خاک گرفته.

=: نمیشه آقا...

مهرآفرین کلافه گفت: نه گرونه نمی‎‌خوام.

و از در بیرون رفت. شهباز با ریموت درها را برایش باز کرد و خودش مشغول چانه زدن شد. بالاخره هم با نصف قیمت آن را خرید و به ماشین برگشت.

پاکت خوش رنگ و رو را روی پای مهرآفرین انداخت. کاغذ فاکتورش را هم روی آن گذاشت و در حالی که کمربندش را می‌بست گفت: می‌دونستی من خیلی خوشگلم؟ نه نمی‌دونستی. تفاوت قیمتی که به من داد با اونی که به تو گفت ببین. خرجش اون شماره تلفنیه که پشت کاغذ نوشت.

+: جااااان؟ بیخود کرده! دختره‌ی سریش! منو که باهات دید.

_: خب شاید تو خیلی خوشگل نبودی. فکر کرده برای من خوب نیستی.

مهرآفرین با چشمهای گردشده نالید: شهباااز؟

شهباز دستهایش را بالا برد و گفت: غلط کردم. شکر خوردم. بیجا کردم. بابا یه چرندی گفتم بخندی. من اگه می‌خواستم بهش زنگ بزنم که شماره رو نمی‌دادم دست تو!

زنگ تلفن مهرآفرین مانع از ادامه‌ی بحث شد. مادرش بود و می‌پرسید که چرا دیر کرده است.

مهرآفرین هم کلافه و عصبی گوشی را گذاشت و گفت: زود باش بریم دیر شد. مامان الان منو می‌کشه.

شهباز دنده را عوض کرد و سریع گفت: چشم.

از گوشه‌ی چشم به او نگاه کرد. نگرانی مامانها به مهرآفرین هم سرایت کرده بود و حال خوبی نداشت.

جلوی در خانه توقف کرد. مهرآفرین تندتند آجیل و شیرینی و لباسش را برداشت. کاغذ فاکتور را هم مچاله کرد و پیاده شد.

همین که به خانه رسید توی حمام پرید و به نگرانیهای مامان درباره‌ی این که چرا به جای یک شیرینی خوب، سوهان خریده است و چرا آجیل کم است توجهی نکرد.

شهباز هم بالاخره به خانه رسید. مادر او هم از ناپلئونی خوشش نیامد ولی دیگر فرصت زیادی نبود. باید دنبال پدر و مادرش هم می‌رفت. گفته بودند می‌خواهند بیایند. مجبور شده بود به محدثه زنگ بزند و بگوید که جمعیتشان بیشتر شده است. باباجون و مهتاب هم می‌آمدند. به ناچار از دو پسر دیگرش خواست که نیایند که خیلی شلوغ نشود.

تلفن زینت محدثه را بیشتر نگران کرده بود. به مریم زنگ زد که قبل از آمدن به دنبال مادربزرگ هم برود.

و خلاصه مجلسی که قرار بود به صورت خیلی ساده و بدون تشریفات باشد با حضور و همراهی بزرگترها کاملاً رسمی شد.

مهرآفرین با عجله دوش گرفت. آرایش مختصری کرد. لباسی که شهباز خریده بود را پوشید. یک چادر سفید با برگهای سبز روشن هم سرش انداخت. جلوی آینه چرخی زد. سر آستینها و دمپای شلوار گلدوزی زیبایی داشت. لبخندی پر از نگرانی زد. با صدای زنگ در از جا پرید. خط چشمش را دوباره چک و کمی پررنگ کرد.

بیرون رفت. مهمانها تقریباً همگی باهم رسیدند. مهرآفرین پدر و مادر زینت را ندیده بود. آقای محتشمی پیرمرد ریش سفید محترمی بود که از باباجون مسنتر به نظر می‌رسید. همسرش هم زن خوشرو و خندانی بود که یک کاسه و بشقاب کوچک نقره برای عروس خانم هدیه آورد. توی کاسه نقل خلال بادام و توی بشقاب باقلوای پسته بود.

همه دور هم نشستند. مهرآفرین چای آورد و مریم پذیرایی کرد. آقای محتشمی مجلس را به دست گرفت و خیلی رسمی خواستگاری کرد. درباره‌ی مهریه و شیربها و جهاز صحبت کردند.

بر خلاف خواستگاری شاد و پر از شوخی مهتاب، امشب فضا خیلی سنگین و ساکت بود. هرکسی از او سوال میشد جواب میداد و بقیه حرفی نمی‌زدند. همه چیز خیلی واضح و کامل گفته شد و به راحتی به توافق رسیدند.

مهرآفرین گوشه‌ی سالن نشسته بود و از نگرانی شرشر عرق می‌ریخت. شهباز دستهایش را در هم می‌پیچید و باز می‌کرد. درباره‌ی کارش، سن و تحصیلات و سربازیش پرسیدند. همه را جواب داد. احساس می‌کرد هوا برای نفس کشیدن کم آورده است. دلش می‌خواست ماسکش را بردارد یا پنجره را تا آخر باز کند.

با اشاره‌ی زینت برخاست. ناپلئونی را تعارف کرد. به جز یکی دو نفر کسی برنداشت. حتی خودش هم جرأت نکرد بخورد. اگر نقل و باقلوایی که مادربزرگش آورده بود نبود، خیلی شرمنده میشد. آنها را هم دور گرداند و هرکسی کمی برداشت.

آقای محتشمی به صحبتهایش ادامه داد و گفت: اگر اجازه بدین یه خطبه‌ی یه ماهه بخونیم تا بیشتر باهم  آشنا بشن و اگر به توافق رسیدن جشن عقد و بله برونشون یکی باشه.

وقتی بزرگترها موافقت کردند رو به مهرآفرین کرد و پرسید: عروس خانم شما موافقین؟

مهرآفرین سر برداشت. او هم تا به اینجا به چند سوال جواب داده بود ولی اینقدر نگران بود که مطمئن نبود درست گفته باشد. این بار هم به دنبال کمک نگاهی به اطراف گرداند و چون جوابی ندید به زحمت گفت: هرچی بزرگترا بگن.

آقای محتشمی رو به شهباز کرد و پرسید: نظر تو چیه؟

_: من موافقم.

=: پس بیاین اینجا دو طرف من بشینین.

مهرآفرین به زحمت از جا برخاست. مهتاب گفت: وای عکس بگیرم.

و دوربینش را برداشت و با او همراه شد. روی دو صندلی ناهارخوری دو طرف مبل آقای محتشمی نشستند. مهرآفرین احساس می‌کرد فشارش کم‌کم می‌افتد.

خطبه خوانده شد. آقای محتشمی دست عروس را توی دست داماد گذاشت. دست مهرآفرین از عرق سرد خیس شده بود. چشمهایش را از خجالت بست. ولی شهباز دستش را محکم فشرد و تا مهتاب چندین عکس نگرفت رها نکرد. بعد مجبور شد ولش کند. برای این که آقای محتشمی بین آنها نشسته بود.

همه آرام و رسمی بهم تبریک می‌گفتند و بالاخره مهتاب بود که گفت: آخی عروس الان به همه محرمه! اگر اجازه بدین شهباز حجابشو برداره.

پدر مهرآفرین جا خورد و خواست مخالفت کند که محدثه دستش را گرفت و اشاره کرد که آرام باشد. او هم نگاهی به جمع انداخت. پدر و پدربزرگهای شهباز بودند. برادرهایش نیامده بودند. شوهر مریم هم نبود. کاش شوهر مریم بود که به بهانه‌ی او از خیر حجاب دخترش می‌گذشتند.

مهتاب اما اصلاً متوجه‌ی این نگرانیهای پدرانه نبود. مختصر اجازه‌ای از جمع گرفت. دست شهباز را گرفت و بلندش کرد و به طرف مهرآفرین هل داد. خودش هم زاویه‌ی دوربینش را تنظیم کرد و مشغول عکس گرفتن شد.

ولی شهباز چشم‌غره و حرص خوردن کامران را دید. مکث هم کرد. ولی اصرار مهتاب و فضای سنگین باعث شد که آرام روبروی مهرآفرین بایستد و با دستهای لرزان چادرش را بیندازد. بعد دست به طرف شال برد و زمزمه کرد: اجازه میدی؟

مهرآفرین با یک دنیا خجالت به دست او نگاه کرد. قبلاً او را بی‌حجاب دیده بود. آن هم با آن ریخت و قیافه‌ی خواب‌آلود....

شهباز چند لحظه مکث کرد. مهتاب گفت: شهباز وقتی اشاره کردم شروع کن فیلم بگیرم.

شهباز نیم نگاهی به او انداخت بعد به طرف مهرآفرین برگشت و زمزمه کرد: ببخشید.

شال را برداشت. چشمش روی گیره‌ی کوچکی ماند که مهرآفرین با آن موهای جلویی را پشت سرش جمع کرده بود. آب دهانش را به سختی قورت داد. به خواهش مهتاب پشت صندلی مهرآفرین ایستاد و چند عکس دونفره هم گرفتند.

زمان زیادی نداشتند. باباجون و شاهرخ و مهتاب باید برای مجلس خواستگاری هدیه می‌رفتند. بقیه هم عزم رفتن کردند.

همه مشغول تعارف و خداحافظی بودند. مهرآفرین نزدیک در خروجی به دیوار تکیه داده بود. مهتاب پیش آمد و آرام پرسید: آیا شهباز پیژامه تو ماشینش گذاشته یا نه؟

شهباز که درست پشت سرش ایستاده بود حرفش را شنید و خندید. مهرآفرین از خجالت سرخ شد و سر به زیر انداخت.

_: زن منو اذیت کنی لوله‌ات می‌کنم.

=: اوهوووو آدم فروش! نو که امد به بازار کهنه شود دل آزار.

_: کهنه نشدی. همون عمه‌ای که بودی هستی.

بعد هم تقریباً او را کنار زد تا بتواند نزدیک مهرآفرین بایستد و دست او را توی دستش بگیرد.

_: تو چقدر یخی. فشارت افتاده؟

+: نه خوبم.

مهتاب گفت: حیف به هدیه قول دادم برم. و الا میموندم وسط شما دوتا از دماغتون در بیاد.

_: مرسی از لطفتون. از قول من از هدیه تشکر کن که دعوتت کرده.

=: ولش کن. داغ دلش تازه میشه.

شهباز سری به تأیید تکان داد و لبخند تلخی زد.

محدثه پیش آمد و گفت: شهاب جان شام بمون.

شهباز با خنده‌ای فروخورده گفت: شهباز هستم. چشم.

محدثه با نگرانی گفت: وای خدا... ببخشید. همه چی یهویی شد. قاطی کردم. مریم تو هم بگو شوهرت برای شام بیاد. یعنی شام هم از رستوران بیاره.

بعد دوباره رو به شهباز کرد و گفت: شوهرش تو مدیریت یه رستوران شریکه.

_: موفق باشن.

این بار رو به مهرآفرین کرد و با همان لحن نگران گفت: همه رفتن. داماد رو ببر تو اتاقت دو کلام حرف بزنین. من هرچی صبر کردم اینا نگفتن عروس دوماد برن حرف بزنن.

شهباز گفت: با این خیلی موافقم.

مهرآفرین با خجالت سر به زیر انداخت و خندید. بعد هم رو گرداند. شال و چادرش را از لب صندلی برداشت و به طرف اتاقش رفت. شهباز هم به دنبالش رفت. پشت سرش وارد اتاق شد و در را بست.

_: یه تعارف نکنی منم بیام. سرتو انداختی پایین رفتی.

+: نه که تو منتظر تعارف من بودی.

وسط اتاق ایستاد و با حالتی عصبی مشغول تا زدن شال و چادر شد. شهباز لب تخت نشست و با لبخند به او نگاه کرد.

_: حالا الان مشکلت چیه؟

+: من مشکلی ندارم.

_: فقط یه کمی عصبانی هستی، یه کم فشارت افتاده، یه کمی هم میخوای منو بزنی. با این آخری اگر کارت راه میفته من مشکلی ندارم.

مهرآفرین پشت به او کرد و شال و چادر را توی کمدش گذاشت. چند لحظه هم بیخودی خودش را معطل جابجایی لباسها کرد. دستهایش می‌لرزید. نگران بود. انتظار نداشت همه چیز به این سرعت پیش برود. فقط یک ماه از اولین بار که شهباز را دیده بود می‌گذشت. تا همین امروز عصر مطمئن بود که باید چند سالی دوست بمانند و درگیر این فکر بود که چطور می‌تواند با این دوستی طولانی کنار بیاید.

نفهمید که شهباز کی از جا برخاست و پشت سرش آمد. با احساس دست او روی شانه‌اش، ترسیده چرخید و تقریباً توی بغلش جا گرفت. بین کمد و در بازش و دیوار و شهباز گیر افتاده بود.

شهباز به نرمی در آغوشش گرفت و صورتش را روی موهای او گذاشت. از عصر که دوش گرفته بود هنوز نمدار بودند و بوی خوبی داشتند. شهباز عمیق نفس کشید و زمزمه کرد: دوستت دارم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۹/۲۲
Shazze Negarin

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی