ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طالع مهر (25)

دوشنبه, ۶ دی ۱۴۰۰، ۰۶:۰۹ ب.ظ

بعد از هزار سال سلام

روزهای آخر قرنطینه که حالم کمی بهتر شده بود، تند تند نوشتم و همین که خوب شدم با یک عالمه کار عقب افتاده مواجه شدم! امدم عذرخواهی کنم و بگم از همیشه شلوغترم. این پست هم بین رفت و آمد نوه و درگیری مشقهای رضا و کارهای دیگه نوشته شد و هیچ تمرکزی نداشتم. ان‌شاءالله بتونم زودتر بیام و حداقل پستهای کوتاهی بذارم که به کلی روال قصه از دستتون نره. خودم که مجبور شدم نصف قصه رو دوباره بخونم ببینم اصلاً چی بود :)))

 

خلاصه که... ببخشید :*

 

 

 

 

مهرآفرین جلوی بوم نقاشی‌اش نشسته بود و غرق فکر قلم میزد. مهتاب هدست توی گوشش بود و در حال نقاشی کشیدن با داریوش درباره‌ی برگزاری مراسم عقدشان بحث می‌کرد. باباجون هم درسش را داده و رفته بود. کار ترجمه داشت و توی هال مشغول بود. مهتاب و مهرآفرین توی اتاق کار مشغول بودند.

مهتاب غرغرکنان گفت: ولی من از این سفره آماده‌ها خوشم نمیاد. خیلی خزن.... خز دیگه. یعنی بی‌کلاس. کجا بزرگ شدی تو؟ نخیر. نه نه نه...

مهرآفرین نفس عمیقی کشید. هدست صورتی‌اش را توی گوشهایش گذاشت و آهنگ ملایمی روشن کرد. همراه آواز عاشقانه زیر لب می‌خواند و نقاشی می‌کرد. دلش برای شهباز تنگ شده بود. دو سه روز از خواستگاریشان می‌گذشت و اینقدر برنامه‌های مختلف پیش آمده بود که اصلاً نتوانسته بود که او را ببیند. دیشب هم شیفت بود و از صبح که آمده بود خواب بود.

با پشت دست قطره اشکی را که بی‌اجازه چکید پاک کرد و خم شد تیوپی را که روی زمین افتاده بود را برداشت و کنار بوم گذاشت.

دستی هدست را از گوشش برداشت و از پشت در آغوشش گرفت. مهرآفرین ناباورانه عطرش را بو کشید.

شهباز به نرمی گونه‌اش را بوسید و زمزمه کرد: نبینم خوشگلم گریه کنه.

مهتاب غر زد: هوی یابو اینجا خانواده نشسته.

_: تو به خانواده‌ی خودت رسیدگی کن.

=: مرتیکه بووووق! میگه سفره عقد آماده بخریم. از این آماده‌ها خوشم نمیاد. یکی از همکلاسیهام هم گفتم برای عکاسی بیاد خدا کنه راضی بشه.

شهباز پشت سر مهرآفرین ایستاد و دستهایش را روی شانه‌های او گذاشت. مهرآفرین دستهای او را گرفت و سعی کرد بغضش را فرو بخورد.

_: می‌خوای من عکس بگیرم؟

=: نه تو رو خدا! نه افکت بلدی نه هنر داری. همون خواستگاری عکس گرفتی برای هفت پشتم بسه.

_: از خداتم باشه. حالا نه که تو که از خواستگاری ما عکس هنری گرفتی تحویلمون دادی... طلبکار هم هستی.

=: همش دو روز گذشته. منم هزار تا کار دارم. بذار بعد از عقد آماده‌شون می‌کنم میدم بهتون.

_: سه روز گذشته. وقت محضر گرفتین؟

دستهای مهرآفرین را نوازش کرد. مهرآفرین آرام گفت: رنگی نشی.

شهباز خم شد. روی موهای او را بوسید و گفت: مهم نیست.

مهتاب غر زد: هوی!

شهباز معترضانه پرسید: چسبیدی به بومت؟ خب اینقدر ناراحتی برو بیرون.

=: نه اینو میخوام بذارم کنار سفره عقد. باید تموم بشه. شما برین بیرون.

_: میریم اتاق تو. خواستی بیای در بزن.

=: خیلی پررویی.

_: سه رووووزه ندیدمش. می‌فهمی؟

همزمان بازوی مهرآفرین را هم کشید تا از روی سه پایه بلند شود.

مهرآفرین رنگهایش را کنار گذاشت و با او همراه شد.

توی اتاق مهرآفرین آرام گفت: فکر کردم رفتی خونه خوابیدی.

_: نه رفتم دوش گرفتم امدم اینجا. دارم از خواب میمیرم. ولی بیا.

همانطور که او را محکم گرفته بود دراز کشید و به دو دقیقه نکشیده خوابش برد.

مهرآفرین به طرف او چرخید و به خطوط چهره‌اش و نفس کشیدن آرامش چشم دوخت. خوابش که سنگین شد آرام برخاست. می‌ترسید مهتاب بیاید و خجالت بکشد.

از پله‌ها پایین رفت. مهتاب هنوز مشغول بود. متعجب پرسید: چرا امدی پایین؟

+: خواب رفت.

=: جدی؟ همینقدر دلتنگ بود؟

+: خسته بود.

آرام رو به بوم نشست و دوباره قلم‌مو را برداشت.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۱۰/۰۶
Shazze Negarin

نظرات  (۱)

سلام شاذه جون

خدا قوت

ممنون که می نویسی

چقدر این قسمت پر از حس بود اصلا قلبم فشرده شد

پاسخ:
سلام عزیزم
سلامت باشی ان‌شاءالله
خواهش میکنم مهربونم ❤️
متشکرم. خوشحالم که دوستش داشتی 💗

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی