اردوی خداحافظی (1)
اردوی خداحافظی
عرفان از جا برخاست. بین تکانهای مینیبوس کهنه خودش را به جلو رساند و رو به جمع با لحن مهماندارهای هواپیما گفت: خانمها آقایان سفر خود را در ارتفاع دو پا از سطح زمین به مقصد شهر بندرعباس آغاز میکنیم. امیدواریم حالا که در این هوای دلچسب تیرماه هوس جنوب کردیم از گرما نپزیم! اصلاً هرکی پخت میخوریمش! پس هوای خودتونو داشته باشین. بهرحال گرونیه و ما هم دانشجو و این چند سال هرچی دادن خوردیم و خوردن رفقا نباید خیلی کار سختی باشه. دیگه خود دانید...
یک نفر از عقب مینیبوس داد زد: تو گلوت گیر میکنیم عرفان جان!
عرفان شانهای بالا انداخت و گفت: نه فکر نمیکنم. شما اهل محل بودین و غذای سلف کم خوردین. ما والا هرچی بوده خوردیم. آسیابمون همه چی آرد میکنه. حالا غرض از مزاحمت... امیدوارم در این اردوی پایانی خداحافظی خیلی گرمی با دورهی دلچسب کارشناسی بکنیم. بعضی دوستان هم که اینجا نشستن گویا قراره با دورهی مجردی هم خداحافظی کنن و خدا بخواد دو هفته دیگه عقدشونه. حالا کار به این ندارم که قشنگ جوری تنظیم کردن که من تو جشنشون نباشم، من هرجوری باشه تو این سفر شیرینی خودم رو میگیرم، این سهم منه، حق منه... بحث من یه چیز دیگه است. آدما چه جوری تصمیم میگیرن متأهل بشن؟ خیلی کار سختیه. نیست؟
و سؤال آخر را رو به ساناز و صابر که نامزد بودند پرسید.
صابر پوزخندی زد و گفت: ما اشتباه کردیم. تو نکن.
ساناز متعجب گفت: وا! صابر!
صابر دستهایش را بالا برد و گفت: غلط کردم عشقم. غلط کردم. خیلی هم تصمیم درستیه. خیلی هم خوبه. آدما با ازدواج به کمال میرسن و از این صحبتا...
عرفان پرسید: این کمال که میگین اسم بچتونه؟
صابر قاه قاه خندید ولی ساناز با اخم رو گرداند.
جهان دوست عرفان که از این بحث خوشش نیامده بود گفت: عرفان بیا بشین. جلوییا یه آهنگ شاد بذارین.
صدای آهنگ که بلند شد عرفان هم نشست و پرسید: تو باز فتیلهی ما رو کشیدی پایین؟ بابا داشتم شوخی میکردم. چرا جنبه نداری؟
_: خانمش ناراحت شد.
=: خب اون جنبه نداره. تو چته؟
_: مسافرته عرفان. رعایت کن. شاید یکی خوشش نیاد. بذار به همه خوش بگذره.
=: تو دیگه خیلی سخت میگیری.
جهان حرفی نزد و از پنجره به بیرون خیره شد. از اول دانشگاه با عرفان شوخ و پر سروصدا رفیق شده بود. عرفان پسر خوب و بامعرفتی بود. فقط گاهی شوخیهایش از حد میگذشت. حالا هم دانشگاه تمام شده و به زودی به شهر خودش برمیگشت. دلش برایش تنگ میشد.
دو سه ساعت بعد مینیبوس خراب شد. ولی از شانس خوبشان نزدیک یک روستای خوش آب و هوا بودند. جوی آبی از همان حوالی رد میشد و چند درخت هم سایه گستر بودند.
همگی پیاده شدند. ساناز غرق فکر به طرف یکی از درختها رفت و پای آن نشست. صابر هم به طرفش رفت و بدون حرف کنارش جا گرفت.
بقیه هم دور و بر پراکنده شدند. عرفان به طرف لعیا رفت و گفت: خانم ناظری شما از قورباغه نمیترسی؟
لعیا که کنار جو ایستاده بود از جا پرید و پرسید: اینجا قورباغه یه؟
=: نه... گفتم حالا قورباغه باشه بهتر از ماره. یه صدای هیس هیسی از لای بوتهها میاد.
جهان پیش آمد و گفت: مزخرف میگه. شما به دل نگیر.
لعیا خندید و گفت: میشناسمش.
جهان سر برداشت و به دختری که در سکوت کناری ایستاده بود نگاه کرد و پرسید: اون کیه؟
لعیا گفت: خواهرم. دنیا.
عرفان غرغرکنان زمزمه کرد: خونوادش اجازه نمیدادن تنها بیاد اردو. خواهر کوچیکشو فرستادن مواظبش باشه.
لعیا هم زیر لب اعتراض کرد: عرفان!
=: جهان از خودمونه. دوست صمیمیمه. ضمناً دهنش هم قرصه.
لعیا قری به سر و گردنش داد و با حرص گفت: بر خلاف تو.
جهان به طرف دنیا رفت و پشت سرش ایستاد. مسیر نگاه او را پی گرفت و به صابر و ساناز رسید. آرام گفت: با وجود اینکه کنار همن، خیلی از هم فاصله دارن.
دنیا که متوجهی حضور او نشده بود، تکانی خورد. به طرف او برگشت. با اخم پرسید: چطور فکرمو خوندی؟
جهان تبسمی کرد. شانهای بالا انداخت و گفت: فکرتو نخوندم. نظرمو گفتم.
صدای جیغ لعیا همهی نگاهها را به طرف او کشید. پایش سر خورده بود و توی جو افتاد. عرفان غشغش میخندید. لعیا از جا برخاست و غرغرکنان او را به باد ناسزا گرفت.
جهان زیر لب گفت: کرم از خود درخته.
دنیا با همان اخم و جدیت گفت: دو طرفه است.
_: البته... عرفان خیلی ادعاش میشه ولی واقعاً دلش گیره.
+: دلش گیر نیست. فقط کرم داره. اگر جدی بود یه حرفی میزد.
_: موقعیتشو نداره. عرفان هر عیبی داشته باشه، عشقشو نمیتونه آزار بده.
+: این آزار نیست که شیش سال دور و برش پلکیده و دوتایی هی این درس لعنتی رو کش دادن و حالا هم داره میره؟ اگر واقعاً منظور داشت حرفشو مردونه میزد. اگر منظور نداره این کارا چیه؟
جهان تبسمی کرد. چندین متلک آماده دربارهی عصبانیت و تهاجم ناگهانی او تا پشت لبش آمد و همه را فرو خورد.
بعد گفت: هنوز سنی ندارن. بذار برگرده، پیش باباش کار کنه، پولی جمع کنه، به موقعش حرفش هم میزنه.
+: همسنن. مشکل اینه. لعیا همهی خواستگارای خوبش رو به خاطر این... چیز.... رد میکنه.
جهان ابرویی بالا انداخت و با لبخندی فریبنده پرسید: جای چیز فحش بذارم؟
دنیا شانهای بالا انداخت و گفت: بهرحال کارش قشنگ نیست. حالا کجا رفتن؟
_: اونجا. بنظرم رفتن تو ده براش خوراکی بخره از دلش در بیاره.
+: فقط بلده با پفک خرش کنه. لعیا هم ساده!
_: طرفین راضین. مشکل تو چیه؟
+: داره با زندگی خواهرم بازی میکنه. لعیا هم حالیش نیست.
_: هی... من اگر خواهر کوچیکم این جوری پشت سرم جلوی یه غریبه حرف بزنه خیلی ناراحت میشم.
دنیا سر برداشت و برای اولین بار مستقیم توی صورت او نگاه کرد. مکثی کرد و بعد گفت: غریبه نیستی. دوست عرفانی. گفتم شاید به گوشش برسه و فایدهای بکنه. البته اگر لعیا بفهمه من اینا رو گفتم تکه تکهام میکنه.
_: نکنه مشکل تو اینه که تا خواهر بزرگتر ازدواج نکنه، راه برای کوچکتره باز نمیشه...ها؟ یا شاید داری حسودی میکنی؟
+: راه؟؟؟ حسودی؟؟؟ ولم کن بابا.
بعد هم در حالی که از دور میشد غرغرکنان زمزمه کرد: کی ما رو میگیره؟
جهان دستهایش را توی جیبهایش فرو برد و با لبخند به رفتن او چشم دوخت. دخترک بامزه بود. عصبانیتش هم قابل درک بود. هرچند جهان اینقدر عرفان را میشناخت که به نیت پاکش قسم بخورد، اما نمیتوانست دنیا را قانع کند.
کیوت ها لعنتی 🥺😍 خیلی ممنوون که دوباره با الهام جون بامزه ای برگشتیم دوستون دارم♥️♥️♥️