اردوی خداحافظی (2)
سلام
کمی بعد دوباره راه افتادند. عرفان و لعیا آخرین نفرات بودند که سوار شدند. لعیا خود را به ردیف آخر رساند و کنار دنیا نشست. عرفان هم کنار ردیف دوم ایستاد. آنقدر او را با نگاه تعقیب کرد تا از جا گرفتنش مطمئن شد. بعد کنار جهان نشست و با حسرت نجوا کرد: از همین الان دلم براش تنگه.
جهان از زیر کلاه کپی که سایبان صورتش کرده بود، پرسید: به خودش هم گفتی؟
=: نه بابا چی بگم؟ به این دخترا یک کلمه حرف بزنی باید حلقهی ازدواج رو کنی. الان نمیتونم. فعلاً باید برگردم کاشان، یه کم خانواده رو بپزم تا راضی بشن پا پیش بذارن. البته اگررر راضی بشن.
_: میگم به جای بندر میرفتیم کاشان بهتر نبود؟ جاهای دیدنی هم زیاد داره.
=: اون وقت به جای هتل خراب میشدین تو خونهی ما؟ نه مرسی.
_: چرا که نه؟ خانوادهات هم با خانم ناظری آشنا میشدن.
=: بیست نفر بریزن اونجا به خاطر آشنایی یه نفر؟
_: حالا... اصلاً مگه خونهی شما اینقدر جا داره که چونه میزنی؟
=: خونمون قدیمیه. بزرگه. از اون خونه قدیمیا که داره میریزه پایین ولی مامان و بابا عاشقشن. صد بار دعوتت کردم. نیومدی که!
_: نشد دیگه.
=: نخواستی. قابل ندونستی.
_: چرند نگو.
عرفان بیحوصله رو گرداند. جهان هم لبهی کلاه را تا روی چانهاش پایین کشید و سعی کرد بخوابد. بخوابد و به چشمهای زیبای خواهر عرفان فکر نکند. او را همان سال اول دانشجویی دیده بود. با پدر و مادرش آمده بودند تا برای عرفان خانه کرایه کنند. هنوز جهان و عرفان صمیمی نشده بودند که دلش را پیش خواهرش جا گذاشت. اصلاً به همین خاطر به عرفان نزدیک شد. خیلی زود دوست شدند. عید همان سال اول بود که عرفان از او دعوت کرد که برای عروسی خواهرش به کاشان برود. آن دفعه را که نرفت. دعوتهای بعدی را هم بهانه آورد. دلش نمیخواست با خواهر متأهل او روبرو بشود. حالا که بعد از شش سال دو تا بچه هم داشت.
صابر نگاهی به ساناز انداخت که داشت تندتند خودش را باد میزد. پیشانیش خیس عرق شده بود. دلش بهم خورد. رو گرداند. اگر از جمع خجالت نمیکشید ترجیح میداد کنار او ننشیند. نه که از ساناز بدش بیاید اما عاشقش هم نبود.
دو سه سال پیش که مامان فهمیده بود که دختر دوست قدیمیش همکلاسی صابر است، تمام تلاشش را کرده بود که با رساندن آنها بهم، دوستی قدیمیش را احیاء کند. چندین مهمانی مختلف خانوادگی و دورهی زنانه و سفره و جلسه و ختم انعام و هر بهانهای که میشد حضور ساناز را در خانهی آنها توجیه کند، برگزار کرد.
صابر هم که از سنگ نبود. کمکم به حضور او، به همرنگیاش با خانواده، به دستپخت خوبش، به ابراز علاقههای زیرپوستیاش عادت کرد. تا بالاخره وقتی مامان چند ماه پیش برنامهی خواستگاری را ریخت، نه نیاورد.
قرار عقدشان با فوت یکی از اقوام و بعد هم امتحانات پایان ترم عقب افتاد. حالا با کلی برنامهریزی برای دو هفته دیگر قطعی شده بود.
صابر چشمهایش را بست و فکر کرد که اگر در آزمایشهای پیش از عقد مشکلی پیش بیاید، چه اتفاقی میافتد؟ مطمئن نبود که از بهم خوردن این ازدواج خیلی ناراحت بشود. از این فکر وحشت کرد و یک دفعه صاف نشست. نگاهی به ساناز انداخت.
ساناز پرسید: چی شد؟
=: هیچی. خوبی؟
=: دارم کباب میشم. اگر عشق دریا نبود محال بود بیام.
=: گرماش هم خاطره میشه.
دنیا نگاهی به لعیا انداخت. پرسید: خوش گذشت؟
لعیا چپ چپ نگاهش کرد و گفت: فقط یه کم قدم زدیم.
+: حرفی هم زد؟
=: عرفان که همیشه داره حرف میزنه.
+: نه منظورم حرف اصلیه.
=: نه بابا. جون به جونش بکنن نمیگه. لعنتی حالام که داره میره. هنوز نرفته دارم دق میکنم. باید برم کلاس ورزشی چیزی ثبت نام کنم بیکار نباشم. بمونم تو خونه میمیرم.
+: آفرین. خیلی خوبه. حق نداری زانوی غم به بغل بگیری.
=: دوسش دارم دنیا. فقط صداشو بشنوم ضعف میکنم. ولی میفهمم این دندون پوسیده رو باید کشید. کاش دردش به اندازه دندون کشیدن بود و با چار تا مسکّن تموم میشد. نمیدونم چقدر طول میکشه تا بتونم عادت کنم. بابا هم از وقتی خواستگاری عمو رو رد کردم باهام سرسنگینه. حق هم داره. خداییش از بیرون آدم نگاه کنه کی بهتر از امیر؟ همه چی تمومه. ولی... اصلاً نمیتونم بهش فکر کنم. نمیتونم.
دنیا آهی کشید. این حرفها را زیاد شنیده بود. به نظرش خواهرش به عرفان معتاد بود! هرجور حساب میکردی امیر هم خوشقیافهتر بود هم تحصیلکردهتر، هم شغل خوبی داشت، هم کلی مزیت دیگر که عرفان هیچکدام را نداشت.
غرق فکر به لعیا خیره شد. عاشق شدن اینطوری بود؟ همیشه غم هجران کشیدن؟ نه غم هجرانش خوب بود نه وصالش! مثل آن دو تا... صابر و ساناز... چرا خوشحال به نظر نمیرسیدند؟ مگر نامزد نبودند؟ چرا عاشق نبودند؟
رو گرداند. شانهای بالا انداخت و به خودش گفت: خوشبین باش. خستگی و گرما همه رو کلافه کرده. الان که سر ظهر هم هست. گشنگی هم امده روش. عاشقی رو کجای دلشون بذارن؟
شاذه ی عزیزم
کاش یک منتقد کار بلد بودم تا بتوانم آنچه را باید گفت بگویم
این که از سال ها پیش در نودهشتیا، با قلمت آشنا شدم و سادگی و شیرینی و روان بودن قصه هایت را تحسین کردم و لذت بردم ، قبلا برایت گفتم
اما چیز دیگری هم هست که نمی دانم چیست، که مرا با خواندن قصه هایت خوشحال می کند
به هرحال امضای تو محکم پای قصه هایت مهر شده، هرجا بدون اسمت از تو بخوانم، خواهم گفت این قلم شاذه است
تو از زندگی می نویسی، به همین سادگی، نه اغراق نه افسانه
این که همین وقایع دوروبر را یکی برایت بگوید اما با استعدادی خداداد
، دلچسب بگوید و جذب کند
و ساعتی از روز با خواندنش کمی فراموش کنی افکار مزاحم را
و لحظاتی غرق شوی با بانوی قصه گو در دنیای قصه ی او،
حس خوبیست
باز هم خداروشکر که از سال ها پیش باتو وداستان هایت همراهم و خوشحال...
...
پ.ن
این بار، گویا، با دو جفت نقش اول روبرو هستیم
عرفان ولعیا، جهان و دنیا
و این تفاوت خوبیست با داستان های قبلی
ا ین عرفان معمولی با رقیبی چون امیر ، که توانسته علیا را جذب کند
تعلیق است که آیا آن طور که دنیا گفت اعتیاد است یا عشق
و این که دنیا معمولیست، چرا ؟
چون به جهان گفت:" کی منو میگیره"
و جهان
جهانی که روزی جذب چشمان زیبا شده بود
آیا به دنیا ، یک دختر معمولی
و البته شاید هوشیار و فهمیده
دل خوهد بست ؟
این ها
کشش ها و جذابیت لازم ابتدای یک قصه را خوب شکل داده...
منتظرم
ببینیم قلم البته باتجربه تر و پخته تر شاذه، چه رقم خواهد زد