اردوی خداحافظی(3)
سلام عزیزانم
ساعتی بعد جلوی یک رستوران بین راهی نه چندان دلچسب توقف کردند. دنیا از شدت گرما دچار سردرد و تهوع شده بود. اول رفت دست و صورتش را بشوید، اما از بوی سرویس بهداشتی بدتر شد. همین که پا توی رستوران گذاشت عقب کشید و از بین دندانهای بهم فشرده به لعیا گفت: من نمیام تو. داره حالم بهم میخوره.
=: برات غذا میارم. نخوری بدتر میشی.
+: نه نه هیچی نیار. بالا میارم. میرم کنار اون درخت میشینم.
=: آخه...
+: خوبم. جوش نزن.
و به سرعت دور شد تا بیش از این بوی ناخوشایند رستوران را به مشام نکشد. لعیا چند لحظه با ناراحتی نگاهش کرد و بعد توی رستوران رفت.
عرفان به طرفش آمد و پرسید: چی میخوری؟ دنیا کو؟
=: حالش خوب نبود. رفت بیرون. کسی قرص ضد تهوع نداره؟
=: جهان باید داشته باشه. معدن قرصه.
بعد رو به طرف جهان برگرداند که نفر اول غذایش را سفارش داده بود و حالا داشت با یک پرس چلو و جوجه کباب به طرف میز میرفت.
=: جهان ضدتهوع داری؟ دنیا انگار حالش خوب نیست.
لعیا با خجالت زمزمه کرد: یواشتر! دیگه حالا همه لازم نیست بفهمن!
جهان پوزخندی زد و گفت: عرفانه دیگه. بلندگو قورت داده. شما بشینین. میرم بهش قرص میدم.
لعیا گفت: نه مزاحمتون نمیشم. بدین خودم براش میبرم.
اما عرفان آستینش را کشید و گفت: بشین دیگه. حالا که میخواد فردینبازی در بیاره بذار بره.
=: آخه با این ظرف غذا و دست پر؟
اما جهان منتظر او نماند و بیرون رفت. دنیا لب یک پلهی سیمانی زیر درخت نشسته بود.
جهان با کمی فاصله کنار او نشست. غذایش را بینشان گذاشت. یک قوطی کوچک ماست و یک بطر آب معدنی خنک هم بود. از توی کیف کمریاش قرص را بیرون آورد. با آب به طرفش گرفت و گفت: خواهرت میگه حالت خوب نیست. بگیر. چلو جوجه هم برات خوبه. ماست هم بخور گرمازدگیت کم بشه.
دنیا حیرتزده قرص و آب را گرفت و گفت: اوا اسباب زحمت. غذا رو لعیا داد؟
جهان از جا برخاست و گفت: خیلی نگرانت بود.
بعد بدون توضیح دیگری دور شد. دوباره برای خودش غذا سفارش داد و این بار مجبور شد کلی معطل بماند. پشت یک میز خالی نشست و به همسفرهایش چشم دوخت. دوباره نگاهش به صابر و ساناز رسید. چهره درهم کشید. نامزدی اینطوری از پادرهوایی عرفان و لعیا هم بدتر بود.
چشم گرفت. کاغذ فیش نوبتش را توی دستش چرخاند. مهران با ظرف غذایش پیش آمد و در ضلع دیگر میز کنارش نشست. پشتش به صابر و ساناز بود.
جهان سر برداشت و از روی شانهی او دوباره به میز کناری نگاه کرد. بعد خطاب به مهران گفت: بعضی وقتا دلم میخواد به قول اون جمله تو کتاب دشمن عزیز، شونههای بعضیها رو تکون بدم تا کمی قاطعیت تو وجودشون بریزم. چرا بعضیا اینقدر ماستن؟
مهران در قوطی ماستش را باز کرد و پرسید: با مویی؟
جهان آهی کشید، دوباره به فیش کاغذی چشم دوخت و گفت: نه. با اونی که دلم نمیخواد تو کارش دخالت کنم ولی حرص میخورم وقتی میبینم مثل ژله وا رفته. هم خودش ناراحته هم کناریش. خب مرد حسابی حرف بزن. جرأت داشته باش. اونی که باید بگی بگو. چرا جفتتونو عذاب میدی؟
مهران به تلخی گفت: زخم خوردهای ها!
جهان عصبی زمزمه کرد: من بچهی طلاقم. از اول هم همدیگه رو نمیخواستن. ولی رو حساب این که حالا خوب میشه و حالا زشته و حالا باشه، کنار هم موندن تا وقتی که پنج ساله شدم و دیدن دیگه طاقت ندارن. چرا باید بذارن کار به اینجا برسه؟ چرا؟
مهران با غم گفت: برای دختر بد میشه.
_: دیرتر که بدتره. بذار برم غذامو بگیرم الان میام.
چند لحظه بعد برگشت و نشست. با حالتی عصبی قاشقی پر کرد و خورد.
مهران جرعهای نوشابه نوشید و گفت: چند وقت پیش یه بار به صابر گفتم اگه نمیخوایش چرا دور و برش میچرخی؟ عصبانی شد. نزدیک بود فکمو بیاره پایین که به ناموسش چپ نگاه کردم.
_: غیرتش سر جاش، یه ذره هم بهش محبت بکنه راه دوری نمیره. نگاه... دختره هیچی نمیخوره.
مهران که پشت به آنها داشت گفت: نمیتونم ببینم. یه روزی ما هم برای خودمون خیالایی داشتیم. ولی صابر معلوم نشد از کجا رسید و بی چک و چونه گوی سبقت رو برد.
لقمهی جهان بین بشقاب و دهانش ماند. ناباورانه به مهران نگاه کرد و پرسید: واقعاً؟
مهران شانهای بالا انداخت. بغضش را با لقمهی بعدی فرو داد و گفت: فقط من که نبودم. همه چشمشون دنبال شاگرد اول خوشگل کلاس بود. ولی دیدی... از وقتی که پای صابر وسط امد طفلک درسش هم افت کرده. نمیدونم معطل چی مونده؟ چرا ولش نمیکنه؟
جهان غرق فکر لقمهاش را خورد. مهران هم بشقاب نیمهکارهاش را پس زد و نوشابه را برداشت.
جهان چند لحظه به او چشم دوخت. بعد با لحنی جدی گفت: من هرکار که بتونم برات میکنم.
مهران با لحنی افسرده گفت: آقایی. ولی چه کاری؟ با صابر که نمیشه حرف زد.
_: با خانم براتی.
=: دیوونه شدی؟ میخوای بهش چی بگی؟ نکنه چشم تو هم دنبالشه.
_: خیالت راحت. چشم من دنبال هیچکس نیست. خودم هم باهاش حرف نمیزنم. آدمش رو دارم.
=: اسمی از من نمیبری.
_: مطمئن باش. غذاتم بخور. با اعتصاب غذا به وصال نمیرسی.
=: نمیخوام. گوشتش سفت بود.
_: مالی که به صاحبش نره شومه.
=: من گوشتم سفته؟
_: چغرجان... چند سال همکلاس بودیم. اگر عرضه داشتی زودتر حرف زده بودی.
=: نمیشد. همه خاطرخواهش بودن. به من نگاه نمیکرد. الان هم بعیده تحویلم بگیره.
_: نظر خونوادت چیه؟
=: اگر جور بشه رو سرمون میذاریمش. مامانم دختر نداره. آرزوی عروس داره. داداشم که هرچی بهش میگه، میگه اصلاً زن نمیخوام. همین دوتاییم.
_: نمیگن قبلاً نامزد داشته؟
=: نه بابا. مامانم میگه فقط خودت دوسش داشته باشی ما هم دوسش داریم. تازه اینا حتی عقد هم نکردن.
_: ولی برنامشو دارن. پنجاه درصد به آشتی کردنشون هم فکر کن.
=: نودونه درصد فکر میکنم. خوبه؟ من آدم بهم زدن یه رابطه نیستم. از وقتی که گفتن اینا نامزد کردن دیگه سعی کردم بهش فکر نکنم. ولی وقتی میبینم کنارش خوش نیست غصه میخورم.
جهان از جا برخاست. دستی دوستانه به شانهی او زد و گفت: حق با توئه.
عالی بود
وسط این همه مصیبت و فشار خیلی چسبید
ممنون که برگشتی
امیدوارم الهام بانو این دفعه خیلی فعال باشه