اردوی خداحافظی(4)
سلام
شبتون به خیر و شادی
راننده داد زد: مسافرای بندرعباس سوار شین.
دنیا با ظرف خالی غذایش وارد شد و از لعیا پرسید: حساب ناهار منو کردی یا بپردازم؟
=: ناهار تو؟ تو که گفتی نمیخورم.
بعد بدون این که منتظر او بماند با عرفان به طرف مینیبوس رفت.
دنیا چرخی دور خودش زد. با دیدن جهان به طرف او رفت. اما جهان او را ندید و از در خارج شد.
دنیا به دنبالش دوید. او را دید که کنار یکی از همسفرهای دیگر ایستاد و گفت: خانم سالاری؟ یه لحظه ببخشید.
دختری که خانم سالاری خطاب شده بود ایستاد.
جهان دستی به چانهاش کشید و با تردید گفت: من میخواستم دربارهی خانم براتی و نامزدش باهاتون صحبت کنم...
دختر با هیجان گفت: خیلی کیوتن نه؟ خیلی بهم میان! برای عروسیشون خیلی هیجان دارم. میخوام برم بندر لباس بخرم. وای بریم جا نمونیم.
و دوان دوان به طرف مینیبوس رفت.
جهان وا رفته به جایی که چند لحظه قبل سالاری ایستاده بود، چشم دوخت.
دنیا پیش رفت. سرفهی کوتاهی کرد و گفت: آقاجهان... امم... ببخشید اسم فامیلتونو نمیدونم...
جهان نیم نگاهی به او انداخت و با گیجی گفت: اشکالی نداره.
+: اون غذایی که برای من آوردین... حساب شده یا برم حساب کنم؟
_: غذا؟
+: شما برای من یه بشقاب غذا و قرص و ماست و آب آوردین.
_: آهان... بریم همه معطل ما هستن.
+: میخوام ببینم اگه حساب نشده برم حساب کنم.
_: نه. حساب شده. نگران نباش.
+: پس لطفاً قیمت بدین با شماره کارت.
جهان یک دفعه به طرف او چرخید. طوری که دنیا که داشت به دنبالش میرفت، جا خورد و یک قدم به عقب پرید.
_: یه کاری برام میکنی؟ اینجوری بیحساب میشیم.
دنیا که از لحن مشکوک او کمی ترسیده بود پرسید: چه کاری؟
جهان دوباره راه افتاد. طوری که انگار با خودش حرف میزند جویده جویده گفت: نه ولش کن. تو نمیتونی. سالاری باهاش دوسته ولی اونم انگار تو دنیای صورتی خودشه.
رو به دنیا کرد و با بدبینی پرسید: صابر و ساناز کیوتن؟ لاولی... اینجوریا؟
بعد دوباره رو گرداند و غرق فکر گفت: شاید هم هستن. عشقشون رو که نمیان تو بوق و کرنا کنن. لابد به سالاری یه چی گفته که اون میگه خیلی بهم میان.
دنیا شانهای بالا انداخت و گفت: به نظر من که نیستن. خب که چی؟
نزدیک مینیبوس رسیدند و دیگر باید سوار میشدند.
جهان رو به دنیا گفت: دلم میخواد یه کاری براشون بکنم ولی نمیدونم چه کاری.
+: که آشتی کنن یا جدا بشن؟
_: اونم نمیدونم.
بعد هم تعارف کرد که دنیا سوار بشود. نفرات آخر بودند که سر جایشان نشستند و مینیبوس راه افتاد. غروب بود که به بندرعباس رسیدند. توی یک مهمانسرای قدیمی چند اتاق گرفته بودند. دنیا از مینیبوس پیاده شد و به نمای سفید و ساختمان سه طبقهی روبرویش چشم دوخت. جلوی ساختمان چند ردیف نخل و گل کاغذی کاشته بودند. یک راه باریک مارپیچ آجرفرش هم به طرف مهمانسرا میرفت. جای دلچسبی به نظر میرسید. کولر گازیهای قدیمی توی پنجرهها امیدوارکننده بود.
باهم تو رفتند. عرفان کلی چانهزنی کرد تا توانست اتاق کنار لعیا و دنیا را بگیرد. جهان هم با او هم اتاق بود. لعیا و دنیا به اتاقشان رفتند. همین که در بسته شد لعیا عصبانی گفت: کاش این همه پشتکار برای کنار من موندن رو جای دیگه خرج میکرد.
دنیا قری به سر و گردنش داد و با شیطنت پرسید: مثلاً کجا؟
لعیا روسریاش را به طرف او پرت کرد و غرید: منحرف عوضی!
دنیا شانهای بالا انداخت و گفت: خب درست توضیح بده خواهر من. ممکنه یکی براش سوال پیش بیاد.
بعد هم به طرف کولر گازی رفت و با کمی تلاش راهش انداخت.
لعیا روی تخت افتاد و گفت: دارم از خستگی میمیرم. چقدر گرمه!
+: پاشو یه دوش بگیر.
=: نمیتونم. اول تو برو. من یک کم کنار کولر نفس بکشم بعد میرم.
دنیا دوش گرفت و آماده شد. موهای نمدارش را بافت و پشت سرش گوجه کرد. رو به لعیا که دراز کشیده و توی گوشیش میچرخید گفت: من میرم دریا. گفتن به اینجا نزدیکه.
=: ها گفتن یکی دو کوچه فاصله داره ولی خطرناک نیست شب تنها تو شهر غریب؟ در اتاقای بچهها رو بزن بالاخره حتماً چند نفری هستن که میخوان برن دریا.
دنیا برای این که از سر بازش کند باشهای گفت و از در بیرون رفت. پلهها را پایین رفت و به لابی رسید. چشم چرخاند. با دیدن جهان به طرف او رفت و پرسید: شما میدونین دریا کجاست؟ میگن یکی دو کوچه با اینجا فاصله داره.
_: منم اینو شنیده بودم ولی ظاهراً ول معطلیم. یکی دو کیلومتره نه یکی دو کوچه.
+: یکی دو کیلومتر هم هنوز خوبه دیگه. خیلی راهی نیست. کجاست؟ از کدوم طرف باید برم؟
_: بیا باهم بریم. منم میخوام برم.
و به طرف در خروجی رفت. دنیا نگاهی به اطرافش انداخت. مطمئن نبود که میتواند به او اعتماد کند یا نه. ولی گزینهی بهتری هم نداشت.
سلام
این که از شهرهای مختلف و اماکن و هتل های اونجا مینویسی، حتما سفر کردی و الا سخته نوشتن ازجایی که نرفتی وندیدی
همیشه برام سواله چه طوری نویسنده ها ، اغلب به این خوبی مکان، و احساسات و احوال رو توصیف میکنند
اگر زیاد سفر کرده باشی ، خدا رو شاکر باش که برای یک نویسنده لطف بزرگیه
البته هم فال هم تماشا
هم به خودی خود سفر موهبته، و هم برای یک نویسنده از ابزار لازم
پ.ن
بین ما مشهدی ها و شما کرمانی ها(شما کرمانی هستی ، درست میگم؟ )
اون یه، که به جای است و هست بکار می بریم مشترکه
(مثلا کجایه؟ به جای کجاست؟ )
نمی دونم دیگه کدوم لهجه هم داره اینو . ..