اردوی خداحافظی (5)
سلام عزیزانم
شبتون پر از رویاهای رنگی
جلوی در مهمانسرا جهان گوشیش را جلوی او گرفت و گفت: گوگل میگه نزدیکترین راه این کوچه پس کوچههاست که نزدیک دو کیلومتره. اگر بخوایم از خیابون اصلی بریم میشه سه کیلومتر.
دنیا بدون مکث گفت: از کوچه بریم.
ولی بعد با تردید نگاهی به او انداخت. به چه اعتمادی کوچه را انتخاب میکرد؟ خواست بگوید که از خیابان برویم ولی جهان راه افتاده بود. کوچهها خیلی سنتی و خاکی و نشاندهندهی فرهنگ مردم بودند. دنیا برای تماشای فرهنگ و زیست بوم مردم ضعف میکرد. جهان هم که... دوست عرفان بود نه؟ عرفان که قابل اعتماد بود. حداقل در این سالها آسیبی به لعیا نزده بود. تعرضی نکرده بود. لابد دوستش هم مثل خودش بود. یعنی امیدوار بود که اینطور باشد. هرچند که از روی ظاهر و حداقل شناختی که تا الان پیدا کرده بود جهان را به عرفان ترجیح میداد و قابل اعتمادتر میدانست.
پاهایش بدون توجه به جدال ذهنیش، او را به دنبال جهان کشاندند و اشتیاقش به دیدن کوچهها و خانهها بر ترس و بیاعتمادیش غالب شد.
کمی بعد جلوی یک خانه ایستاد و با اشتیاق به گیاه روندهای چشم دوخت که از دیوار یک خانه سر برآورده و کنار پنجره را به زیبایی تزئین کرده بود. تیر چوبی چراغ کنار دیوار ایستاده و نور کمی به زیر پایش میپاشید.
جهان چند قدم رفت تا متوجهی نبود او شد. برگشت و پرسید: چکار میکنی؟
+: وای ببخشید. یه لحظه حواسم پرت این خونه شد. خیلی قشنگه.
یک دفعه لب به دندان گزید. لابد به نظر جهان یک دیوار قدیمی با یک پنجره منظرهای تماشایی نبود.
اما بر خلاف تصورش جهان عقب رفت و با دقت نگاه کرد. بعد گفت: چقدر فتوژنیکه. دلت میخواد با گوشیت کنار این پنجره ازت عکس بگیرم؟
دنیا ناباورانه پلک زد. بعد پرسید: با گوشیم؟
_: با گوشی خودم هم میشه ولی فکر کردم ممکنه خوش نداشته باشی عکست تو گوشی من باشه.
+: آهان... بله.
و گوشی خود را به او داد. جهان دوربین را باز کرد و چند عکس از زاویههای مختلف از او گرفت. وقتی کارش تمام شد گوشی را به او داد و گفت: نور خیلی کم بود ولی به زحمتش میارزید.
دنیا با اشتیاق عکسها را بررسی کرد و گفت: خیلی خوبن. خیلی ممنون.
بعد سر برداشت و پرسید: راستی دربارهی اون دوستاتون میخواین چکار کنین؟
_: نمیدونم. حرف زدن با صابر سخته. با وجود این که به نظر نمیرسه که خودش هم از این وصلت خوشحال باشه اما نمیشه به پروپاش پیچید. با ساناز میشه حرف زد اما اگه من پا پیش بذارم صابر قطعاً از وسط نصفم میکنه. خیلی دلم میخواد کمکشون کنم که قبل از عقد سنگاشونو باهم وا بکنن. معلوم باشه که هرکدوم از این وصلت چی میخوان.
+: یعنی من باهاش حرف بزنم؟
_: نمیدونم. مطمئن نیستم که ممکن باشه. تو رو نمیشناسه. دلیلی نداره که راضی بشه به حرفت گوش بده. وانگهی تو هم که این چند ماه نامزدی با اینا همکلاس نبودی. در حد همین چند ساعت هم که نمیتونی بحثی بکنی.
+: اگر حاضر بشه باهام حرف بزنه من بحثی ندارم. خودش باید حرف بزنه و با خودش به نتیجه برسه. من فقط کمک میکنم که سوالهایی که لازمه رو از خودش بکنه. چند تا تست هم هست که میدم حل کنه.
_: کجا هست؟ تو اینترنت؟
+: تو کتابام. من روانشناسی میخونم.
جهان یک دفعه به طرف او برگشت و باعث شد برای بار دوم در آن روز دنیا قدمی به عقب بپرد.
_: واقعاً روانشناسی میخونی؟ چه هیجانانگیز! این یه تقارن فوقالعاده نیست؟ من دقیقاً دلم میخواست به روانشناس معرفیشون کنم ولی نمیدونستم چطور میتونم راضیشون کنم.
+: بنظر منم جالبه. مثل وقتی که هوس یه بشقاب آش میکنی و یهو همسایه نذری میاره.
_: ها... اینجوری خیلی پیش میاد. ولی چرا برای خواستههای بزرگمون صدق نمیکنه؟
+: شاید برای این که خودمون تو ذهنمون اونا رو بزرگ میدونیم. وای چقدر این خونه خوشگله! شبیه به سبک معماری عراق و عربستانه.
_: عراق و عربستان رفتی؟
+: نه خونههاشونو تو فیلما دیدم. حالت خونههای کویری. نمای خاکی با پنجرههای چوبی مشبک، دوطبقه... با این بوتهی بزرگ کل کاغذی...
_: خیلی هم عالی. چند تا عکس ازم میگیری؟ اگر خواستی بعدش هم من از تو عکس میگیرم.
+: باشه ولی اینجا نورش حتی از خونهی قبلی هم کمتره. منم عکاس خوبی نیستم ولی سعی خودمو میکنم.
گوشی او را گرفت و با راهنماییهای او چند عکس مختلف گرفت که هیچکدام به دلش ننشست.
+: میشه با گوشی خودم بگیرم؟ بعداً براتون میفرستم و پاکشون میکنم.
_: بگیر.
باز چند عکس دیگر گرفت و بالاخره رضایت داد که راه بیفتند. کمی بعد به کافهای شلوغ در دل کوچهی خلوت رسیدند. دیوارهای کافه با پارچههای دست دوز زیبا و صنایع دستی دیگر تزئین شده بودند. مردها مشغول گفتگو و قلیان کشیدن و قهوه و بازی بودند. حتی یک زن هم آنجا نبود.
دنیا دندان قروچهای برای فرهنگ مردسالار رفت. جهان با حالتی ترسیده دنیا را به پشت سرش توی تاریکی هدایت کرد و آرام گفت: زود رد شو.
دنیا سر کشید. گرچه ترس او را میفهمید اما دلش میخواست بایستد و آن پارچههای به دیوار کوبیده و تختهای چوبی سنتی مشبک و بالشهای دست دوزی شده و تمام آنچه که از هنر و صنعت بومی میگفت را ببیند. ولی در بین آن جمعیت هیچ زنی به جز او نبود و ماندنش در آن تاریکی ترس داشت.
پس قدم تند کرد و تا وقتی هیاهوی کافه را پشت سر نگذاشته بود توقف نکرد. جهان حمایتگرانه به همراهش میرفت تا به خیابان رسیدند.
بالاخره دنیا ایستاد. نفس عمیقی کشید و گفت: بوی دریا میاد.
جهان گوشیش را بالا گرفت و با اشاره به نقشه گفت: آخر همین خیابونه.
راه افتادند. بر خلاف کوچهی خلوت اینجا مغازههای مختلف دو طرفشان شلوغ و پر هیایو بودند. دنیا یک شال سبز و سرخ دست دوزی شده خرید. آن طرفتر جهان توی مغازهی بعدی شلوار جین پرو میکرد. هر دو با دست پر بیرون آمدند. از یک گاری فلافلی، ساندویچ فلافل و بادمجان سرخشده خریدند. پشهها دور چراغ بالای گاری موج میزدند. دنیا خندان گازی به ساندویچش زد.
جهان گفت: داداش دو تا نوشابه هم بده.
مرد از توی یخدان پر از یخ دو شیشه نوشابه برداشت و با در بازکن تشتک سرشان را جدا کرد.
دنیا با خنده گفت: چند سال بود نوشابه شیشهای نخورده بودم.
جهان خندید و گفت: منم همینطور. خیلی نوشابه نمیخورم ولی الان هوس کردم.
+: هوا خیلی گرمه. میطلبه.
_: خیلی.
بعد سر برداشت و جرعهای بزرگ از نوشابه نوشید تا بیش از این چشم به دختری ندوزد که شال سرخ و سبز جدیدش را پوشیده و چند حلقه موی فردار از کنار شالش سر کشیده بود.
حتماً مال هوای شب و شرجی و گرم جنوب بود که اینطور احساس دلباختگی میکرد و الا که آدم عاقل با طی کردن یک کوچه که عاشق نمیشد. هنوز در گیر و دار احساس ناخوانده بود که دنیا پول شام را حساب کرد و راه افتاد.
_: هی صبر کن. چرا حساب کردی؟
+: ناهار مهمون تو بودیم، شام من... بی حساب...
_: تا حالا هم بیحساب بودیم. قول دادی کمکم کنی.
+: چی به تو میرسه؟
_: از چی؟
+: جدا شدن ساناز و صابر.
_: هیچی... چی باید برسه؟
+: دلت گیره؟
_: پیش ساناز؟ نه به خدا قسم. ما سالها همکلاس بودیم. دختر خوبیه ولی تیپ مورد علاقهی من نیست.