ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

اردوی خداحافظی (6)

شنبه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۰۱ ب.ظ

سلام عزیزانم

 

 

 

+: پس به ما چه ربطی داره که تو رابطه‌شون دخالت کنیم؟

_: به خاطر خودشون و یه نفر دیگه.

+: مثلث عشقی؟ بهمش بزنیم که نفر سوم به مرادش برسه؟

_: نه نه. در وهله‌ی اول فقط خودشون. می‌خوام تمام سعیم رو برای آشتی بکنم. این بنظرت فضولی و دخالته؟

دنیا شانه‌ای بالا انداخت و گفت: نه الزاماً.

_: اگر دوستای خودت بودن باز هم برات مهم نبود؟

+: نمی‌دونم. لابد بود. باشه. من سعی می‌کنم با ساناز حرف بزنم. ببینم چی میشه.

بعد سر برداشت. به خط ساحلی رسیده بودند. با شگفتی به دریا که به خاطر مد بسیار بالا آمده بود چشم دوخت. گفت: خدای من! چقدر بزرگ و باشکوه!

جهان کیسه‌ی خریدش را روی نیمکتی در همان نزدیکی گذاشت. هر دو دستش را توی جیبهای شلوارش فرو برد و با لبخند چشم به دریای موّاج دوخت.

_: یه کم بیا عقبتر. موجها داره بلندتر میشه.

دنیا چند قدم عقب رفت و روی نیمکت نشست. همان موقع موجی بزرگی بلند شد و با وجود آن که آن دو از لبه‌ی آب فاصله گرفته بودند، کمی هر دو را خیس کرد.

دنیا جیغی کشید و بین صدای بلند موج فریاد زد: ترسناکه!

جهان هم داد زد: برگردیم؟

+: نه نه. الان به قدر کافی فاصله داریم. نه؟ فکر نمی‌کنم آب ببرتمون.

جهان هم روی نیمکت نشست. دستش را روی پشتی گذاشت و گفت: نه فکر نمی‌کنم.

نگاهی پشت سرش انداخت. آن طرفتر یک دکه‌ی ساحلی خوراکی می‌فروخت.

_: نسکافه می‌خوری برم از اون دکه بگیرم؟

+: نه تنهام نذار. می‌ترسم.

همین که جمله از دهانش خارج شد، هر دو حیرتزده بهم چشم دوختند. قرص ماه بالا آمده بود. چراغهای ساحلی هم صورت هر دو روشن می‌کرد. نگاهشان حرفهای زیادی داشت که هیچ‌کدام باورشان نداشتند.

جهان بعد از چند لحظه با تردید چشم گرفت. نگاهی به دریا انداخت و طوری که انگار با خودش حرف می‌زند گفت: باشه. نمیرم.

دنیا با خجالت سر به زیر انداخت. در حالی که انگشتهایش را از خجالت درهم می‌پیچید، گفت: نه یعنی میگم.... اینجا... یعنی موج زیاده... یعنی... اگر خواستی بری منم میام... نه یعنی...

جهان با بی‌حوصلگی گفت: نمی‌خواد توضیح بدی.

دنیا آهی کشید و سری به تأیید تکان داد. موج بلند دیگری برخاست و دوباره کمی به صورتشان آب پاشید. ولی این بار هر دو بدون عکس‌العمل به آن چشم دوختند.

دنیا غرق فکر با چهره‌ای درهم به دریا نگاه کرد. در دل به خودش غر زد: تنهام نذار؟؟؟ نمیشد اینقدر عشوه و التماس تو صدات نباشه؟؟؟ اصلاً چرا باید مواظب تو باشه؟ خودت خواستی تنها بیای کنار دریا. اون موقع که داشتی از اتاق میومدی بیرون دلت پیش یه گردش و قدم زدن تنهایی شبانه کنار ساحل بود، الان چی شد که دیگه نمی‌خوای تنها باشی؟ دریا موجه؟ خب یه کم برو عقبتر! دردت چیه که آویزون شدی؟

از گوشه‌ی چشم به جهان نگاه کرد. آن طرف نیمکت نشسته و کاملاً با او فاصله داشت. هرچند دستش را روی پشتی دراز کرده و تا نزدیک او می‌رسید. بالای گوشش یک خط شکستگی داشت. یک خال کوچک هم کنار چشمش بود.

دنیا عصبانی از دیدزدن خودش به تندی رو گرداند. ضربان قلبش بالا رفته بود. حتماً به خاطر مهتاب و دریا بود. اصلاً مهتاب و دریا هرکدام به تنهایی برای عاشق شدن کافی بودند. دیگر وقتی باهم باشند که واویلا...

با بلند شدن یک موج بزرگتر دوباره بی‌اختیار جیغ کشید. صورتش را با دستهایش پوشاند.

جهان کمی به طرف او خم شد. با صدای بلند پرسید: خوبی؟ برگردیم؟

+: نه نه. مثل شهربازی می‌مونه. ترسناکه ولی خیلی قشنگه.

_: کم کم سر تاپامون خیس میشه.

دنیا عصبی خندید. بعد پرسید: بالای گوشت چی شده؟

جهان دستی به گوشش کشید و متعجب پرسید: بالای گوشم؟

چانه‌ی دنیا از ترس و هیجان می‌لرزید. بدون فکر حرف میزد. دست پیش برد و با اشاره به او گفت: همین رد شکستگی.

_: هان... مال بچگیامه. با یکی دعوا می‌کردیم خوردم به رادیاتور شوفاژ.

+: با کی؟

_: با پسر نامادریم.

دنیا خجالت‌زده از فضولیش رو گرداند و گفت: ببخشید.

اما صدایش در امواج گم شد و به گوش جهان نرسید. جهان اما رو گرفتن او و سرخی ملایمی که به گونه‌هایش دوید را دید.

کمی بعد جهان برخاست و گفت: بیا بریم. دیروقته.

دنیا با بی‌میلی بلند شد. اگر تنهایی نمی‌ترسید همان‌جا می‌ماند. به خودش قول داد که برای تماشای طلوع آفتاب با لعیا برگردد.

کمی بعد جهان شروع به حرف زدن کرد. انگار بیشتر داشت خودش را توجیه می‌کرد. ولی بهرحال دلش می‌خواست دنیا هم همین اول اینها را بداند.

_: من یه خونواده‌ی بهم ریخته دارم. پدر و مادرم هیچ‌وقت نتونستن باهم کنار بیان. وقتی پنج ساله بودم جدا شدن.

+: برای همین نگران صابر و سانازی؟

جهان سری به تأیید تکان داد و گفت: تجربه‌ی تلخی دارم. این‌قدر تلخ که اصلاً نمی‌تونم به زندگی مشترک فکر کنم.

+: برای همه این‌طوری نیست.

_: نه نیست. ولی حس خوبی ندارم. چه جوری میشه به یکی قول داد که من سی سال، چهل سال، یک عمر... کنارت می‌مونم؟ من سلیقه‌ی غذاییم از این طرف سال تا اون طرف سال فرق می‌کنه. مگه میشه در مورد یه عمر زندگی کنار یه نفر تصمیم گرفت؟

دنیا عصبانی پرسید: چرا مثل عرفان حرف می‌زنی؟ آدما مگه غذائن؟ انسان انس می‌گیره. عادت می‌کنه. زندگی می‌کنه. اینو برای اون رفیقت هم که بدتر از تو از مسئولیت و ازدواج فراریه بگو. بهش بگو اینقدر خواهر منو سر ندوونه.

جهان نفسی کشید و رو گرداند. نمی‌خواست او را عصبانی کند. اصلاً طرف صحبتش خودش بود که یک شب مهتابی، کنار دریا یکهو بی‌مقدمه عاشق شده بود. آن هم وقتی که بعد از اولین شکست عشقی‌اش به خودش قول داده بود که به وقتش عاقلانه و درست و با تحقیق و بررسی برای ازدواج تصمیم بگیرد. نه کسی را بازی بدهد، نه خودش بازی بخورد. تا به حال فکر می‌کرد که در این راه موفق است. قصد داشت سه چهار سال دیگر وقتی کمی مستقلتر شد درباره‌ی ازدواج جدی فکر کند.

بعد از چند دقیقه سکوت گفت: معذرت می‌خوام.

دنیا غرق تماشای ویترین مغازه‌ها، شانه‌ای بالا انداخت و گفت: خواهش می‌کنم. منم معذرت می‌خوام. بیخودی از شما عصبانی شدم. همش تقصیر عرفانه.

_: حالا شدم شما؟ ولش کن. من واقعاً یه بستنی می‌خوام. خیلی گرمه. بیا اینجا.

دنیا به دنبالش رفت و در دل به خودش تشر زد: بدبختی خواهرت کم بود که حالا خودت هم داری معتاد این یارو میشی؟

طرف دیگر ذهنش به مسخره گفت: یارو... هان؟

_: چی می‌خوری؟

+: قیفی ساده.

دو تا بستنی قیفی گرفت و دوباره راه افتادند. دنیا پرسید: بعد چی شد؟

_: بعد از چی، چی شد؟

+: بعد از جدایی پدر و مادرت.

_: بابا حدود سه ماه بعدش ازدواج کرد. مراقبت از من سخت بود. با کمک عمه‌ها با یه خانمی آشنا شد که اونم یه پسر داشت. بعد از چند بار رفت و آمد ازدواج کردن.

+: همون که باعث شد سرت زخم بشه؟

_: اون یه اتفاق بود. یه دعوای بچگونه. الان خوبیم باهم.

دنیا آرام گفت: خدا رو شکر.

بعد یک دفعه احساس کرد که زیادی فضولی کرده است و ساکت شد.

جهان یک دفعه پرسید: هی اون دو تا... دوستامون نیستن؟

دنیا سر برداشت و با دیدن ساناز و صابر که از روبرو می‌آمدند گفت: چرا خودشونن. دارن دعوا می‌کنن؟

_: اینطور بنظر میاد.

چند قدم بعد بهم رسیدند. ساناز عصبی بود ولی صابر با خونسردی سلام علیک کرد و پرسید: برمی‌گردین مهمونسرا؟

ساناز با ناراحتی پرسید: راه رو بلدین؟ ما گم شدیم. با ماشین رفتیم کنار دریا حالا نمی‌دونیم چه جوری باید برگردیم.

صابر بی‌حوصله گفت: گم نشدیم. همین جاهاست.

جهان نقشه‌ی گوشی را نشان داد و گفت: کوچه بعدی رو که بریم مستقیم می‌رسیم.

صابر به ساناز گفت: بفرما. دو ساعته میگم همین جاست باورت نمیشه.

بعد بدون این که منتظر او بماند به طرف کوچه رفت. جهان هم اشاره‌ی نامحسوسی به دنیا کرد و بعد با او هم قدم شد.

دنیا نگاهی به ساناز انداخت. ساناز با حرص نفسش را بیرون داد و غرید: همش حرف حرف خودشه.

دنیا تبسمی کرد و پرسید: چی شده؟

ساناز که انگار سر درد دلش باز شده بود، گفت: منو نمی‌بینه. نمی‌خواد ببینه.

+: دوست داری از اولش برام تعریف کنی؟

=: چه فایده؟

+: من سال سوم روانشناسی‌ام. شاید بتونم کمکت کنم.

=: واقعاً؟ چی شد که با ما امدی؟

+: خواهر لعیا ناظری هستم.

=: آهان... لعیا دختر خوبیه. عرفان هم عاشقشه.

+: عشق تنهایی کافی نیست. الان شیش ساله عاشقشه. ولی پا پیش نمی‌ذاره.

=: اونی هم که بدون عشق پا پیش گذاشته هنری نکرده.

+: چرا این کار رو کرده؟

ساناز حرصی شانه بالا انداخت و گفت: چه می‌دونم؟ لابد مامانش بهش گفته این دختره خوبه، اونم گفته باشه. آخه مامانش خیلی دوستم داره. میگه عین جوونیای مامانتی. باهم خیلی دوست بودن. یه مدت فاصله داشتن، الان دوباره دوست شدن. ولی صابر.... نه که از من بدش بیاد... ولی اشتیاقی هم نداره.

+: سعی کردی که بهت علاقمند بشه؟

=: خیلی! همش با کلمه‌های عاشقانه حرف می‌زنم. همش بهش میگم که دوست دارم اینجوری باهم حرف بزنیم. ولی اون فقط وقتی میخواد مسخره‌ام کنه بهم عزیزم و عشقم میگه.

+: تو چقدر دوستش داری؟

=: نمی‌دونم. اصلاً نمی‌دونم. پسر خوبیه. خب خوبیها و بدیهای خودشو داره. ولی سالمه. خوبه. خونواده‌ی مهربونی داره. منم خونواده‌ی همسر برام خیلی مهمن. همیشه از فکر این که با مادرشوهر و خواهرشوهر بحث داشته باشم، حالم بد میشد. اینا که امدن خواستگاری گفتم اقلاً دلم قرصه که میرم جایی که دوستم دارن. نمی‌دونستم اصل کاری دوستم نداره.

+: روز خواستگاری دوستش داشتی؟

ساناز چند لحظه فکر کرد. به پشت سر صابر که چند قدم جلوتر می‌رفت چشم دوخت. جهان برگشت و نیم نگاهی به پشت سرش انداخت که خیالش از آمدنشان راحت بشود. اما صابر برنگشت. کلافه بود. مثلاً آمده بودند کنار دریا گردش ولی تمام مدت انگار روی سوزن نشسته بود. هی حرص خورده بود و سعی کرده بود دعوا نکند.

ساناز آرام گفت: فکر کردم کم‌کم عاشقش میشم. ولی نشد.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۳/۱۴
Shazze Negarin

نظرات  (۱)

۱۷ خرداد ۰۱ ، ۱۴:۲۰ ریواس(نرگس خاتون )

شاه عزیزم

مسئله جدی ومهمی رو بررسی میکنی

شناخت کافی قبل از ازدواج و

گذشت و مدارا پس از آن

گاهی برعکس میشه

قبل از ازدواج همه خوشبینانه و عجول به تفاهم می رسند و عقد می کنند

بعد از ازدواج اوله  سخت گیری و نکته سنجی میشم

حالا باز هم تا بچه ای درک نباشه، باز هم جدایی چندان بد نیست ...

همیشه سواله برام

ازدواج قسمته؟

تعقل و هوشیاری؟

یا احساسات کافیه؟

پیچیده  است این مسئله خوشبختی

اما فکر کنم این خوبه که اول قبل از عقد چشم هارو باز کنیم واقعیت ها رو ببینیم و عجله نکنیم

اما اگر عقد شد حتما حتما گذشت و مدارا

پاسخ:
نرگس خاتون مهربانم
اینقدر مسائل مربوط به ازدواج پیچیده و زیاد هست که مخصوصاً این روزها شناخت کافی و مشاوره الزامی به نظر میرسه. 

قطعاً تعقل تنها و احساسات تنها برای یک ازدواج موفق کافی نیست و هر دو کنار هم لازمه. در کنار اینها گذشت مهربانی ابراز احساسات به جا و کافی هم حتما لازمه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی