ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

اردوی خداحافظی (7)

چهارشنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۵۷ ب.ظ

سلام به روی ماهتون 

 

 

 

+: چرا ادامه دادی؟ دو هفته دیگه عقدتونه؟ بهش جدی فکر کن. اگر نمی‌تونی بهمش بزن.

=: خیلی فکر کردم. ولی نمی‌تونم. مامانم و مامانش خرد میشن. همیشه جلوشون نقش بازی کردم که ما خیلی خوبیم. دلم نیومده دلشون رو بشکنم. حتی صابر هم جلوی اونا کاری نمی‌کنه که فکر کنن نسبت بهم بی‌میله. ولی حقیقتش اینه که بود و نبود من هیچ فرقی براش نمی‌کنه. عین بشقاب پلویی که مامانش بذاره جلوش بگه بخور. اصلاً نگاه نمی‌کنه توش چیه؟ شفته شده یا سوخته؟ می‌خوره میگه خیلی ممنون. این اخلاقش خیلی خوبه ولی این که نسبت به زن و زندگیش هم همین قدر بی‌تفاوته دردناکه.

+: میخوای تا کی با تعارف بگذرونی؟

=: تعارف؟

+: با مامانت و مامانش. درسته که از ازدواج شما خیلی خوشحال میشن ولی از خوشبخت نشدن شما هم خیلی خیلی غصه می‌خورن. الان که دوره‌ی نامزدی و عشق و حالتونه وضعتون اینه. وای به وقتی که بیفتین تو زندگی و قسط و اجاره خونه و گرفتاری. به اینا فکر کردی؟

=: صابر مرد بدی نیست. اذیتم نمی‌کنه.

+: پس دوستش داری. اینجوری نتیجه فرق می‌کنه.

=: ببین بالاخره دل بستم ولی وقتی می‌بینم همه‌ی تلاشها از طرف منه سرخورده میشم.

+: اینا رو به خودش هم گفتی؟

=: هزار بار. ولی براش مهم نیست. میگه همین جوری خوبیم. از این خزبازیا خوشم نمیاد.

رو به دنیا کرد و با بیچارگی پرسید: این که آدم به نامزدش بگه عزیزم خزبازیه؟

+: وقتی باورش داشته باشه نه. ولی وقتی عزیزش نباشی و اونم آدم صادقی باشه براش سخته که تظاهر کنه.

ساناز با بغض سر به تأیید تکان داد.

 

چند قدم جلوتر جهان سعی داشت با صابر حرف بزند.

_: چه خبر احوالا؟ کجا رفتین باهم؟

=: ما که همین دور و بر بودیم. شما کجا بودین؟ این دختره کیه؟

_: ما هم همین جا. خواهر ناظری. دوست عرفان.

=: رل زدین باهم؟

_: نه. اتفاقی رسیدیم بهم.

=: خوشگله.

_: خجالت بکش. تو نامزد داری.

صابر نفس عمیقی کشید و حرفی نزد.

_: چی شد زودتر عقد نکردین؟ خیلی وقته نامزدین.

=: نشد. هی یه چیزی پیش امد. شاید هم خیریتی بود.

_: چطور؟

=: نمیدونم. همینطوری میگم. بالاخره کار خدا که بی‌حکمت نیست.

_: به این ازدواج شک داری؟

=: نه. ساناز دختر خوبیه. خونواده‌هامون یه جورن. فرهنگمون بهم نزدیکه. مامانامون خیلی باهم دوستن.

_: ولی دوستش نداری.

صابر نگاه تندی به او انداخت. اگر چند ماه پیش کسی به او این جمله را می‌گفت، می‌پرید و یقه‌اش را می‌چسبید. ولی الان.... دیر وقت شب... در این کوچه‌ی تاریک که نور مهتاب روشنایی وهم‌آلودی به آن میداد... با خستگی سفر... حال این که عکس‌العملی نشان بدهد نداشت. شاید هم از جنگیدن خسته شده بود. دیگر نمی‌خواست به عاشقی تظاهر کند.

سر به زیر انداخت و با صدایی پر از غم گفت: الان بگم نمی‌خوام، مامانم می‌شکنه خرد میشه. مادرمه. چطور دلشو بشکنم؟

جهان به تندی و عصبانیت گفت: اگر برین سر خونه زندگیتون، بعد از چند سال ببینین واقعاً نمیشه، اون وقتی که به خواهش همون مامانهای مهربون، برای گرمتر شدن زندگیتون پای یکی دو تا بچه رو هم به دنیا باز کردین، اون وقت خوبه جدا بشین؟

صدایش ناخودآگاه بالا رفته بود. طوری که به گوش دخترها هم رسید. از خجالت ایستاد. دخترها هم پیش رفتند و دور هم جمع شدند.

جهان دستی به پیشانیش کشید و خجالت‌زده گفت: معذرت می‌خوام. ببخشید. تند رفتم. قرار نیست همه‌ی سرنوشتها مثل هم بشه. قرار نیست بچه‌ی شما مثل من بچه‌ی طلاق بشه. ممکنه با چند جلسه مشاوره یاد بگیرین که عاشق هم بشین. اون موقعها که این چیزا نبود. یا اگر بود رسم نبود برن.

صابر دستی روی شانه‌ی او گذاشت و آرام گفت: تو بچه‌ی طلاقی.

جهان آه بلندی کشید. شانه‌ای بالا انداخت و مدافعانه گفت: بله. واقعش که نگاه کنی خیلی هم مهم نیست. زن بابای خوبی دارم. اونم یه پسر داره. خیلی هم سعی می‌کنیم باهم خوب باشیم. یعنی خوبیم باهم... خونواده‌ی مادرم هم همین‌طور. ولی ببین... همیشه همه چی قر و قاطیه دیگه.

دنیا به رد شکستگی روی سر جهان خیره شد. کسی حرفی نزد.

جهان یک دفعه راه افتاد و گفت: ببینین به من هیچ ربطی نداره. بیخودی دخالت می‌کنم. این که بگم زخم بزرگی هم از طلاق پدر و مادرم خوردم دروغه. از من بدتر خیلی هست. خیلی زیاد. پدر و مادر من اقلاً بعد از جدایی منطقی بودن. پیش من از همدیگه بد نمی‌گفتن و هزاران مشکل دیگه که بعد از طلاق پیش میاد. یا حتی قبل از طلاق من دعواشون رو ندیدم. نفهمیدم چرا نتونستن باهم زندگی کنن. اینا امتیازهای خیلی بزرگیه. خیلی خیلی خوبه. ولی.... نکنین. به خودتون به زندگیتون رحم کنین. نمیگم جدا بشین. میگم برین مشاوره.

دنیا گفت: من چند تا تست دارم. می‌تونم بهتون معرفی کنم.

صابر برگشت و پرسید: تست؟ تست چی؟

+: تست روانشناسی. برای این که ببینین چقدر باهم مچ هستین.

صابر سر برداشت. نگاهی به ساناز انداخت و آرام گفت: نمی‌دونم چقدر می‌تونه مؤثر باشه.  

کوچه‌ای که وقت رفتن به نظر بی‌انتها می‌رسید، این بار خیلی زود تمام شد و به جلوی مهمانسرا رسیدند. روی صندلی‌های سیمانی محوطه نشستند و دنیا تستهای توی گوشیش را باز کرد.

+: من یه کاغذ قلم می‌خوام.

صابر سری تکان داد و گفت: الان از بالا میارم.

همین که چند قدم دور شد ساناز گفت: چرند گفته. میره می‌گیره می‌خوابه. ده بار بهش گفتم بریم مشاوره. میگه ما خوبیم باهم. تو بیخودی بهانه می‌گیری.

دنیا به جای جواب آرام نوازشش کرد و جهان به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد.

بر خلاف نظر ساناز صابر خیلی زود با قلم کاغذ برگشت. خودش هم از بلاتکلیفی خسته بود. جهان راست می‌گفت. اگر واقعاً می‌خواست جدا بشود همین الان دردش کمتر بود. هرچند به این جوجه روانشناس اعتمادی نداشت و نمی‌خواست به حرف او کاری بکند، اما شاید سوالهای کتابش کمکش می‌کرد تا خودش با خودش روبرو شود و تصمیم بگیرد.

با وجود این که خوابش می‌آمد دفتر را روی میز جلوی دنیا رها کرد و خودش هم روی صندلی سیمانی نشست.

دنیا دفتر را باز کرد و آرام مشغول سوال و جواب شد. جهان دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داده بود و میز را تماشا می‌کرد. صدای نرم و کودکانه‌ی دنیا را می‌شنید که سوال می‌کرد و جوابها را می‌نوشت. دستهای کوچکش به نرمی روی کاغذ حرکت می‌کرد. چرا صدا و دستهایش این‌قدر کودکانه بود؟ قدش معمولی بود. نه کوتاه نه بلند. هیکلش همینطور. اما صدایش... لحن پرسیدنش... قاطعیتی که با آن صدای کودکانه ترکیب خوشایند جالبی ایجاد می‌کرد... مثل دختربچه‌ای که بزرگانه حرف میزد و آدم می‌خواست لپش را بکشد. آیا دخترش هم مثل خودش میشد؟

 

افکارش داشتند به جاهای خطرناکی کشیده می‌شدند. اینقدر از فکرش جا خورد که یک دفعه برخاست. دنیا متعجب پرسید: طوری شده؟

جهان سعی کرد نگاهش نکند. به زحمت جوابی سر هم کرد و گفت: نه... دیروقته. مشاوره هم که یه ماجرای خصوصیه. فکر کردم بهتره اینجا نباشم بتونین راحت حرف بزنین. شبتون بخیر.

سری به احترام خم کرد و بدون این که منتظر جواب بماند رو گرداند.

به طرف اتاق مشترکش با عرفان رفت. عرفان و لعیا را دید که توی راهرو ایستاده بودند. لعیا با نگرانی پرسید: تو دنیا رو ندیدی؟ هرچی زنگ می‌زنم گوشیش آنتن نمیده.

_: چرا دیدم. همین تو محوطه. پیش صابر و ساناز.

=: پیش صابر و ساناز چکار می‌کرد؟

عرفان گفت: لابد داره به گنجشکای عاشق مشاوره میده. خیالت راحت شد؟ برو بگیر بخواب. به هیچی هم فکر نکن. فردا میریم خرید.

لعیا با بی‌میلی به اتاقش برگشت و دراز کشید. جهان و عرفان هم به اتاق خودشان رفتند. جهان درجه‌ی کولر را زیاد کرد و روی تخت دراز کشید. دستش را روی چشمهایش گذاشت. اما تصویر دختری که کنار پنجره و بوته‌ی رونده برایش ژست گرفته بود و لبخندهای دلبرانه میزد پیش چشمش جان گرفت. کاش رعایت ادب را نکرده و با گوشی خودش عکس گرفته بود. اصلاً دنیا که با گوشی خودش از او عکس گرفت. چه میشد که او هم این کار را می‌کرد؟ ناراحت میشد؟

تشری به خود زد. به پهلو چرخید و سعی کرد بخوابد.

صابر به یادداشتهایی که دنیا جلویش گذاشته بود نگاه کرد. برخلاف انتظارش این جوجه روانشناس کارش را بلد بود. مسلّط و آرام سوال می‌کرد. طوری که خواب از سرش پرید و با دقت بیشتری به حرفهایش گوش داد.

دو ساعتی بود که داشتند حرف می‌زدند. ساناز خمیازه‌ای کشید. نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت و گفت: اوه ساعت دو شد.

صابر بدون این که چشم از نوشته‌ها بردارد گفت: بذار به نتیجه برسیم بعد میریم می‌خوابیم.

ساناز گفت: بابا هیچ مشاوره‌ای به یه جلسه تموم نمیشه. بذار دنیا بره بخوابه. خسته‌اس. گیر ما افتاده.

دنیا لبخندی زد و چیزی نگفت. واقعش این بود که سرش درد می‌کرد و بدجوری دلش نسکافه می‌خواست.

ساناز و صابر کمی دیگر هم بحث کردند. بعد ضمن تشکر از او برخاستند و به اتاقهایشان رفتند. دنیا هم لخ لخ کنان وارد سالن شد. نگاهی به شیفت شب مهمانسرا که روی مبلها خواب بود انداخت و بی‌حوصله رو گرداند.

به اتاقش رفت. لعیا در را به رویش باز کرد. دوباره روی تخت دراز کشید و در حالی که چشمش به گوشی بود پرسید: تا حالا داشتی به صابر و ساناز مشاوره میدادی؟

+: هوم. خیلی خسته‌ام. استامینوفن داری؟

=: نه بابا قرصم کجا بوده؟

دست و رویی شست. دراز کشید و گفت: سرم خیلی درد می‌کنه.

=: عرفان میگه تو اتاق ما هست. بیا بگیر.

می‌خواست لباس عوض کند، اما منصرف شد. شال سرخ و سبزش را دوباره دور سرش پیچید و از اتاق بیرون رفت. ضربه‌ی کوتاهی به در کوبید.

عرفان لگدی به طرف جهان پراند و گفت: هی جهان بیداری؟ دنیا سرش درد می‌کرد. گفتم تو حتماً استامینوفن داری. الان دم دره.

جهان پلکهایی را که به زحمت سعی داشت بسته نگاه دارد رها کرد و برخاست. چراغ را روشن کرد.

عرفان غر زد: خاموش کن بابا کور شدم.

جهان بی توجه به او بسته‌ی کوچک داروهایش را از کنار چمدان برداشت. یک آب معدنی باز نشده هم از یخچال برداشت و به طرف در رفت.

دنیا کم‌کم داشت از انتظار خسته میشد که جهان با دشداشه‌ی سفیدی که امشب خریده بود در را باز کرد.

دنیا که به طرف اتاق خودشان رفته بود با باز شدن در برگشت. نگاه حیرتزده‌ای به سرتاپای جهان انداخت و با خنده گفت: یه لحظه نشناختم.

جهان قدمی توی راهرو آمد. دستهای پرش را بالا برد و با لبخند پرسید: چطوره؟ بهم میاد؟

دنیا پلکی روی هم گذاشت و گفت: برازنده است.

قند توی دل جهان آب شد. با خجالت نگاه از او گرفت. قرصها را به طرفش دراز کرد و پرسید: سرت درد می‌کرد؟ ببخشید. همش تقصیر منه.

دنیا قرصها را از او گرفت و مشغول گشتن شد. در همان حال پرسید: چه ربطی به تو داره؟

_: من مجبورت کردم تا این وقت شب بشینی باهاشون حرف بزنی.

دنیا بسته را به او برگرداند. آب را گرفت و گفت: نه مجبورم نکردی. خیلی هم برام جالب بود. اینجاها آب جوش سراغ نداری؟ دلم پیش اون نسکافه‌ای که نذاشتم بخری مونده.

دخترها همیشه اینطوری دلبری می‌کنند؟ اینطور مظلومانه و مهربان؟ طوری که دلت می‌خواهد دور دنیا را بگردی تا از زیر سنگ هم که شده آب جوش پیدا کنی؟ دور دنیا؟؟؟

سر برداشت و لبخند زد. دلش می‌خواست دور این دنیا بگردد. با اطمینان گفت: پیدا می‌کنم برات میارم.

+: می‌خواستم از آقاهه پایین بپرسم ولی خواب بود.

_: بیدارش می‌کنم.

دنیا خندید و گفت: میرم نسکافه بیارم.

با دو پاکت نسکافه‌ی مخلوط از پله‌ها پایین رفت. جهان را نزدیک آشپزخانه پیدا کرد. جهان سر برداشت و پرسید: امدی؟ داشتم دنبال لیوان می‌گشتم. سماورش بنظرم تازه خاموش شده. داغه. اینم از لیوان.

دو لیوان آب جوش ریخت و باهم  توی لابی نشستند. دنیا نگاهی به کولر انداخت و گفت: باز تو سالن هوا بهتره. جداً چی فکر کردیم که این فصل آمدیم جنوب؟

جهان شانه‌ای بالا انداخت و گفت: مهمونسرا خالی مونده، اقامتمون ارزون میشد.

+: ها... خیلی ارزون بود. جالب بود. نسبتاً هم جای خوب و تمیزیه.

جهان جرعه‌ای نوشید و سری به تأیید تکان داد.

دنیا از گوشه‌ی چشم نگاهی به آن دشداشه‌ی سفید برفی انداخت. وقتی جهان نگاهش را شکار کرد، یک دفعه خندید و برای توجیه کارش گفت: فقط چفیه و عقال کم داری.

_: بخرم؟

دنیا خندید و شانه بالا انداخت.

جهان دندان روی هم سایید. نباید اینقدر زود وا میداد.

+: چی شد نخوابیدی؟ خیلی وقته که رفتی بالا.

جهان نیمه اخمی کرد. جرعه‌ی بزرگی نوشید که زبانش را سوزاند. با بدخلقی گفت: سر جای خودم نبودم خوابم نبرد.

+: منم خوابم نمیاد. دلم میخواد دوباره برم کنار دریا. کاش اینقدر فاصله نداشت.

_: بخور بریم.

+: نه دیگه. نمیشه که همش مزاحمت بشم. لعیا بیدار بشه با اون میرم. میخوام طلوع کنار دریا باشم.  

_: تابستونه. تا طلوع خیلی نمونده. میریم تماشا می‌کنیم برمی‌گردیم زیر کولر می‌خوابیم.

دنیا سر برداشت و به او که کلمات را جمع می‌بست و پشت هم ردیف می‌کرد نگاه کرد.

جهان کم کم خودش هم از رو رفت. از جا بلند شد و گفت: بهرحال من که خوابم نمی‌بره. ترجیح میدم برم کنار دریا. اگر دوست داری تو هم بیا.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۳/۱۸
Shazze Negarin

نظرات  (۴)

آه چه قشنگ راضیشون کردن تست و مشاوره بدن...کاش همه ی زوج ها از اول خوب و از همه ی جهات رابطشونو بررسی میکردن:)

کاش بزرگتر ها هم بیشتر حمایتشون میکردن توی این راها:))

پاسخ:
متشکرم متشکرم 🙃
کاش میشد واقعا... خدا رو شکر الان از چند سال پیش خیلی بهتر شده

وای من خیلی داستانای شمارو دوست دارم...خیلی حال و هوای خوبی داره در عین سادگی..تقریبا همه داستاناتون رو که گذاشتین خوندم. الانم با اینکه امتحان ادبیات دارم با نهایت روداری بازم دارم میخونم:))))

پاسخ:
خیلی خیلی ممنونم. خوشحالم که لذت میبری. امیدوارم تو امتحانت موفق باشی :)

سلام سلام🥰

نه‌خیر مثل اینکه خواهر عرفان واقعاً مزدوج شده و حساب‌هایی باید روی این روابط باز بشه😄

وای یک ترکیب سمی عجیبی میاد تو ذهنم از تصور این داستان، که نمیدونم چقدر درسته🤦🏻‍♀️😂دنیا رو با صدای بچگونه و ظریف و اینا، یاد شخصیت دخترِ رامبد جوان تو سریال مردم معمولی میفتم، جهان هم تصورم مثل سروش بود اگر اشتباه نکنم، دوست نوری توی سریال قرباغه😂😂🤦🏻‍♀️خیلی ترکیب عجیبیه میدونم، ولی نمیدونم چقدر با اصل قضیه فاصله داره ذهنم😁😁😬

پاسخ:
سلام به روی ماهت 🥰
خواهرش که همون مزدوج شد و جهان رو حسرت به دل گذاشت 🙃
اصلاً سریال نمی‌بینم. نمی‌دونم اینا که میگی کی هستن 😅 من با کتاب و نوشته پیوند دیرینه دارم. سختمه وقتی که می‌تونم پای کتاب بذارم بشینم جلوی فیلم 😅😂

بله بله، نمیدونم چرا ولی حدس میزدم🥰

حالا این دو تا رو راحت میشه سرچی در گوگل زد😁البته کار مهمی نیست، صرفاً جهت خنده که ببینید چه زوج عجیبی میشدن😅

پاسخ:
عزیزمی 🥰
در اولین فرصت سرچ می‌کنم 🤣

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی