اردوی خداحافظی (8)
سلام
شبتون پر از رویاهای طلایی
تقریباً به در لابی رسیده بود که دنیا با تأنی لیوان خالیش را روی میز گذاشت و برخاست. ساعت دوونیم بعد از نصف شب بود. با یک غریبه که تا همین چند ساعت پیش اصلاً نمیدانست که وجود خارجی دارد، برای گردش تا کنار دریا برود؟ آن هم از آن کوچهی باریک و تاریک و طولانی؟...
جهان تردید او را که دید برگشت.
_: اگر خستهای برو بخواب. هروقت بگی میریم.
دنیا سر برداشت و نگاهش کرد. البته که خسته بود. مغزش دیگر قدرت تجزیه و تحلیل زیادی نداشت. اما واقعاً دلش میخواست طلوع را ببیند. میدانست اگر الان بخوابد محال است بتواند دو سه ساعت دیگر بیدار بشود.
به زحمت سعی کرد افکارش را جمع کند. با صدایی خوابآلوده پرسید: گفتی... اون راه خیابون چقدر بیشتره؟
جهان دستهایش را مشت کرد. ناز این صدا و چشمهای خمارش او را میکشت. نگاهش را معطوف طلاییدوزیهای شال او کرد و گفت: حدود سه کیلومتر. ولی بنظرم بریم بخوابیم. خستهای.
+: میخوام طلوع ببینم. ساعت دو و نیمه. اگر بخوابم دیگه بیدار نمیشم.
_: فردا طلوع رو ببین. داری از خستگی میفتی.
+: فردا هم معلوم نیست بشه. مگر عمر این سفر چقدره؟ بذار وقت گرماش بخوابم. تا هوا قابل تحمله لذت ببرم.
جهان نفس عمیقی کشید. میخواست بگوید که با دم شیر بازی نکند. میخواست بگوید دیگر نمیتواند همراهیاش کند. میخواست خیلی حرفها بزند اما در سکوت به طرف در خروجی برگشت و آن را باز نگه داشت تا دنیا رد شود.
راه که افتادند دنیا پرسید: سه کیلومتر یعنی چقدر؟
جهان نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت: یعنی سه هزار متر.
دنیا خوابآلوده خندید و گفت: اه اذیت نکن. منظورم اینه که... چقدر طول میکشه تا برسیم؟
_: نمیدونم. بستگی به سرعت راه رفتنت داره.
+: خودت باشی چقدر میشه؟
_: نمیدونم. بیست دقه. نیم ساعت.
+: اوووه.... یعنی الان مثلاً یه ساعت میشه... اوووه... از کوچه بریم.
جهان آستین او را کشید و گفت: تو جو نیفتی. این وقت شب از اون کوچهی تاریک نمیرم.
+: دو ساعت پیش که رفتیم.
_: دو ساعت نبود و چار پنج ساعت پیش بود. منم دفعهی اولم بود و نمیدونستم اینقدر تاریکه. و الا نمیبردمت.
+: برگشتن که میدونستی. از همون راه امدیم.
_: داشتم از خیابون میومدم. رسیدیم به صابر و ساناز،گفتم حالا چار نفری خوبه.
دنیا جواب نداد. چند لحظه بعد راهش را جدا کرد. جهان دوباره آستینش را کشید و پرسید: بیداری؟ کجا داری میری؟
+: یه لحظه واقعاً خوابم برد.
_: برگردیم؟
+: نه!
جهان دیگر آستین او را رها نکرد. دنیا هم اعتراضی نداشت. تقریباً به دنبال او کشیده میشد. کمی بعد جهان یک تاکسی پیدا کرد و سوار شدند. جایی که پیادهشان کرد به اندازهی ساحل قبلی خلوت نبود. ولی خیلی شلوغ هم نبود. یک نیمکت سیمانی نزدیک دریا پیدا کردند و نشستند. قبل از نشستن هم جهان از یک دکه مقداری تنقلات خرید.
دنیا دستش را روی پشتی و سرش را روی دستش گذاشت. به امواج آب خیره شد و گفت: دریا یه کم آروم شده.
_: ها... اگر یه روز یه دختر داشته باشم دوست دارم اسمشو بذارم دریا.
دنیا چشمهایش را بست و بین خواب و بیداری گفت: اول مامانشو پیدا کن.
و خوابش برد.
جهان به طرف او برگشت تا جوابی بدهد اما با دیدن او که انگار ساعتها بود که آنجا خوابیده است، لبخند زد. دو دستش را روی پشتی درهم قلاب کرد. چانهاش را روی دستهایش گذاشت. به دنیا خیره شد و آرام پرسید: مامانش میشی؟
دنیا ولی خواب بود. با آخرین آثار هوشیاریش داشت از خودش میپرسید: واقعاً بهش گفتم مامانشو پیدا کن؟ چقدر زشت!
ولی به زودی خوابش آنقدر عمیق شد که همین را هم فراموش کرد.
جهان اما خوابش نبرد. وقتی از تماشای او سیر شد صاف نشست. کفشهایش را کند. پاهایش را بالا آورد و راحتتر نشست. مشغول گشتن توی گوشیاش شد.
سلام
چقدر دلم برای وبلاگ شما تنگ شده بود
اولین باری که داستانای شمارو خوندم ۷ سال پیش بود ۱۴ سالم بودو به شدت پیگیر داستاناتون اما نمیدونم چیشد که دیگه سر نزدم به وبلاگتون امروز یهویی یاده داستاناتون افتادمو یه سرچ زدم تو نتو پیداتون کردم و بسی ذوووق کردم و کله داستانایی که توی این چندسال نخونده بودمو خوندم خلاصه که میخواستم بگم خیلی داستاناتونو دوست دارم