اردوی خداحافظی (9)
سلام سلام
شبتون قشنگ
هرچند از گوشهی چشم تمام حواسش به دنیا بود. انگار که خوشمزهترین و خوش آب و رنگترین خوراکی کنار دستش باشد و نتواند آن را ببلعد. بالاخره هم خسته شد. یک بسته بیسکوییت از توی کیسه برداشت؛ برخاست و تا کنار آب رفت. بدون این که مزهی بیسکوییت را بفهمد تمام بسته را خورد.
با صدای زنگ گوشی دنیا از خواب پرید. گردن گرفتهاش را کمی حرکت داد. گوشیش را پیدا کرد. با دیدن اسم لعیا جواب داد: سلام خواهری.
=: سلام و زهر هلاهل... کجایی تو بچه؟ چرا دم به ساعت غیب میشی؟
+: کنار دریائم.
=: خب میگفتی باهم میرفتیم.
+: فکر کردم میخوای بخوابی.
=: نه میخوام بیام کنار دریا. خیلی دوره؟
+: تقریباً.
=: چه جوری رفتی؟
دنیا نگاهی به جهان که جلوتر روی تخته سنگی نشسته بود، انداخت. بعد گفت: با نقشهی گوشی.
=: خیلی خب. تنهایی که حوصلهام نمیذاره. ببینم عرفان راضی میشه باهام بیاد یا نه. لوکیشن بفرست بیام پیشت.
+: باشه.
تماس را قطع کرد و لوکیشن را فرستاد. جهان برگشت و روی نیمکت نشست. یک شکلات باز کرد و به طرف او گرفت. پرسید: چی شد؟ دوباره گم شدی؟
دنیا یک تکه شکلات جدا کرد و گفت: ها... پرسید با کی رفتی گفتم با نقشهی گوشی.
جهان فروخورده خندید و گفت: از این به بعد نقشه صدام کن.
+: دروغ نگفتم. با نقشه به اینجا رسیدیم.
جهان خندید و نگاهش کرد.
+: چرا اینجوری نگام میکنی؟
_: چه جوری؟
دنیا رو گرداند و به دریا چشم دوخت. افق رفته رفته روشن میشد. هرچند که هنوز تا طلوع مانده بود.
لعیا با کلی اصرار و التماس عرفان را راضی کرد که همراهش به طرف دریا بیاید. عرفان خسته و خوابآلود راه افتاد. لعیا در حالی که به دنبال مسیر نقشه راه میرفت گفت: بیا دیگه عرفان... یه بار امدیم سفر... نمیشه که طلوع رو نبینیم.
=: دارم میام بابا...
=: نمیای. همیشه به زور میای. اصلاً دلت نمیخواد با من باشی.
عرفان خندید و پرسید: حالت خوبه؟ منو از تو خواب عمیق به زور بیدار کردی که پاشو لباس عوض کن بریم دریا، طلب باباتم داری؟
=: نه من طلبی از تو ندارم. من اصلاً کی تو ام که طلبی داشته باشم؟
عرفان به طنز گفت: طلبکارم.
لعیا عصبی گفت: بامزه! ببین این آخرین باره که باهمیم. وقتی برگشتیم و تو هم رفتی کاشان دیگه نه به من زنگ بزن نه پیام بده. اصلاً شمارهی منو پاک کن. من دیگه کشش ندارم. میخوام آزاد باشم.
=: آزاد باشی؟ که چی بشه؟
=: یعنی چی که چی بشه؟ میخوام بشینم زندگیمو بکنم.
=: لعیا تو مال منی. حقّ منی. تقدیر منی. یعنی چی زنگ نزن؟
=: کدوم تقدیر؟ شیش ساله باهمیم. کو؟ نامزدیم الان؟ زن و شوهریم؟ ما هیچی نیستیم عرفان. هیچی.
=: دوست که هستیم.
=: چه فایده؟ دائم تن و بدنم میلرزه اگه بابام بفهمه، اگه عمهام بفهمه... اگه عمو بفهمه...
=: هنوز هم اون پسرعموی چلغوزت چشمش دنبالته؟
=: اون چلغوز نیست عرفان. پسر خوبیه. اهل کار و زندگیه. فقط این وسط تو مزاحمی. دل من مزاحمه که از تو کنده نمیشه. دنیا میگه تو معتاد عرفانی. راست میگه. بد اعتیادیه بد... داری میری و هنوز نرفته دلم داره میلرزه.
عرفان با غمی عمیق به او نگاه کرد و گفت: میام. به خدا میام. بذار برم کاشان با خونوادم حرف بزنم، قول میدم زود بیام.
=: بیای بگی چی؟ نه کار داری، نه سربازی رفتی، تازه همشهری هم نیستی. برای مامان خیلی سخته از ما دور بشه.
=: تو بگو من چکار کنم؟
=: نمیدونم.