اردوی خداحافظی(10)
سلام
شبتون به خیر و شادی
دنیا رو به افق ایستاده و بازوهایش را محکم بغل کرده بود. جهان با کمی فاصله از او روی نیمکت نشسته و غرق فکر به دریا نگاه میکرد. با شنیدن صدای لعیا و عرفان از پشت سرش، برخاست و به طرف آنها رفت. سلام کرد ولی جواب آن دو خیلی سرد و خشک بود. از لعیا توقعی نداشت ولی این که عرفان با اخمهای درهم جوابش را بدهد عجیب بود.
جهان به در شوخی زد و با خنده گفت: چه خبره؟ شما هم دعواتون شده؟ اگه بخواین یه مشاور خوب سراغ دارم. میتونم خارج از نوبت براتون وقت بگیرم.
و با حالت خندهداری با چشم و ابرو به دنیا اشاره کرد. دنیا هم دل از منظرهی تماشایی پیش رویش کند و با قدمهای مقطع به طرف آنها آمد.
لعیا اما رو به جهان به تندی پرسید: دیشب تا حالا بینتون چی گذشته که امروز پارتی ما شدی برای مشاوره؟
دنیا پوزخندی زد و به لعیا گفت: هیچی. حرصت از اون رو سر این خالی نکن.
جهان که مصمم بود که فضای جمع را به حالت شوخی برگرداند، دو سه بار کف زد و بعد گفت: عالی بود. توجه کردین؟ تو یه جمله هر سه تامونو کوبید. به این میگن یه روانشناس سخنور...
دنیا عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
عرفان دستی دوستانه به شانهی جهان زد و گفت: زور زیادی نزن رفیق. حال ما به این حرفا خوب نمیشه.
_: مگه میشه؟ مگه داریم؟ باید بشه. دردتون چیه؟
عرفان با بیحوصلگی گفت: همون درد همیشگی... دیشب زنگ زدم جیران گفتم بره با مامان بابا حرف بزنه. قبلاً هم گفته بودم اما میگه زیر بار نمیرن. میگن با کسی که نمیشناسیم وصلت نمیکنیم.
جیران همان خواهر چشم آهویی عرفان بود. جهان سوزشی در قلبش احساس کرد. به تندی سر برداشت و نیم نگاهی به دنیا انداخت. دلش آرام گرفت و لبخند کمرنگی بر لبش نشست.
بعد دوباره با چهرهای جدی به طرف عرفان برگشت و گفت: خب راست میگن. بگو بیان آشنا بشن. بیان تحقیق کنن. الکی از راه دور معلومه که نمیشه. بیان... پرس و جو کنن، معاشرت کنن... مطمئن باش خوششون میاد.
لعیا با پریشانی پرسید: اگر خوششون نیاد چی؟ خونوادهی من چی؟ چه جوری راضی بشن؟
بعد با بیقراری به خورشید که داشت از روی آبها بالا میآمد نگاه کرد.
جهان آرام زمزمه کرد: عظمتش رو ببینین... خدایی که دریا و خورشید به این زیبایی و بزرگی رو خلق کرده، کار کوچکی مثل بهم رسوندن شما دو تا رو نمیتونه انجام بده؟
لعیا با ناامیدی نالید: اگر بخواد که چرا!
_: ازش بخواین. همین جا. کنار همین منظرهی باشکوه.
عرفان خیلی جدی رو به دریا ایستاد و مشغول دعا کردن شد. لعیا هم که دیگر توان ایستادن نداشت، روی شنها نشست.
جهان کمی از آنها فاصله گرفت. دنیا به دنبالش رفت و گفت: با این لباس ردامانند تریپ کشیشا رو برداشتی و موعظه میکنی.
جهان نگاهی به دشداشهاش انداخت. فروخورده خندید و گفت: تازه ردای من سفیده. از مال کشیشا خیلی بهتره.
جهان کیسهی خوراکی را از روی نیمکت برداشت و پرسید: تو این چی مونده؟ بیا بریم یه چیزی بخریم بیاریم دور هم صبحونه بخوریم. این عرفان شکمش سیر بشه مثل گل میشکفه.
+: راست میگن که راه قلب مردها از شکمشونه.
_: اگر برای همه هم اینطور نباشه برای عرفان هست.
+: اغلب هست. مردها به خاطر یه شام و ناهار گرم میان خونه دیگه. مگه نه؟
_: نه. من از آشپزی خوشم میاد. گاهی دلم میخواد خودم بپزم.
+: هر چقدر هم که خوشت بیاد، وقتی صبح تا شب سر کار باشی خسته برسی خونه، هیچی به اندازهی یه غذای آماده نمیچسبه. قبول کن دیگه.
جهان با لبخند گفت: نه.
+: داری سربسرم میذاری. بابا منم که یه زنم وقتی گشنه میرسم خونه، غذا میخوام دیگه. سوسول بازی نداریم. خودت باش.
_: خودمم. دارم به گزینههای بهتر از غذا فکر میکنم.
دنیا با چشمهای گرد شده نگاهش کرد و بالاخره وقتی توانست دهانش را باز کند، غرید: خیلیییی... بیتربیتی.
جهان بلند خندید. دنیا ندیده بود که اینطوری بخندد. خندهاش شاد و مسری بود. دنیا با وجود این که خجالتزده و عصبانی بود، فروخورده خندید.
جهان بعد از چند لحظه که توانست حرف بزند گفت: چرا آخه؟ چراااا؟ ببین من اگر سعی هم بکنم که پسر خوبی باشم تو نمیذاری! من داشتم به یه دوش دلچسب و یه اتاق خنک و رختخواب راحت فکر میکردم. جفت پا پریدی وسط خصوصیهای تک نفرهی من! حالا بفرما تو. دم در بده. اینجوری چشم غره نرو.
دنیا در حالی که میخندید رو گرداند و گفت: دیووونه!
جهان هم خندید و نگاهش کرد. خواست بگوید اگر بعد از آن همه خستگی و گرسنگی تو به استقبالم بیایی حالم خوش میشه...
اما نگفت. پا تند کرد و به کافهای در همان نزدیکی که صبحانه هم داشت رفت. یک قوری چای و کمی نان و پنیر و املت گوجه و سبزی خوردن سفارش داد. همه را توی یک سینی بزرگ گرفت و باهم پیش عرفان و لعیا برگشتند.
آه هرچقدر بیشتر میخونم بیشتر دلم دریا میخواد:))))