ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

اردوی خداحافظی (11)

سه شنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۰۹ ب.ظ

سلام به روی ماهتون 

به چشمون سیاهتون :)

 

 روی شنها کنار دریا نشستند و صبحانه خوردند. کلی هم عکس گرفتند. همان‌طور که جهان می‌گفت عرفان بعد از خوردن صبحانه حالش بهتر و دوباره شوخ و شاد شد. حتی زنگ زد و خواهرش را از خواب پراند و خواهش کرد که هرطوری هست خانواده‌اش را برای خواستگاری راضی کند. اینقدر مسخره‌بازی کرد که لعیا هم خندید و آرام گرفت.

برای حسن ختام هم پیشنهاد قایق سواری داد و رفتند که قایق کرایه کنند. دنیا اما از آنها جدا شد و گفت: من خیلی خسته‌ام. میرم مهمونسرا بخوابم.

جهان هم ظرفهای کافه را پس داد و با دنیا هم‌قدم شد. دنیا سر برداشت و با لبخند به او نگاه کرد. گفت: دیگه مزاحمت نمیشم. هوا روشنه. از خیابون میرم. چیزی نمیشه.

_: ولی من می‌خوام از کوچه برم. تو نور روز حتماً تماشایی‌تره.

دنیا سر به زیر انداخت. خواب‌آلودگی‌اش در کنار علاقه به جهان یک جور حس مستی خوشایند به او داده بود. صبحانه را خورده و طلوع را دیده بود. اینقدر خواب بود که انگار روی ابرها راه می‌رفت و پایش به زمین نمی‌رسید.

جهان دوباره آستینش را کشید و گفت: هی بیا. دل نمی‌کنم ولت کنم. خواب خوابی.

دنیا خندید و به دنبالش راه افتاد. به کوچه که رسیدند دوباره از هر منظره عکس گرفتند. وسط کوچه جهان چند قدم جلو افتاد. دنیا از پشت سرش صدا زد: هی... آقاهه... آقاجهان...

جهان خندان چرخید و به طرف او برگشت. دنیا هم چند قدم فاصله را پیمود و غر زد: تند میری. فامیلتم بهم نمیگی. جام میذاری. نمی‌دونم چی صدات کنم.

_: هرچی صدا کنی خوبه.

خواب‌آلودگی نوعی گیجی و بی‌قیدی به دنیا داده بود.

+: اگه فامیلتو نگی میگم هوی.

_: بگو.

دنیا با کمی عصبانیت پرسید: گرفتی ما رو؟

_: نه. اگه گرفته بودمت که وضعم به از این بود.

خواب از سر دنیا پرید و با حرص گفت: خیلیییی....

ولی نتوانست ادامه بدهد. پا تند کرد که زودتر به مهمانسرا برسد. ولی چند دقیقه بعد با دیدن یک کوچه‌ی فرعی و مغازه‌ای که در آن بود گفت: من می‌خوام از اینجا یه چیزی بخرم.

بدون این که منتظر جواب جهان بماند توی کوچه پیچید.

جهان هم به دنبالش رفت و پرسید: چی داره که می‌خوای بخری؟

یک مغازه‌ی کوچک سر خانه بود. فروشنده زنی میانسال بود که نقاب و چادر جنوبی داشت و روی چانه، پیشانی و دستهایش با حنا طرح کشیده بود.

دنیا با اشتیاق جلوی بساطش سر پا نشست و یک برقع برداشت. آن را به صورتش زد و به طرف یک آینه‌ی کوچک کهنه چرخید که با قاب پلاستیکی نارنجی به دسته‌ی در مغازه آویخته بود. برقع را گذاشت و یکی دیگر امتحان کرد. بالاخره سومی را پسندید و با خوشی گفت: این خیلی خوشگله.

زن هم با لهجه‌ی جنوبی از او و سلیقه‌اش تعریف می‌کرد و برایش دعا می‌خواند.

جهان هم خم شد و یک چفیه و عقال برداشت. دنیا با خنده نگاهش کرد. بعد دوباره به طرف بساط زن برگشت و یک بسته برداشت. پرسید: این چیه؟

=: سورمه. شب دوای چشمه، روز زینت. همیشه مفیده. بخر شوهرت عاشقت بشه.

دنیا نصف حرفهای او را نمی‌فهمید. خندید و پرسید: چه جوری می‌کشین؟ من بلد نیستم.

زن در سورمه را باز کرد و در حالی که توضیح میداد، چشمهای دنیا را آراست. توی آینه نشانش داد و رو به جهان پرسید: خیلی مقبولتر نشد؟

جهان خندید و گفت: همیشه مقبوله.

زن سری تکان داد و گفت: اینو نگی چی بگی.

دنیا یک بسته دیگر برداشت و پرسید: این چیه؟

=: حنا.

+: آهان این همون حناهاست که رو دست و پاتون نقاشی می‌کنین؟ چه جوری می‌کشین؟

فروشنده این یکی بسته را هم باز کرد. با مهارت از نوک انگشتهای دنیا تا ساعدش طرح انداخت.

=: بذار خشک بشه بعد بریزش.

+: وایییی... خیلی نازه.

دنیا دستهایش را توی هوا نگه داشته بود تا نقشها خراب نشوند. جهان سورمه و حنای دیگری برای او برداشت. پول همه را حساب کرد و با زن خداحافظی کردند.

چند قدم که دور شدند، دنیا در حالی که می‌خندید گفت: خیلی بامزه بود. کاش می‌فهمیدم چی میگه.

_: خنده‌دار بود. فکر کن اگه همه لوازم آرایش فروشیها حاضر بودن فی‌المجلس خریدار رو آرایش کنن چقدر فروششون بیشتر میشد؟

دنیا بلند خندید و گفت: خیلی بامزه میشد.

بعد با لحن جدی ادامه داد: ببین فکر نکن دارم سوءاستفاده می‌کنم. حواسم هست صبحانه رو تو خریدی، پول اینا رو هم دادی. حناها که خشک بشه برات کارت به کارت می‌کنم.

جهان سر برداشت و دوباره از دیدن او که برقع زده و دستهایش را بالا گرفته بود خندید. بین خنده گفت: قیافشو! یه جا وایسا یه عکس اینجوری ازت بگیرم. خیلی باحال شدی.

+: نمیشه. گوشیم تو جیبمه و محاله بذارم دست تو جیبم کنی.

_: با گوشی خودم می‌گیرم.

+: نع!

_: آخه با این برقع قیافت معلوم نمیشه. از چی می‌ترسی؟

+: نه بابا همش معلومه. از اونا که بیشتر صورت رو می‌پوشوند برنداشتم. اینا زری‌دوزی داشت خوشم امد. به شالم میاد.

_: عکساتو میدم به خودت. بعد هم از تو گوشیم پاک می‌کنم. بذار بگیرم دیگه. خداییش بعدش پشیمون میشی.

+: پاک هم بکنی باز هم میشه ریکاوری کرد.

_: قسم بخورم که سوءاستفاده نکنم راضی میشی؟

دنیا دستش را سایبان چشمش کرد و به او که پشت به آفتاب کرده بود چشم دوخت. پرسید: آخه از چی می‌خوای عکس بگیری؟

_: تازه میگه لیلی زنی بود یا مردی!

+: خیلی خب بگیر. ولی قول دادی ها!

جهان دست راستش را بالا برد و گفت: قول.

چند عکس از زاویه‌های مختلف از او گرفت. بعد هم در حال بررسی عکسها به راهشان ادامه دادند.

 

 

پ.ن: دوستانی که پیام خصوصی میذارن خیلی از لطفتون متشکرم و معذرت میخوام که امکان جوابدهی برای پیام خصوصی نیست. 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱/۰۳/۳۱
Shazze Negarin

نظرات  (۴)

سلام شبتون بخیر بشدت اون چیز کیک و دست حنا زده و لب. دریا دلم خواستتتتت بیاین بریم صدساله دریا نرفتم:دی 

 

پاسخ:
سلام عزیزم
هعییی کاشکییییی 🤗
۰۳ تیر ۰۱ ، ۲۲:۳۹ ریواس(نرگس خاتون )

سلام

دریا و طلوع خورشید 

خنکای ابتدای  پگاه

نقش حنا بر دستان

...

امیدآرامشی  دارم  به دل انگیزیه  آن صبح و آن  دریا و آن و آن   ساحل و آن  طلوع 

برای دوستان دور هم  بر گرد این  این قصه ها و بانوی قصه گو

و البته برای همه ، همه ....

پاسخ:
سلام عزیزم
چه دعای زیبایی! الهی آمین 💓

سیلام🥰

جان خودش اگر این عکس‌ها رو پاک کنه از روی گوشیش😂🤦🏻‍♀️

 

پاسخ:
سلام به روی ماهت💗
والا! 🤣 هستن حالا😂

رفتم اونایی که گفتی سرچ کردم. دختره خودش بود. جهان هم شبیه بود اما تو ذهن من یه ذره نرمتر و مهربونتر از اونه 😄

جدی؟ چه بامزززه😍خرسند شدم😁❤️

از توصیف قوی که از حس و حال آدم‌ها میکنین، تصورات بامزه و کاملی تو ذهن شکل میگیره🥰👌🏻

پاسخ:
عزیزمممم 😍🤗❤️
نظر لطفته گل دختر 🥰😘

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی