اردوی خداحافظی (13)
سلام عزیزانم
شب مهمونی بودم. چایی قهوه خوردم، خواب از سرم پریده. یاد جوانی کردم که سر شب بچه ها رو خواب می کردم و بعد تا سحر به نوشتن و وب گردی می گذشت :))
دنیا جلوی پنجره، روی یک نیمکت چوبی نشست. جهان به جای این که روبرویش بنشیند، کنارش نشست و منو را برداشت.
دنیا ناباورانه فکر کرد: واقعاً از من خواستگاری کرده؟ واقعاً پسر آقای افخمیه؟ چرا لعیا تا حالا نگفته بود که پسر آقای افخمیه؟
غرق فکر با انگشت روی میز خطوط فرضی کشید.
جهان منو را جلویش گرفت و گفت: میگو هم سوخاری داره هم کبابی.
دنیا بدون این که نگاهش را از میز بگیرد، گفت: سوخاری با سالاد فصل با اسپرایت.
جهان سرش را جلو آورد و بیخ گوشش لب زد: خوبی؟ قهری الان؟
نفس گرمش به صورتش خورد. دنیا چشم بست و آرام گفت: برو عقب.
جهان عقب رفت و گفت: تا الان که خوب بودی. داشتی میخندیدی.
دنیا نفس عمیقی کشید و بدون این که سر بردارد گفت: الان هم خوبم.
جهان خندید. از جا برخاست و گفت: میرم سفارش بدم.
چند لحظه بعد با فیش سفارشش برگشت و دوباره کنار دنیا روی نیمکت نشست. گوشی دنیا زنگ خورد. آن را از جیب مانتویش بیرون آورد و نگاه کرد. مامان بود.
+: سلام مامان.
=: سلام مادر. وای خدا منو بکشه. چی بهت گفتم!
دنیا چشم بست. چی گفته بود؟ قضیهی خواستگاری از بیخ و بن اشتباه بود؟ دلش میخواست به جهان بگوید کمی آن طرفتر بنشیند. اگر بین جهان و پنجره گیر نیفتاده بود، برمیخاست و بیرون از رستوران با مادرش حرف میزد.
مامان بدون این که منتظر جواب او بماند ادامه داد: الان با بابات حرف زدم. میگه مهران نبود. جهان بود. مهران پارسال شاگرد بابات بود. پونزده شونزده سالشه. من فکر میکردم بیشتره. جهان همکلاسی لعیاست. تو گفتی مهران دارین؟ الان چی شد؟ قاطی نشده؟ به کسی که چیزی نگفتی؟
چشم بست. بوی ادوکلن جهان را نفس کشید. آرام لب زد: طوری نشده.
مامان با خوشحالی گفت: خب خدا رو شکر. خب حالا جهان رو دیدی؟ میشناسی؟ اگه ندیدیش از لعیا بپرس ببین کدومه.
+: میشناسم.
=: چه خوب. چه شکلیه؟ سر و شکلش مناسبه؟ از قیافش خوشت میاد؟
+: خوبه.
=: خب خدا رو شکر.... ببین... من هیچی از این ماجرا به لعیا نگفتم. گفتم شاید طفلکم ناراحت بشه. نه که از تو بزرگتره... حالا البته اگر خیلی دلش میخواست بنده خدا امیر رو رد نمیکرد. چه میدونم. خدا میدونه تو دلش چی میگذره. حرف که نمیزنه. به تو چیزی نگفته؟
+: نمیدونم.
=: ها... خلاصه خودت یه جوری بهش بگو. وای دنیا... آقای افخمی نمیدونی چقدر خوشحال بود. به بابات گفته اگر دنیا قبول کنه، یکی از واحدای آپارتمانی که دارم میسازم رو میدم جهان که مهر دنیا کنه. بابات هم خیلی خوشحاله. خدا کنه تو هم خوشت بیاد. پسر که معلومه پسندیده که حتی صبر نکرده برگردین بعد به باباش بگه. وای دم در دارن زنگ میزنن. برم ببینم کیه. خلاصه خوب فکراتو بکن. خداحافظ.
+: خداحافظ.
قطع کرد و گوشی را دوباره توی جیبش سر داد. هر چقدر مامان هیجان داشت و خوشحال بود، دنیا احساس گیجی میکرد. صدای آهنگ بلند رستوران هم روی اعصابش بود. بیحوصله غر زد: چقدر صداش بلنده!
جهان برخاست و گفت: میگم کمش کنه.
دنیا از گوشهی چشم به جای خالی او نگاه کرد و فکر کرد: عین این خزبازیای عاشق پیشهها. حالا اگر جلوی راهم ننشسته بود، خودم میرفتم میگفتم.
صدای آهنگ کم شد. غذایشان هم رسید.
_: برای خودم میگو کبابی سفارش دادم. از هر دو امتحان کن، هرکدوم دوست داشتی بخور.
دنیا با گیجی فکر کرد: چرا اینجوری میکنه؟ این اداها چیه؟
بدون این که به او نگاه کند، بشقاب میگو سوخاری را پیش کشید و گفت: نه همین خوبه. ممنون.
غرق فکر یک لقمه خورد.
_: کبابش خوبه. سوخاریش چطوره؟
دنیا هیچی از طعم غذا نفهمیده بود ولی برای این که جهان ادامه ندهد، زیر لب گفت: خوبه.
جهان با تردید به او نگاه کرد. تا قبل از خواستگاری داشت خیلی خوش میگذشت. به نظر میآمد که دنیا هم از بودن کنار او خوشحال است. حتی الان هم توی راه خوب بود. ولی از وقتی که توی رستوران نشسته بود انگار کشتیهایش غرق شده و دیگر نمیخواست حرف بزند.
دست روی پشتی دراز کرد. گوشیاش را بالا گرفت و پرسید: یه سلفی بگیریم باهم؟
دنیا نالید: دارم غذا میخورم.
جهان گوشی را غلاف کرد و آرام گفت: باشه.
بقیهی غذا را در سکوت خوردند و برخاستند. جهان حساب کرد و بیرون آمدند.
دنیا پرسید: بریم کنار دریا؟
جهان با تردید گفت: گرمه. میخوای تا نزدیک غروب بریم پاساژی جایی، بعد برای تماشای غروب بریم کنار دریا؟
+: بریم.
جهان تاکسی گرفت و نشانی یک پاساژ معتبر را داد. خودش هم عقب کنار دنیا نشست. دنیا اما کمی کنار کشید و از پنجره به بیرون خیره شد. باور نمیکرد که این اتفاق افتاده باشد. انگار داشت خواب میدید. مگر ممکن بود که آدم آرزوی به این بزرگی بکند و به این سرعت برآورده بشود؟ پس چرا برای لعیا نشده بود؟ اینقدر خوب بود که غیرواقعی به نظر میرسید.
پاساژ ساختمان بزرگ زیبایی با نمای سنگ گرانیت خاکستری و نوشتههای قرمز بود. همین که از در شیشهای گذشتند، خنکی کولر به استقبالشان آمد. دنیا بدون نگاه کردن به مغازهها به طرف اولین نیمکت وسط سالن رفت و نشست. چشمهایش را بست و نفس عمیق کشید.
+: به صابر زنگ بزن بگو بیان اینجا باهم حرف بزنیم.
_: دنیا نمیخوای دربارهی خودمون حرف بزنیم؟
+: من الان شوکهام. احتیاج به زمان دارم تا بتونم به خودم فکر کنم. به صابر زنگ بزن.
جهان آهی کشید و قبول کرد. به صابر زنگ زد. در فروشگاهی همان حوالی بودند و گفت میآیند.
بعد کمی به دنیا نزدیکتر شد. تقریباً بدون فاصله با او نشست. سرش را روی شانهی دنیا خم کرد و همانطور که به مغازههای روبرویش نگاه میکرد گفت: تو از عرفان خیلی شاکی بودی. دلم نمیخواست فکر کنی که منم مثل عرفانم. وقتی ازت پرسیدم که آدم چه جوری میتونه به یکی قول بده که یه عمر کنارش میمونه، عصبانی شدی. گفتی انسان انس میگیره. دیدم یه روز نگذشته بهت انس گرفتم. دلم میخواد بیشتر بشناسمت؛ و دلم نمیخواد سابقهای که ازش میترسی برات تکرار بشه. اگر با عجله تصمیم گرفتم و باعث شد شوکه بشی، به خاطر این بود. من معذرت میخوام.
پروانههای رنگی در دل دنیا به پرواز در آمدند. جهان دلش نمیخواست زود ازدواج کند ولی به خاطر او از تمام تصمیمهای قطعی قبلیاش گذشته بود.
بیربط پرسید: هیچی نخوابیدی نه؟
جهان از گوشهی چشم نگاهش کرد و خندید.
دنیا آرام گفت: سرتو بذار رو شونهام تا میان یه چرت بزن.
قبل از این که جملهاش به آخر برسد جهان سرش را روی شانهی او رها کرد و از ته دلش گفت: متشکرم.
عقالش زبر بود و کمی گونهی دنیا را میخراشید. سرش را عقب کشید و فکر کرد که شبیه نامزدهای دیگر نیستند. شاید بقیه هم به هم شبیه نبودند. هرکسی قصهی خودش را دارد.
کمی بعد از دور صابر و ساناز را دید. تکان کوچکی خورد و گفت: امدن.
جهان سر برداشت. چشم باز کرد و غر زد: چه وقت امدن بود؟ نمیشد یکی دو ساعت دیگه بیان؟
دنیا با خنده پرسید: یکی دو ساعت میخواستی کنار پاساژ بخوابی؟؟
جهان چشمهایش را مالید و گفت: یار در بر و کولر خنک و شهر غریب... چه اشکالی داشت؟
دنیا خندان از جا برخاست و به طرف صابر و ساناز رفت. جهان هم پیش آمد و گفت: بیاین بریم قسمت فودکورت، هم میز مذاکره باشه هم من قهوه بخورم. دارم از خواب میمیرم.
دنیا چپ چپ نگاهش کرد و میخواستی صبح بخوابی.
جهان غر زد: همش تقصیر توئه.
صابر پرسید: مطمئنین که بین شما دو تا هیچی نیست؟
جهان گفت: نه مطمئن نیستم.
=: آخه دیشب گفتی خبری نیست.
ساناز گفت: از همون دیشب معلوم بود که باهمین. خوش باشین.
جهان لبخندی زد و گفت: ممنون. بریم بالا؟
صابر پرسید: فودکورت بالائه؟
جهان به تابلوی راهنمای پاساژ اشاره کرد و باهم به طرف پلههای برقی رفتند. صابر اول رفت و بعد ساناز. جهان دست پشت دنیا گذاشت و گفت: برو دارمت.
دنیا با خنده گفت: من خوبم ها. از پلهبرقی نمیترسم.
_: میدونم. تو درساتون بهتون یاد ندادن که اجازه بدین که مرد فکر کنه که بهش تکیه کردین؟
دنیا روی پله به طرف او چرخید. آرام و با لبخند زمزمه کرد: ببخشید.
جهان دست او را محکم گرفت و باهم از روی پله که به بالا رسیده بود، کنار رفتند.
دو طبقهی دیگر را هم رفتند و به سالنی رسیدند که وسط پر از میز و دورش پر از انواع اغذیه و اشربه بود.
صابر گفت: ما ناهار نخوردیم. شما خوردین؟
جهان گفت: ما خوردیم. من قهوه میخوام. تو چی میخوری دنیا؟
دنیا به لحن ساده و پرمهر او لبخند زد.
+: تشنمه. آب میخوام.
_: باشه. دیگه؟
+: فعلاً هیچی. ممنون.
_: این همه خوراکی اینجاست!
+: تازه ناهار خوردیم. باشه بعد.
جهان سری به تأیید تکان داد و رفت. ساناز به طرف یکی از غرفهها رفت و یک ظرف سالاد سزار گرفت. صابر هم جدا از او، از غرفهای دیگر برای خودش پیتزا سفارش داد و آمد سر میز کنار دنیا و ساناز نشست.
با تحقیر نگاهی به ظرف سالاد ساناز انداخت و رو به دنیا گفت: غذا رو به آدم کوفت میکنه بس که همیشه باید هلثی و رژیمی باشه. واقعاً این کارش رو اعصابمه.
جهان با فنجان قهوه امریکانو و بطر آب معدنی برگشت. آب را جلوی دنیا گذاشت و در حالی که خودش مینشست گفت: امیدوارم مزاحم بحث خصوصیتون نباشم. اگر مزاحمم بگین برم سر میز کناری.
صابر دستش را به نشانهی بیاهمیت بودن موضوع توی هوا تکان داد و گفت: کار ما از خصوصی گذشته، تو هم که همه چی رو میدونی. پیش زیدت بشین.
چقدر دنیا شوکه شد طفلکی😁🥰🦋🦋
کاش این زوج ضدحال زودتر جدا میشدن میرفتن پی زندگیشون🤦🏻♀️🤦🏻♀️