ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

اردوی خداحافظی (14)

جمعه, ۱۰ تیر ۱۴۰۱، ۱۰:۳۸ ب.ظ

سلامی به گرمی این روزها :)

 

 

دنیا کمی از آبش نوشید و شروع به صحبت کرد. صابر با بی‌خیالی پیتزا می‌خورد اما ساناز با تکه‌های کاهو بازی می‌کرد و می‌لرزید.

ساعتی بعد هر دو قانع شده بودند که چاره‌ای جز جدایی ندارند. حلقه‌هایشان را بهم پس دادند. صابر به مادرش زنگ زد و با کمی مقدمه‌چینی ماجرا را برایش تعریف کرد. بعد هم با چهره‌ای گرفته خداحافظی کرد و از جمع جدا شد.

ساناز اما نتوانست آرام بماند. وقتی به مادرش زنگ زد بغضش ترکید. برخاست و به گوشه‌ای خلوت رفت و گریه‌کنان داستان را برای مادرش گفت.

جهان ظرف سالاد دست نخورده‌ی ساناز را پیش کشید. یک کاهو برداشت و گفت: سخته ولی اجتناب ناپذیره.

دنیا روی میز با انگشت خطوط فرضی کشید و گفت: ‌می‌ترسم که اشتباه کرده باشیم.

_: ما فقط خودشون رو با خودشون روبرو کردیم. چیزی رو که داشتیم می‌دیدیم نشونشون دادیم و اجازه دادیم خودشون تصمیم بگیرن.

دنیا سری به تأیید تکان داد و حرفی نزد.

_: صابر گفت یه شماره کارت و یه مبلغ هم بگی.

+: جدا کردن آدما دستخوش نمی‌خواد.

_: ازدواج می‌کردن بعد از چند سال جدا می‌شدن خوب بود؟

دنیا از جا برخاست و گفت: بهرحال پول نمی‌خوام. هنوز مشغول کارآموزیم.

_: نگران ساناز نباش. مهران دوسش داره.

+: نگران نیستم. به مهران بگو چند ماه صبر کنه.

_: باشه.

گوشی دنیا زنگ خورد. لعیا بود. با هیجان گفت: سلام دنیا خوبی؟ کجایی؟

دنیا گیج و خسته از اتفاقات دور و برش گفت: سلام. خوبم. تو پاساژ.

=: آخ جون. ببین لوکیشن می‌فرستم بیا کنار دریا. یه سورپریز عالی برات دارم.

دنیا چشمهایش را بست. مغزش داشت منفجر میشد. تحمل یک خبر دیگر را نداشت. لعیا اما منتظر جواب او نماند و با گفتن "فعلاً" قطع کرد.

با جهان به جایی که لعیا گفته بود رفتند. با رسیدنشان لعیا جلو آمد. دنیا را در آغوش کشید و جیغ جیغ کنان گفت: وای دنیا جیران مامان باباشو راضی کرد. دارن میان کرمون تا درباره‌ی ما تحقیق کنن. دارن میان خواستگاری. دارم از خوشحالی میمیرم. باورم نمیشد که بالاخره این اتفاق بیفته. واییییی.... خدا کنه همه ازمون تعریف کنن.

بی‌وقفه داشت حرف میزد اما دنیا کم کم دیگر نمی‌شنید. فقط این را فهمید که عرفان بالاخره می‌خواهد خواستگاری بکند. وقتی بعد از ربع ساعت لعیا همه‌ی جیغهایش را زد و اشکهای شوقش را ریخت بالاخره او را رها کرد و با تردید پرسید: تو خوشحال نشدی؟

+: چرا چرا. خیلی. مبارکت باشه.

=: بنظر خیلی خوشحال نمی‌رسی. طوری شده؟

دنیا نگاهی به جهان انداخت و گفت: چرا به من نگفته بودی که جهان پسر آقای افخمیه؟

عرفان گفت: برای این که جهان با پدرش ارتباطی نداره. پیش عمه‌اش زندگی می‌کنه.

جهان به تندی گفت: ارتباط دارم. عمه‌ام تنهاست. بچه نداره. اونجا زندگی می‌کنم.

عرفان شانه‌ای بالا انداخت و گفت: حالا هرچی.

دنیا گفت: ارتباط داره. همین امروز صبح بهش زنگ زده.

لعیا متعجب پرسید: خب که چی؟

جهان به آرامی گفت: خواهش کردم برای امر خیر به آقای ناظری زنگ بزنه.

عرفان چند بار پلک زد. بعد یک دفعه خیز برداشت. یقه‌ی جهان را گرفت و داد زد: تو چکار کردی؟ نامرد نالوطی تو محرم راز من بودی. می‌دونستی که دوسش دارم. ‌می‌دونستی که دوستم داره. برای چی این کار رو کردی؟

دنیا بازوی جهان را گرفت و رو به عرفان گفت: هی هی هی... آروم باش. بابا دو تا دختر داره. از دومی خواستگاری کرد.

عرفان با تردید یقه‌ی جهان را رها کرد. چند لحظه به دنیا نگاه کرد. بعد یقه‌ی جهان را صاف کرد و بالاخره پرسید: واقعاً؟

لعیا قاه قاه خندید و گفت: وای چه بامزه! وای دنیا برات خیلی خوشحالم. مبارکتون باشه. مبارکتون باشه. به پای هم پیر شین.

دنیا با لحنی گرفته گفت: یو تو!

لعیا به تندی پرسید: دنیا چی شده؟ اگر راضی نیستی می‌تونی بگی نه. درسته که بابا از آقای افخمی خیلی خوشش میاد ولی تو مجبور نیستی آینده‌ات رو فدای دوستی اونا بکنی. ببین من حتی به عموناصر هم گفتم نه. درسته بابا ناراحت شد ولی به ما اجبار نمی‌کنه. درست فکر کن. حتی منم جهان رو تأیید می‌کنم. از عرفان بپرس که چقدر پسر خوبیه. همه اینا هست ولی تو با خیال راحت با دل و عقل خودت تصمیم بگیر.

دنیا همان‌طور غرق فکر نگاهش کرد و جوابی نداد.

جهان گفت: بچه‌ها... غروب رو از دست ندین. نگران دنیا هم نباشین. یه کم شوکه شده. طول می‌کشه تا با خودش کنار بیاد.

عرفان خندید و گفت: بهرحال مبارکت باشه خواهرزن، زن داداش.

دنیا پوزخندی زد و آرام گفت: ممنون.

عرفان رو به دریا کرد و گفت: جهان صبح بهم گفتی اینجا دعا کن. دیدی چطور مستجاب شد؟ حالا برای خوشبختی هر چهار تامون دعا کنیم.

دنیا احساس ضعف و خستگی می‌کرد. دور و بر نیمکتی نبود که بنشیند. کنار جهان ایستاد؛ بازویش را گرفت و به شانه‌اش تکیه کرد. جهان دست دور بازوهای او حلقه کرد و نفس عمیقی کشید.

خورشید با شکوه و عظمت بر دل دریا نشست و رد سرخی بر پهنه‌ی آبی دریا و آسمان بر جا گذاشت.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۴/۱۰
Shazze Negarin

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی