ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

اردوی خداحافظی (17)

جمعه, ۲۴ تیر ۱۴۰۱، ۱۰:۵۹ ب.ظ

سلام سلام 

شبتون پر از خوابهای خوش رنگی رنگی 

 

 

دنیا با بغض جلوی کشوی لباسهایش نشست. یک دست تاپ شلوارک با حرص بیرون کشید. جهان دست روی دست او گذاشت و با مهربانی گفت: آروم باش. اگر نخوای با من بیای هیچکس مجبورت نمی‌کنه.

دنیا سر برداشت و نگاهش کرد. جهان عاقلترین پسری بود که به عمرش دیده بود. رو گرداند. کشو را آرام بست و به نجوا گفت: نه. خوبم. میام.

به آرامی برخاست. یک ساک کوچک برداشت. لباسها و وسایل شخصی را در آن گذاشت و از اتاق بیرون رفت.

لعیا هم در آغوشش گرفت. عرفان با خنده گفت: راه دوری نمیره ها! خونه‌ی عمه‌ی جهان دو تا خیابون با اینجا فاصله داره.

ولی خودش هم پیش آمد. جهان را در آغوش گرفت و گفت: خیلی خوشحالم که واقعنی داداش شدیم.

جهان ضربه‌ی دوستانه‌ای به پشت او زد و گفت: منم خوشحالم.

بالاخره خداحافظی تمام شد و جهان و دنیا بیرون رفتند. هوای خنک شبانه به صورت خیس از اشک دنیا خورد. نفس عمیقی کشید و نگاهی به خانه انداخت. بعد سوار ماشین جهان شد.

با صدایی گرفته گفت: سه هفته پیش اصلاً نمی‌دونستم تو وجود داری. حتی نمی‌دونستم که دارم همراه لعیا به اردو میرم. لعیا می‌گفت داریم با همکلاسیا میریم. اردوی خداحافظیه. می‌خواست با عرفان خداحافظی کنه و هرطور که بتونه از قلبش بیرونش کنه.

جهان ماشین را روشن کرد و با خنده گفت: و همه چی طبق برنامه پیش رفت.

دنیا پوزخندی زد و گفت: کاملاً مطابق برنامه. طفلکی ساناز رو بگو! حتی تالار هم رزرو کرده بودن.

جهان توی آینه نگاهی به پشت سرش انداخت. خیابان را دور زد و گفت: براش خیلی بهتر شد. دیروز مهران گفت ازش خواستگاری کرده. خانواده‌ی ساناز گفتن که چند جلسه باهم صحبت کنن ببینن به توافق می‌رسن یا نه.

دنیا با شگفتی گفت: به این سرعت! کاش یه کم صبر می‌کرد. ساناز به زمان احتیاج داره تا بتونه از ضربه‌ای که خورده دوباره سر پا بشه. من که گفتم به مهران بگی اصلاً عجله نکنه.

_: بهش گفتم. ولی گفت یه بار صبر کرده و نزدیک بود ساناز از دستش بره. این بار حرفش رو می‌زنه ولی هرطور که ساناز بخواد بهش زمان میده. ساناز هم بهش گفته که فعلاً هیچ چیز رو قطعی نمی‌کنه و گفته که باید با تو هم دوباره صحبت کنه. منم گفتم وقتی مراسم خودمون تموم شد ازت براشون وقت مشاوره می‌گیرم.

 دنیا خندید و گفت: تو عمرم کسی اینطوری روم حساب نکرده بود.

_: کارت خوب بوده. خیلی خوب.

+: خدا رو شکر. امیدوارم صابر هم حالش خوب باشه.

_: صابر حالش از ساناز خیلی بهتره. داره برای فوق می‌خونه.

+: به ظاهر سفت و محکمش نگاه نکن. تو دلش این‌قدرا هم خونسرد نیست. اونم ضربه‌ی بدی خورده. گیج شده. خوبه که به درس پناه برده. بهش کمک می‌کنه که راحتتر از بحران بگذره.

_: می‌دونستی خیلی جیگری خانم روانشناس؟

+: نه نمی‌دونستم. تا حالا کسی بهم نگفته بود.

_: عشق منی.

+: چرا؟

جهان بلند خندید و پرسید: الان این جواب من بود؟ چرا؟ به جای این که بگی منم دوستت دارم... بگی منم عاشقتم... چرا؟؟؟ همین؟

+: خب منم دوستت دارم. منم عاشقتم ولی دوست دارم بدونم تو چرا منو دوست داری؟

_: اول تو بگو چرا.

+: سوال من بود ها!

_: حالا...

+: خب اولش که راه افتادیم به طرف بندر... تو اون جمع به نظرم از بقیه عاقلتر بودی. رفتارت متین بود.

_: مرسی... دیگه؟

+: خوش تیپ هم هستی.

_: ای جان... بعد؟

+: ناهار و قرص رو که برام آوردی دیگه تیر خلاص بود. همون اول عاشقت شدم.

جهان کناری پارک کرد و در حالی که می‌خندید گفت: نمیشه. راه نداره. مجبورم همین جا ببوسمت. خوبه که تاریکه کسی نمی‌بینه. با تشکر از شهرداری که چراغهای این قسمت سوخته.

کمربندش را باز کرد. به طرف دنیا برگشت. او را در آغوش کشید. بعد از این که لبهایش را نرم و طولانی بوسید، سر او را روی شانه‌اش گذاشت. در حالی که گونه‌اش را به موهای او می‌سایید گفت: من یه دختری رو دیدم که نگاه نافذ و دقیقی داشت. مرموز و جذاب و زیبا بود. دلم خواست کشفش کنم. یه کم که معاشرت کردیم دیدم هر لحظه برام جذابتر میشه. طوری که خیلی زود دیدم بدجوری بیتابش هستم. دلم می‌خواد همیشه کنارم باشه.

کمی بعد نفس عمیقی کشید و او را رها کرد. دوباره راه افتادند. راهی نبود و خیلی زود رسیدند. جهان بی‌سروصدا در را باز کرد و وارد شدند. همان توی راهرو دری را باز کرد و به نجوا گفت: اینجا اتاق منه. خوش اومدی.

چراغ را روشن کرد و گفت: میرم ماشین رو بذارم تو گاراژ. زود میام.

دنیا با دیدن کف اتاق که پر از پرهای گل سرخ بود گفت: وای.... جهان...

جهان لبخندی زد. گونه‌ی او را بوسید و دوباره گفت: زود میام.

دنیا با شگفتی قدمی پیش گذاشت. کیفش را روی صندلی جلوی میز تحریر رها کرد و به کف اتاق که  با پرهای گل پوشیده شده بود نگاه کرد. یک گلدان پر از گل هم روی میز تحریر قرار داشت. آرام گلها را نوازش کرد. دست پشت سرش برد و لباس سنگینش را بیرون آورد. تاپ شلوارکش را پوشید. به سرویس بهداشتی رفت. وقتی برگشت جهان داشت کتش را آویزان می‌کرد. با لبخند به طرف او چرخید و گفت: به خونه خوش اومدی.

دنیا در آغوش او جای گرفت و زیر لب تشکر کرد.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۴/۲۴
Shazze Negarin

نظرات  (۱۰)

وقتشه این داستان به نام اردوی سلام و علیک تغییر نام بده😅😅😅❤️

پاسخ:
🤣😍🤣😍🤣

سلااام شاذه جون مهربون 

خوبی؟

بچه های گلت خوبن؟

مرسی از قلم زیبات

ادامه نداره؟

پاسخ:
سلام عزیزم
خوبیم شکر خدا. تو خوبی گلم؟
خواهش میکنم. والا نمی‌دونم. هیچی به ذهنم نمی‌رسه

هعی زندگی
کم کم دارم ناامید میشم

پاسخ:
خیلی سعی کردم ادامه بدم نشد که نشد. حالا خدا کنه اقلا یه قصه‌ی جدید پیدا کنم 😅
۰۹ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۳۷ ریواس(نرگس خاتون ) از مشهد

شاذه جون سلام

عزاداری ها قبول

حرم نایب الزیاره هستم

شما و همه ی دوستان

پاسخ:
سلام عزیزم
متشکرم. از شما هم قبول باشه ان‌شاءالله
چقدر لطف داری. خوشحالم کردی. دلم پر کشید

پس تکلیف دختری که چهان اسمشو میخوست بذاره دریا چی میشههه ؟

ساناز و مهران چی ؟ 

صابرررر چی شدددد ؟

پاسخ:
چند سال دیگه سر فرصت به دنیا میاد ان‌شاءالله
اونها هم آروم آروم دارن آشنا میشن
صابر هم میره تو کار بیزنس... شاید خرید و فروش ماشین... چند سال بعد گذر دخترکی به نمایشگاهش میفته. دختر محض شوخی و بازی وارد میشه و قیمت ماشین براق زرشکی رو می‌پرسه. بعد اجازه می‌گیره پشت فرمونش بشینه. صابر هم کنارش میشینه تا درباره‌ی امکانات فوق پیشرفته‌ی ماشین توضیح بده. اما فقط چند کلمه میگه و بعد مست عطر دلنشین و چشمهای بازیگوش دخترک میشه...

سلام عزیزم 

خوبی؟ ان شاءالله اوضاع و احوال خوبه؟

کرمان باصفا خوبه؟

دلمون برای قلمت تنگ شد

پاسخ:
سلام محبوبه جان
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
کرمان هم خدا رو شکر خوب و باصفا... 
لطف داری مهربون. ان‌شاءالله دوباره بتونم بنویسم. خیلی ذهنم درگیره

سلام شاذه جون

امیدوارم حالت خوب باشه

پاسخ:
سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. ممنونم. ان‌شاءالله که تو هم خوب خوب باشی
۲۱ آذر ۰۱ ، ۲۰:۳۸ نرگس خاتون از مشهد

سلام بر نویسنده ی مهربان

برای احوالپرسی امدم

دلت شاد   تنت سالم

پاسخ:
سلام بر نرگس خاتون عزیزم
چقدر شرمنده‌ام که اینقدر دیر وبلاگ را باز کردم و پیامت را دیدم. خیلی از لطف و محبتت متشکرم. ان‌شاءالله سلامت و خوشحال باشی

خوبی عزیزم؟ من مدام وبلاگ رو چک میکنم این که این همه وقته نیستی نگرانم کرده. لطفنی یه خبر از خودت بده.

پاسخ:
سلام عزیزم
خیلی خیلی معذرت میخوام. خوبم الحمدالله. ان‌شاءالله تو هم سلامت باشی. شلوغ بودم. مدتها درگیر اسباب کشی خودم و بعد از اون زایمان دخترم بودم. الان کمی خلوت شدم و ان‌شاءالله دوباره می‌نویسم. 
۲۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۴۹ ریواس(نرگس خاتون از مشهد)

سلام شاذه جونم

امشب نیت کردم اگر بیام ببینم شاذه جون با یک حال خوب اومده پس بقیه حاجت هام هم روا میشه

شوکه شدم وقتی دیدم پیامم رو بعد  از مدتی  جواب دادی

حالم باتو وداستان هات ،  نه بهتر بگم با بودنت و دوستانی که در این وبلاگ هستن خوب میشه

خدا دلت رو شاد کنه حاجاتت روا

مثل همیشه در حرم نایب الزیاره ودعاگو

بیا حتی اگر داستان هم نمی نویسی

مطلبی ولو کوتاه بزار

که در کنار هم باشیم...

 

پاسخ:
سلام نرگس خاتون عزیزم
چقدر بهم لطف داری. معذرت می‌خوام که این همه مدت نبودم. درگیر اسباب کشی خودم و زایمان دخترم بودم. بعد هم گرفتار روزمرگیها که به کلی از نوشتن دور افتادم. 
نظر لطفته. ان‌شاءالله بعد از این خدا توفیق بده و کنار هم باشیم. خیلی از دعاهای خیرت متشکرم عزیزم. ان‌شاءالله همه‌ی دعاهات با خیر و عافیت مستجاب بشن. 
باز هم از لطف و محبتت ممنونم 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی