اردوی خداحافظی (17)
سلام سلام
شبتون پر از خوابهای خوش رنگی رنگی
دنیا با بغض جلوی کشوی لباسهایش نشست. یک دست تاپ شلوارک با حرص بیرون کشید. جهان دست روی دست او گذاشت و با مهربانی گفت: آروم باش. اگر نخوای با من بیای هیچکس مجبورت نمیکنه.
دنیا سر برداشت و نگاهش کرد. جهان عاقلترین پسری بود که به عمرش دیده بود. رو گرداند. کشو را آرام بست و به نجوا گفت: نه. خوبم. میام.
به آرامی برخاست. یک ساک کوچک برداشت. لباسها و وسایل شخصی را در آن گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
لعیا هم در آغوشش گرفت. عرفان با خنده گفت: راه دوری نمیره ها! خونهی عمهی جهان دو تا خیابون با اینجا فاصله داره.
ولی خودش هم پیش آمد. جهان را در آغوش گرفت و گفت: خیلی خوشحالم که واقعنی داداش شدیم.
جهان ضربهی دوستانهای به پشت او زد و گفت: منم خوشحالم.
بالاخره خداحافظی تمام شد و جهان و دنیا بیرون رفتند. هوای خنک شبانه به صورت خیس از اشک دنیا خورد. نفس عمیقی کشید و نگاهی به خانه انداخت. بعد سوار ماشین جهان شد.
با صدایی گرفته گفت: سه هفته پیش اصلاً نمیدونستم تو وجود داری. حتی نمیدونستم که دارم همراه لعیا به اردو میرم. لعیا میگفت داریم با همکلاسیا میریم. اردوی خداحافظیه. میخواست با عرفان خداحافظی کنه و هرطور که بتونه از قلبش بیرونش کنه.
جهان ماشین را روشن کرد و با خنده گفت: و همه چی طبق برنامه پیش رفت.
دنیا پوزخندی زد و گفت: کاملاً مطابق برنامه. طفلکی ساناز رو بگو! حتی تالار هم رزرو کرده بودن.
جهان توی آینه نگاهی به پشت سرش انداخت. خیابان را دور زد و گفت: براش خیلی بهتر شد. دیروز مهران گفت ازش خواستگاری کرده. خانوادهی ساناز گفتن که چند جلسه باهم صحبت کنن ببینن به توافق میرسن یا نه.
دنیا با شگفتی گفت: به این سرعت! کاش یه کم صبر میکرد. ساناز به زمان احتیاج داره تا بتونه از ضربهای که خورده دوباره سر پا بشه. من که گفتم به مهران بگی اصلاً عجله نکنه.
_: بهش گفتم. ولی گفت یه بار صبر کرده و نزدیک بود ساناز از دستش بره. این بار حرفش رو میزنه ولی هرطور که ساناز بخواد بهش زمان میده. ساناز هم بهش گفته که فعلاً هیچ چیز رو قطعی نمیکنه و گفته که باید با تو هم دوباره صحبت کنه. منم گفتم وقتی مراسم خودمون تموم شد ازت براشون وقت مشاوره میگیرم.
دنیا خندید و گفت: تو عمرم کسی اینطوری روم حساب نکرده بود.
_: کارت خوب بوده. خیلی خوب.
+: خدا رو شکر. امیدوارم صابر هم حالش خوب باشه.
_: صابر حالش از ساناز خیلی بهتره. داره برای فوق میخونه.
+: به ظاهر سفت و محکمش نگاه نکن. تو دلش اینقدرا هم خونسرد نیست. اونم ضربهی بدی خورده. گیج شده. خوبه که به درس پناه برده. بهش کمک میکنه که راحتتر از بحران بگذره.
_: میدونستی خیلی جیگری خانم روانشناس؟
+: نه نمیدونستم. تا حالا کسی بهم نگفته بود.
_: عشق منی.
+: چرا؟
جهان بلند خندید و پرسید: الان این جواب من بود؟ چرا؟ به جای این که بگی منم دوستت دارم... بگی منم عاشقتم... چرا؟؟؟ همین؟
+: خب منم دوستت دارم. منم عاشقتم ولی دوست دارم بدونم تو چرا منو دوست داری؟
_: اول تو بگو چرا.
+: سوال من بود ها!
_: حالا...
+: خب اولش که راه افتادیم به طرف بندر... تو اون جمع به نظرم از بقیه عاقلتر بودی. رفتارت متین بود.
_: مرسی... دیگه؟
+: خوش تیپ هم هستی.
_: ای جان... بعد؟
+: ناهار و قرص رو که برام آوردی دیگه تیر خلاص بود. همون اول عاشقت شدم.
جهان کناری پارک کرد و در حالی که میخندید گفت: نمیشه. راه نداره. مجبورم همین جا ببوسمت. خوبه که تاریکه کسی نمیبینه. با تشکر از شهرداری که چراغهای این قسمت سوخته.
کمربندش را باز کرد. به طرف دنیا برگشت. او را در آغوش کشید. بعد از این که لبهایش را نرم و طولانی بوسید، سر او را روی شانهاش گذاشت. در حالی که گونهاش را به موهای او میسایید گفت: من یه دختری رو دیدم که نگاه نافذ و دقیقی داشت. مرموز و جذاب و زیبا بود. دلم خواست کشفش کنم. یه کم که معاشرت کردیم دیدم هر لحظه برام جذابتر میشه. طوری که خیلی زود دیدم بدجوری بیتابش هستم. دلم میخواد همیشه کنارم باشه.
کمی بعد نفس عمیقی کشید و او را رها کرد. دوباره راه افتادند. راهی نبود و خیلی زود رسیدند. جهان بیسروصدا در را باز کرد و وارد شدند. همان توی راهرو دری را باز کرد و به نجوا گفت: اینجا اتاق منه. خوش اومدی.
چراغ را روشن کرد و گفت: میرم ماشین رو بذارم تو گاراژ. زود میام.
دنیا با دیدن کف اتاق که پر از پرهای گل سرخ بود گفت: وای.... جهان...
جهان لبخندی زد. گونهی او را بوسید و دوباره گفت: زود میام.
دنیا با شگفتی قدمی پیش گذاشت. کیفش را روی صندلی جلوی میز تحریر رها کرد و به کف اتاق که با پرهای گل پوشیده شده بود نگاه کرد. یک گلدان پر از گل هم روی میز تحریر قرار داشت. آرام گلها را نوازش کرد. دست پشت سرش برد و لباس سنگینش را بیرون آورد. تاپ شلوارکش را پوشید. به سرویس بهداشتی رفت. وقتی برگشت جهان داشت کتش را آویزان میکرد. با لبخند به طرف او چرخید و گفت: به خونه خوش اومدی.
دنیا در آغوش او جای گرفت و زیر لب تشکر کرد.
وقتشه این داستان به نام اردوی سلام و علیک تغییر نام بده😅😅😅❤️