ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

یک دل نه صد دل (1)

جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۲:۱۷ ب.ظ

سلام به روی ماه دوستام

با تاخیر بسیار برگشتم. دلم می‌خواست مقدمه‌ی مفصلی بنویسم ولی باید برم فرصت ندارم.

 

پ.ن نرگس خاتون عزیزم از پیامت خیلی احساساتی شدم. حاجت روا باشی دوست نازنینم.

 

 

 

 

یک دل نه صد دل

 

_: یعنی واقعاً فکر می‌کنین من بیام اونجا فی‌المجلس یک دل نه صد دل عاشق میشم؟؟؟

مامان در حالی که رومیزی را صاف می‌کرد گفت: حالا تو بیا، بلکه عاشق هم شدی.

میثم با حرص نفس عمیقی کشید. چشم‌غره‌ای به خواهر بزرگترش رفت که به نظر می‌رسید همه‌ی این فتنه‌ها زیر سر او باشد.

مهدیه آرام گفت: خیلی دختر خوبیه. محاله عاشقش نشی.

_: عشق در یک نگاه؟ از این مسخره‌تر نمیشه. ترجیح میدم با عقلم انتخاب کنم و البته عقلم رو نمیدم دست یه الف بچه.

هدیه با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: خان دایی مامان من و مامان تو حرف این یه الف بچه رو قبول کردن. چون اون دختر رو خوب شناختن. تو هم بیا... بشناس... خوشت میاد.

_: نشناختنش. اون چه صنمی با مامان من و تو داره؟ دوست توئه. تازه بحث من اصلاً این نیست. من الان نمی‌خوام ازدواج کنم. تازه بیست وچهار سالمه. بذارین چار تا سفر برم عشق و حالی بکنم بعد چار چنگولم رو بند کنین تو سریش.

مرضیه خواهر دومش تصحیح کرد: سریش نه. حنا.

_: همون سریش خانم معلم. اونم نه چسب آهن. به رنگ و حنا دست آدم طوری نمی‌چسبه که یه عمر گرفتار بشه.

مامان با قاطعیت گفت: بهرحال راهیست رفتنی. عشق و حالت رو با خانمت برو. این که خیلی بهتره.

_: اگه عاشقش نباشم چی؟ کنارش حال نکنم چی؟

مهدیه عصبی گفت: حالا تو بیا بریم... خوشت نیومد میگی نپسندیدم. دیگه از این بالاتر که نیست. سرتو که نمی‌برن.

_: از فعلش بدم میاد. احساس دروغگویی بهم دست میده. بریم خواستگاری در حالی که واقعاً قصدم این نیست.

هدیه غرغرکنان گفت: هی پسر پیغمبر حالا معلوم نیست وقتی بری اونجا رفیق من عاشقت بشه. این یه ملاقات ساده است. همدیگه رو می‌بینین باهم حرف می‌زنین و  درباره‌ی نتیجه تصمیم می‌گیرین.

_: من میگم نره تو میگی بدوش.

هدیه کناری نشست. گوشی‌اش را برداشت در حالی که زیر چشمی حواسش به اطراف بود برای بهترین دوستش نوشت: این پسره غرغرو راضی نمیشه بیاد خواستگاری.

+: بهتر! دوتایی سینگل می‌شینیم عشق دنیا رو می‌کنیم.

=: والا!

 

 

ولی بهرحال قراری بود که گذاشته شده بود؛ و خانواده با انواع سلاحهای تهدید و ارعاب میثم را راه انداختند.

مامان کت شلوار و پیراهن اتوکشیده را روی تخت او گذاشت و گفت: اینا رو بپوش.

میثم نیم نگاهی به مادرش انداخت و جوابی نداد. مامان که بیرون رفت، کت شلوار را توی کمد آویزان کرد. یک پولوشرت راه راه سبز و سورمه‌ای و قرمز با شلوار کتان سبز پوشید. توی آینه نگاهی به ظاهرش انداخت و در دل گفت: تازه خیلی خاطرشو خواستم که لباس موردعلاقمو پوشیدم. و الا که کلاً هپلی میومدم.

موهایش را مرتب کرد. دستی به ته ریشش کشید. مامان از صبح ده بار سفارش کرده بود که ریشش را بتراشد و او ده بار توضیح داده بود که دوره‌ی جذابیت صورت سه تیغ گذشته است.

روی تختش دراز کشید و مشغول خواندن کتابی درباره‌ی بازاریابی توی گوشیش شد.

مامان در را باز کرد و وحشتزده پرسید: تو هنوز آماده نشدی؟؟؟ می‌خوایم بریم.

از جا برخاست و گفت: من کاملاً آماده‌ام.

مامان حیرتزده از این همه یاغیگری، جویده جویده پرسید: کت شلوارت....

_: تو کمده. لطف کردین دادین اتوشویی ولی حس خوبی به لباس رسمی نداشتم. معذب میشم.

مامان حرصی پوف کلافه‌ای کشید و گفت: بیا همه دم درن.

پدرش، دو خواهرش و هدیه منتظر او بودند. گل و شیرینی هم قبلاً خریداری شده بود. نگاهی به سبد گل سفارشی انداخت و فکر کرد: آیا چقدر خرجش کرده‌اند؟

عقب ماشین کیپ هم نشستند. با تمسخر زمزمه کرد: خوب شد کت شلوارمو نپوشیدم. والا الان چروک میشد.

مهدیه عصبانی گفت: ماشین ما خراب بود.

مرضیه گفت: ماشین ما هم دست احمده. کار داشت.

_: بنظرم خدا نمی‌خواد که ما بریم خواستگاری.

بابا برای اولین بار در بحثشان دخالت کرد و با لحنی برنده گفت: میثم! تمومش کن.

 آرام گفت: چشم.

ولی فقط چند لحظه طاقت آورد. بوی گلهای مریم ماشین را پر کرده بود. به طعنه گفت: یه وقت به بوی گل مریم حساسیت نداشته باشن. ناراحت نشن.

مهدیه باز خشمگین گفت: برای مریم نمیشد مریم نخریم. فقط پنج تا شاخه است. بوش زیاد نیست. ماشین کوچیکه اینجوری پر شده.

_: بله ماشین خیلی کوچیکه.

خوشبختانه راه طولانی نبود و الا با این همه متلک گفتن کل خانواده را بهم می‌ریخت. کمی بعد جلوی آپارتمانی توقف کردند. میثم نیم نگاهی به آپارتمان پنج شش طبقه با نمای آجر سفال قرمز انداخت.

هدیه سبد گل را به طرفش گرفت و گفت: این باید دست تو باشه.

_: بله در صورتی که واقعاً دوست داشته باشم به طرف گل بدم. ولی بین من و تو اونی که عاشق مریم مقدس هست تویی نه من. پیش خودت باشه.

=: مریم مقدس؟!

میثم نگاه چپی به خواهرزاده‌اش انداخت و گفت: کشتی خودتو بس که از پاکیش گفتی.

هدیه لب برچید و رو گرداند. باهم وارد شدند.

مریم با آشفتگی دم در ایستاد. اگر دایی هدیه میلی به او نداشت محال بود علاقه‌ی چندین ساله‌ی خود را رو کند. نه... خودش را کوچک نمی‌کرد. اگرچه تا بحال او را جز یکی دو بار ندیده بود (و آن هم البته میثم اصلاً متوجه‌ی او نشده بود) ولی با تعریفها و عکسهایی که سالها هدیه از داییش نشان میداد ندیده به او دل بسته بود. همانطور که هدیه به برادر او دل بسته بود و چند سال بود که در خلوتشان به شوخی و جدی خود را عروس خانواده‌ی دیگری می‌خواندند.

برای هدیه نوشت: من نه چایی میارم نه تو اتاق میمونم تا صدام کنین. چایی که لازم نکرده، تو اتاق موندن هم سخته. ترجیح میدم دم در با یکی یکی مهمونا روبرو بشم تا این که یهو وارد جمع بشم و سنکوپ کنم.

=: باشه بابا. هرجور راحتی. من که کف دستمو بو نکرده بودم که این برج زهرمار اینقدر مقاومت می‌کنه. تمام این چند سال نذاشتی یه ذره براش دون بپاشم عاشقت بشه.

+: می‌خوام صد سال نشه.

آسانسور کوچک بود. جای همه نمیشد. هدیه و میثم دو طبقه را با پله بالا رفتند. هدیه همراه آسانسور رسید ولی میثم اینقدر بی‌میل پله‌ها را بالا می‌رفت و سرش توی گوشی بود که وقتی رسید همه وارد شده بودند. او هم گوشی را توی جیب شلوارش را گذاشت. مثل بقیه کفشهایش را دم در درآورد و با خونسردی وارد شد. اول پدر و مادر مریم را دید و آرام سلام کرد. بنظرش نگاهشان خیلی مهربان و راحت رسید. طوری که با لبخند و خوشامدشان خلع سلاح شد و با کمی شرمندگی قدم توی اتاق گذاشت. بعد از آنها مریم بود که با سبد گلی که هدیه به او تقدیم کرده بود انتظارش را می‌کشید. لبخند نمی‌زد. خوشامد هم نگفت. فقط سلام کرد و با نگاهی متفکر از او استقبال کرد.

پدر و مادرها رفتند و میثم و مریم برای چند لحظه‌ی طولانی چشم در چشم هم دم در ماندند. انگار مسابقه‌ی نگاه گذاشته بودند. تا وقتی که میثم به سختی نفسی کشید و رو گرداند. گیج شده بود. این نگاه جدی چه داشت که درجا افسونش کرد؟ گفته بود که محال است عاشق شود. بارها این را به هدیه گفته بود. حتی حاضر نشده بود عکس مریم را ببیند. و حالا افسون شده و پریشان به زحمت پا کشید و از او گذشت.

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲/۰۲/۲۹
Shazze Negarin

نظرات  (۷)

۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۱۵ ریواس(نرگس خاتون از مشهد)

سلام و سلام و سلام

اصلا باورم نمیشه

برات پیام گذاشتم 

این که نیت کردم برم ببینم شاذه جون با حال خوب اومده

که در کمال تعجب دیدم اومدی و پیامم رو پاسخ دادی 

هم اومدی 

و الان هم که

 اومدی و داستان هم شروع کردی دیگه خیلی در عجبم

تا  گفتم خدا ....

جواب داد

دستت در نوشتن و درهرکاری پر برکت

تا ابد بمانیم رفیق،   ان شالله

پاسخ:
سلام به روی ماهت
خدایا شکرت. ان‌شاءالله همه ی مشکلاتت برطرف بشن. خیلی ممنونم که به یادم بودی و باز هم همراهیم می‌کنی. خیلی متشکرم رفیق مهربانم 
۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۴۱ ریواس(نرگس خاتون از مشهد)

اونقدر از دیدن شروع داستان ذوق کردم( نه صرفا خود داستان، نه،

 به همون دلیل که بهت گفتم و نیتی که کرده بودم)

این بود که 

بدون خوندن   داستان ، برات پیام دادم

بعد دیدم لطف کردی و در شروع داستان دعام کردی....

اگرچه بارها گفتم  سبک نوشتنت رو دوست دارم و بدون امضا اگر جایی از تو داستان بخونم ، میفهمم قلم توعه، و اگرچه از داستان های ساده، صمیمی و بدون اغراقت 

لذت می برم 

ولی بودنت رو خیلیییی بیشتر دوست دارم

و البته بودن دوستانی دیگر،

 که که با اشتیاقی بیش از من،

 قصه هات رو دنبال می کنن

و صمیمانه با خوندن هر قسمت برات پیام می زارن

...

باز هم ممنون شاذه جان دوباره این جمع صمیمی رو صدا زدی

پاسخ:
واقعاً نمی‌دونم در برابر این همه لطفت چی بگم؟ خیلی ممنونم. ان‌شاءالله خدا دلت رو خوشحال کنه. متشکرم نازنینم
۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۱۴ ریواس(نرگس خاتون از مشهد)

و اما داستان

ته ریش و لباس غیررسمی، غیر از کت و شلوار

( خدارو شکر ته ریش مد شده، مرد ها  رو جذابتر و مردتر نشون می ده)

اومدن مریم  به پیشواز خواستگار  

ننشستن تو اتاق، نیاوردن چای

همه عالی بود

خواستگاری های بی تکلف خصوصا برای دخترخانوم ها، بدون تشویش و اضطراب

یک محیط راحت مثل همه ی مهمونی ها

پاسخ:
تکلفهای دست و پاگیر که گاهی آدما رو از اصل موضوع اینقدر دور می‌کنه که نمی‌تونن اونطور که باید لذت ببرن یا این که به مطالبی که باید دقت کنن. مثلاً می‌بینی دختر داستان اینقدر درگیر سر و وضع یا کج شدن خط چشمش شده که یادش رفته شغل خواستگار رو بپرسه. کاش بفهمیم واقعیات زندگی چی هست و از چی باید بگذریم. نقطه‌ی عقل و اعتدال جای قشنگیه :)

خوشحالم که دوست داشتی. متشکرم :*

اهم اهم...

علیک سلام😍

چه خوب که باز مینویسی

چه خوب که باز میخونیم😍

 

 

پاسخ:
سلام به روی ماهت😍
صبحی داشتم خوابت می‌دیدم.‌ یه خونه حیاط دار داشتی با سه تا درخت توت 😂😍 یه عالمه خوردم 🤣🤣🤣🤣
خیلی ممنونم از محبتت عزیزم❤️❤️

اهان راستی حقش بود که همون اول عاشقش بشه تا دیگه اینقدر برای دختر طفل معصوم ناز نیاره

این پسرا فکر میکنن چه تحفه ای ان؟😅

 

 

 

 

پاسخ:
والا! برای کی این همه کلاس میذاره؟ 😁

سلام عزیزم خیییلی خوشحال شدم پست هاتو دیدم

خیلی اتفاقی طبق عادت هر روز چک گردم و با پست جدید مواجه شدم💃

خوشحالم که حالتون خوبه

خونه جدید و قدم نو رسیده هم مبارک و به سلامتی باشه انشالله همیشه شادی باشه❤️

پاسخ:
سلام چیکاجان
خیییییلی ممنونم. خییییلی لطف داری مهربونم
متشکرم عزیزم :*

حیاط دارش و هستم ولی میشه بجا توت سه تا درخت دیگه باشه لطفا😍😅

 

مگه تو خواب از من خیری برسه تو بیداری که ماشالام باشه😐

پاسخ:
باشه باشه :))
نه بابا خیالت راحت. راضی نیستم یه عمر ریخت و پاشش مال تو باشه دو تا دونه توت مال من. راحت باش. انشاءالله همونی دوست داری به بهترین شکل خدا روزیت کنه عزیزم :*

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی